سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲۶۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

1-

تو خبرها شنیدم آموزش و پرورش سال آینده سی هزار معلم کم داره !

2-

اونطوری که شنیدم تو دو سال آینده ،خیلی از مدیران و معلمان منطقه مون بازنشسته میشن . یعنی 2 سال تحصیلی آینده همین منطقه ی ما نیاز به صدها نیرو خواهد داشت که جای خالی رفتگان رو پر کنند . و این یعنی صدها فرصت شغلی که فقط تو منطقه ی ما ایجاد میشه .  

مدیر مدرسه ی ما هم خودش جزو همین صدها نفره (صدها نفر که غلوه! حالا هر چند نفر! ) و به گفته ی خودش خیلی از مدیران و معاونان و معلمان منطقه باهاش  هم همدوره هستند و تقریبا با هم بازنشسته خواهند شد. 

***

اولش به نظرم اومد که اتفاق خوشایندی در شُرف وقوعه . بالاخره بازنشسته شدن اینهمه فرهنگی یعنی ایجاد شدن جای خالی ؛ و جای خالی هم یعنی استخدام نیروهای جدید .

طبعا خوشحال شدم که حداقل اینطوری برا تعدادی جوون تو این منطقه و سی هزار جوون تو کشور ، فرصت شغلی ایجاد میشه و گذشته از اون ، نیروهای تازه نفس وارد آموزش و پرورش میشن و این یعنی شادابی بیشتر انشاءالله.

تو همین خیال خوش بودم که از مدیرمون پرسیدم بعد از بازنشستگی میخواد چه کار کنه؟ (نه این که من برا اون روز موعود به شرط حیات ، خیلی برنامه دارم خواستم بدونم بقیه چه نقشه ای کشیدن! ) جواب شنیدم که : بازنشسته نمیشم و تصمیم دارم تو آموزش و پرورش بمونم!!!!!

تو ادامه ی خبر اول مطلب هم گفته شد برای پُر کردن کلاسها و مقابله با کمبود 30 هزار معلم ، از معلمهایی که دارن بازنشسته میشن استفاده ی مجدد خواهند کرد!( تا حالا سعی کردین آخرین قطره ی آبمیوه یا شیر رو از داخل پاکت خارج کنید؟ یا تا حالا دیدین کسی آب بریزه تو ظرف رب و خالیش کنه تو غذا تا خدایی نکرده کسی متوجه نشه قبلا تو اون ظرف رب بوده؟ تا حالا اینقدر گرسنه بودین ته بشقابتون رو هم لیس بزنید؟ ... هیچی ! شما هم چه کارهایی می کنیدآ !)

...

بله ! به همین راحتی ! آموزش و پرورش اعلام نیاز میکنه و بسیاری از بازنشسته ها قبول می کنند چند سال دیگه به خدمتشون ادامه بدهند ! و به همین راحتی جوانان بیکار همچنان بیکار می مانند !( نه اینکه حق و حقوق معلمهایی که فول تایم کار می کنند رو خیلی به موقع میدن ، و نه اینکه اصلا اون حق و حقوق خیلی زیاده ! آدم وسوسه میشه شصت سال دو شیفت کار کنه ! )

...

پیش خودم فکر می کنم این خودخواهیه که بازنشسته ها با کمترین امتیازی قبول می کنند بمونند و جاشون رو به جوانترها ندهند . اگه بازنشسته ها قبول نکنند بعد از بازنشستگی همچنان سر کار بیان، مدارس و کلاسها رو که نمی تونن خالی بگذارند مجبور میشن نیروهای جدید رو به کار بگیرند . اما حیف که خیلی ها از ماها جز خودمون کس دیگه ای رو نمی بینیم. 

...

نمیدونم ! شاید دلایل منطقی برا این کارشون دارند و روزی که خودم هم به سن بازنشستگی برسم تصمیم بگیرم پا جا پای اونها بگذارم ! ولی عجالتا و با عقل الآنم نظرم اینه که بازنشسته ها تا جایی که امکان داره باید جا رو برا جوونترها خالی کنند !

***

پ ن: اگه تا زمان بازنشستگی خودم و سپید مشق زنده باشیم ، باید به این مطلب یه نگاهی بندازم ببینم اونوقت نظرم چیه؟  :)

بعدا نوشت: خیلی از کسانی که بعد از زمان بازنشستگی همچنان تو مدرسه می مونن استدلالشون اینه که بعد از سی سال سر کلاس رفتن ، تو خونه حوصله شون سر میره و برای گرم کردن سر خودشون مجبورن برن مدرسه ! ... بهشون حق میدم ... ولی شاید راه های بهتری هم وجود داشته باشه ! 

۲ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۲:۴۷
سپیدار

دیشب از اون شبهای استثنایی تابستون بود ! یه شب تابستون که بهاری شده بود ! 

همه خواب بودن و من بی خواب . بلند شدم تا اگه بشه کمی رو پروژه ای که یکی دو روزه شروعش کردم کار کنم . اما هوای نمناک و بارونی و کمی بیش از حد خنکِ اون موقع شب برنامه ام رو عوض کرد. بارون شروع شده بود و نم نم می بارید . ایستادم . دستها باز و سر به آسمان ! چشمها بسته که (باران شنیدنی ست!) ، نفس عمیق  و خیس شدن ... " تنها آدمهای آهنی زیر باران زنگ می زنند !"... و من خیس شدم بی هراس از زنگ زدن!

صورتم که خیس شد تو سکوت نشستم جلوی در اتاق طوری که پاهام تو حیاط زیر بارون باشه و پتویی انداختم رو دوشم که طبق معمول سرما نخورم !

صدای بارون ، بوی خاک و خیس شدن پاها و گرم بودن تن ... همه چی دست به دست هم داده بود تا تابستونی که دوسش ندارم رو دلپذیر کنه ! 

به خودم گفتم ببین الان چند نفر تو عالم دوست دارن جای تو باشند.  سکوت ، شب ، بارون ، بوی خاک بارون خورده و امکان نشستن زیر بارون و خیس شدن و لذت بردن... 

پس ای بنده ی ناشکر و غرغرو و زیاده خواه و پُر روی خدا ! " فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ " ؟ کدوم نعمت پروردگارت رو انکار می کنی؟

...

و

 سلام بر تویی که به خاطر گُل روی تو باران بر ما فرو می بارد !"وَ بِکُمْ یُنَزِّلُ الْغَیْث ..." 

و من شدم همنشین بارونی که خاطرخواه توئه ...

...

این بار چندمست که من عاشقت شدم؟
این بار چندمست به جانم وزیده ای؟

***

نمی دونم چقدر گذشت که دیدم تارای پنج ساله که طبق معمول ، یه شب نشینی و مهمانی شامش تو خونه ی ما تبدیل به دو روز اقامت اون و میزبانی با اعمال شاقه برای ما میشه ، عین جن بو داده ایستاد جلوم ! خدایا ! این دیگه از کجا پیداش شد؟ چرا نخوابیده؟

: به به ! باروووون ، وقت دعاااااست !

گفت و شروع کرد دستها رو به آسمون با احساس دعا کردن!

: خدایا ! خدای بخشنده ! میشه یه خونه ی حیاط دار بزرگ به ما بدی!؟ یه خونه با حوض قشنگ ! با یه آبجی ! با یه داداش ! 

خداوندا به ما یه عالمه پول بده! پول حلال زیاد ! ... یه زندگی ساده ! یه زندگی شاد ! یه زندگی قشنگ!

و برا خودش : به من عقل بده!

بعد:

خدایا خداوندا ! هر چی آرزو دارم فقط از تو میخوام نه فرشته ها ! 

***

پ ن: اینقدر مامانش آرزوی خونه حیاط دار و حوض و دار و درخت و پول حلال زیاد داره ، بچه تو هیچ دعایی این دو تا رو فراموش نمی کنه !

--- شعر از مژگان عباسلو

۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۸
سپیدار

سه تا اتفاق تو این ماه مبارک افتاد که هر سه یه جورایی شبیه هم بودن :

1.

یکی از مهمونهای برنامه ماه عسل زن و مرد جوانی بودند که بعد از یه پروسه ی عاشقانه ی طولانی و پرماجرا با هم ازدواج کرده و خیلی زود با خیانت و بیراهه رفتن های مرد، با وجود بچه ای، از هم جدا شده بودن . تو این برنامه مرد قصه برگشت و زن قصه هم اون رو بخشید و رشته ی محبت پاره شده شون رو به هم گره زدن تا ان شاءالله به هم نزدیکتر هم بشن!

2.

پدری خانواده اش رو با 6 تا بچه ی قد و نیم قد، تو بدبختی و فقر و نداری رها کرده، رفته یه شهر دیگه زندگی جدید تشکیل داده و حالا بعد 15-20 سال برگشته و ... آشتی و بخشش! 

3.

ماجرای سریال زیر پای مادر و خلیل کبابی و آتنه و رخساره! زنی که بچه ی شیرخواره اش رو رها می کنه و 20 سال میره پی خوشگذرونی و ... خودش . و بعد از 20 سال بخشیده میشه و خوشحال و شاد و خندان برمی گرده سر زندگی قبلیش! 

◆◆◆

 سه اتفاقِ تقریبا مشابه و عکس العملِ تقریبا مشابه ما مردم بهشون!

1. خانومه بعد از اون شیطنت ها[!] مرد رو بخشیده؟!!! - شیطنت هم اسم مستعاری هست که گویا برای رعایت عفت کلام به بعضی کارهای بعضی ها داده میشه!- 

کدوم زنی حاضر میشه مردی رو که بهش خیانت کرده ببخشه! اون هم به قول خودشون بعد از اون همه عشق و عاشقی و سختی به هم رسیدن !

2. پدره خانواده رو تو بدبختی و فقرِ وحشتناک ول کرده رفته و یه سر هم بهشون نزده ، اون هم نرفته خودش رو سر به نیست کنه یا به هر بدبختی پول دربیاره و برا خانواده اش بفرسته! نع! رفته تو یه شهر دیگه دوباره ازدواج کرده!!! حالا بعد 20 سال که بچه ها با هر بدبختی به جایی رسیدن و برا خودشون کسی شدن، برگشته و بخشیده میشه! کی این مرد رو می بخشه آخه!!!!

3. آتنه 20 سال پیش خلیل رو با یه بچه ی کوچیک رها کرده رفته پی خیییییلی کارها[چیزی شبیه همون شیطنت!] از نظر اقتصادی هم که شوهرش رو دوبار به خاک سیاه نشونده ! حالا که خلیل عاشق یکی دیگه شده و مردم منتظرند دنیا روی خوش به خلیل نشون بده ، بعد از 30 قسمت تف و لعن کردن و سَم دونستن آتنه و درگیر کردن مردم با محبت و علاقه ی ایجاد شده بین خلیل و رخساره ، عدل میزنه تو 5 دقیقه ی آخر اجی مجی لاترجی، خلیل از رخساره شیفت می کنه به آتنه و ... زندگی شیرین می شود ! مگه همچین چیزی امکان داره؟ کدوم مردی این کار رو میکنه آخه؟!

◆◆◆

کاری با درستی و غلطی تحلیل هایی که درباره ی جزئیات این سه تا قصه میشه، ندارم ولی تقریبا تمام اطرافیان و کسانی که میشناسم و نمی شناسم درباره ی این سه قصه، همین نظرها رو داشتن ! 

چرا بخشیده شدند؟! نباید بخشیده می شدند! هیچ کس همچین آدمهایی رو تو زندگیش نمی بخشه !  

 ◆◆◆

ماها از بخشیده شدن گناهکاران این ماجراها خوشحال نشدیم ! اونها رو لایق بخشیده شدن نمی دونستیم ! و در موقعیت مشابه ، احتمالا ما فینالِ دیگه ای برای این قصه ها رقم می زنیم !

چرا؟ ...

بخشش و گذشت قطعه ی گمشده ی پازل زندگی این روزهای ماست ! 

مایی که با ساییده شدن سپر دو تا ماشین با قفل فرمون از ماشین خارج میشیم و با فحش های آب کشیده و آب نکشیده به استقبال طرف مقابل می ریم !

مایی که بدون درنگ یقه ی کسی رو می گیریم که به اشتباه بهمون تنه زده یا پاش رفته رو پامون و یا هر چیز بی ارزش دیگه ای ، و مهمون فحشهای چاروادریش می کنیم !

مایی که جواب "های " رو نه با "هوی " که با تندباد و طوفان میدیم و پاسخ کلوخ انداز رو نه سنگ که بمب اتمی می دونیم !

مایی که ... مایی که ... مایی که ...

مایی که با ارزش ترین دارایی مون تریج قبامون هست و مهمترین عضو بدنمون ، ابروهامون! و خدا نیاره اون روزی رو که چیزی به این تریج بر بخوره و کسی به بودن ابرو بالای چشممون اشاره ی مختصری بکنه!

...

فکر می کنم عکس العملمون به این 3 موقعیت طبیعی ترین اتفاق ممکنه ! 

مایی که گذشتن و بخشش های کوچیک رو تمرین نکردیم طبعا نمیتونیم بخشش های بزرگ رو هم هضم کنیم!

مهربونی ، گمشده ی بزرگ عصر ماست ...

◇◇◇

۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۴
سپیدار

من و تو می دانیم
زندگی یک سفر است
زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال

***
صبح تلویزیون روشن بود اتفاقی یه بخش از برنامه ای رو تو شبکه نسیم دیدم . یه خانوم ایرانی جهانگرد که به تنهایی سفر می کرد آفریقا و آمریکا و آلاسکا و ...  و از اون جالبتر یه زوج که سال 90 پول رهن خونه شون رو گرفته و باهاش یه فولکس ون خریده بودن و اونو کرده بودن خونه شون ! یه خونه ی قشنگ و نقلی و رؤیاییــــــــــــــــــــــ ! حالا 5 سال بود که دو تایی با این خونه ی باحالشون ایران و چندتا کشور همسایه رو میگشتن

امکان همچین زندگی ای برای من وجود نداره ولی رؤیاش ... چرا!

حتی فکر کردن بهش هم قشنگهلبخند

http://linkzan.ir/wp-content/uploads/2013/01/il_fullxfull.195952634.jpg

این مصاحبه ی اون زوج هم خوندنیه ...(+)

۱ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۷
سپیدار

سنجش کلاس اولی های سال آینده آغاز شده . نمیدونم چقدر دقیقند و چقدر میشه رو نتایج این سنجش ها حساب کرد ! اما ...

***

سال گذشته تو کلاس اولی های مدرسه مون 5 دانش آموز بودن که سنجش، اون ها رو به عنوان دانش آموزان مشکل دار از نظر یادگیری معرفی کرده بود و باید یه معلم کمکی می اومد مدرسه تا به این دانش آموزا کمک کنه!(بماند که تعداد واقعی شون 2 برابر بود!)

 3 نفر این 5 نفر تو کلاس من بودند !نیشخند و جالب اینکه یک نفر از این 3 نفر نه تنها مشکل یادگیری و ذهنی نداشت که جزو بچه های زرنگ کلاس هم بود!(نمیدونم جزو بنویسم یا جزء!)

عوضش یه دانش آموز دیگه که خیلی مشکل یادگیری داشت و داره ، پرونده اش می گفت که مشکلی نداره و میتونه تو کلاس اول بشینه !متفکر

اما سرنوشت 2 تای دیگه چی شد؟

یه روز تو همون روزهای اواخر پاییز و اوایل زمستون از معاون اجرایی مدرسه پرسیدم: پس این معلم کمکی چی شد؟ این بچه ها دیگه دارن خیلی عقب می افتند!

و جواب شنیدم : درست شد!

: درست شد؟ چی درست شد؟ معلم می فرستند؟

گفت : نه! پرونده شون اصلاح شد!

:یعنی چی؟

- هیچی دیگه تو سیستم مشکل بچه ها رو رفع کردند و الان اونها دانش آموزان عادی هستند و می تونند تو کلاس اول بنشینند!و طبعا دیگه نیازی به معلم کمکی هم نیست !

خسته نباشید !تشویق

راهی که عزیزان حلّال مشکلات انجام دادن اینه به نظرم : دانش آموزی که ضریب هوشیش مثلا 80 بوده یه 1 گذشتن اولش شده 180 ! تبریک میگم دانش آموز شما جزو تیزهوشان شد!هورا

به همین راحتی !

البته اگه فکر می کنید آموزش و پرورش از این شیوه ی نوین حل مسائل فقط برای رفع این موضوع کوچیک استفاده کرده سخت در اشتباهید ! این راه اصلا شاه کلید حل مشکلاته !شما خودت شاه کلید داشته باشی کاسه ی چه کنم دست می گیری ؟ معلومه که نع! آ.پ هم دقیقا مثل من و شما ! میگید چطور؟ بفرمایید:

1- چند سال پیش صدای معلمان ابتدایی دراومد که ساعت کاری ما فرقی با ساعت کاری راهنمایی و دبیرستان نداره، چرا باید حقوقمون کمتر باشه؟

راه حل: تو ابلاغ معلمان ابتدایی ساعت موظف از 28 ساعت به 24 ساعت تقلیل یافت و بدون اینکه کوچکترین تغییری در عالَم واقع اتفاق بیفته مشکل حل شد !تشویق

به همین راحتی!

2- هر عقل سلیمی میگه ورزش و تربیت بدنی برای بچه های کوچکتر که در سن رشد هستند و استخوانهاشون در حال شکل گیری ، از بچه های بزرگتر دبیرستانی واجب تره ! اما ...

آموزش و پرورش: میتونیم ساعت ورزش بچه های دبیرستانی رو 2 برابر کنیم اما پول نداریم معلم ورزش برای کلاس های اول و دوم و سوم استخدام کنیم ! ...پس چه کار کنیم؟ ... شاه کلید مژه!

24 ساعت تدریس موظف هفتگی معلمان دوره اول ابتدایی رو به جای اینکه بنویسیم 24 ساعت می نویسیم 22+2 ! یعنی چی؟ 22 ساعت تدریس همه چی 2 ساعت هم تربیت بدنی !تشویق

حالا یه نگاهی به ابلاغ دو سال گذشته ی من و همکارای دیگه ام بندازیم ببینیم این شاه کلید چه کارها که نکرده !

ابلاغ سال گذشته ام اینطوری بود: 22 ساعت همین مدرسه ای که توش بودم و 2 ساعت هم تربیت بدنی تو یه مدرسه ی دیگه که نمی دونم کجاست!نیشخند

درسته! در حالی که من تمام وقت و گاهی بیش از تمام وقت تو همین مدرسه در حال انجام وظیفه بودم، 2 ساعت هم تو یه مدرسه ی دیگه که تا حالا ندیده امش تربیت بدنی تدریس می کردم !

آخه چرا؟

برای اینکه طبق قانون معلم ورزش به دوره ی اول ابتدایی تعلق نمی گیره . خب چه کار کنیم ؟

کاری نداره روی کاغذ می نویسیم ایشون علاوه بر 22 ساعت این مدرسه ی اصلی، 2 ساعت هم تو یه مدرسه ی دیگه تربیت بدنی تدریس می کنند ! ولی نگران نباشید لازم نیست حتی یک ثانیه تو اون مدرسه حضور داشته باشه !

به همین راحتی !نیشخند

پ ن: یه چیز بی ربط هم اینکه شنیدم آموزش و پرورش به ازای هر دانش آموزسالانه 1000 تومان ! به مدارس میده !(همین الان از معاون مدرسه مون پرسیدم . میگه اون هم اگه بدن!)

(500 تا دانش آموز به عبارتی میشه ... 500 هزار تومان، ورشکست نشن مثل صندوق ذخیره صلوات!) و رِ به رِ هم تو رسانه ها اعلام می کنه گرفتن پول قدغنه!

خب آدم (نا)حسابی ! خودتون با ماهی 50 میلیون حقوقی که می گیرین نمی تونین خانواده تون رو اداره کنید و بچه های مظلومتون مجبورند دست به بیزینس و واردات و قاچاق و ... بزنند ،اونوقت مدیر با این پول چطور مدرسه رو اداره کنه؟متفکر

...

البته غصه نخورید شاه کلید، مشکل رو حل کرده ! مدیرا بعدا دست کسانی که دوست دارن داوطلبانه[!] به مدرسه کمک کنند رو رد نمی کنند !

اینکه مدیرا این پولهای اهدایی رو چطوری و کجا هزینه می کنند یا باید بکنند ، خودش یه کتابِ که تو یه موقعیت مناسب ان شاءالله درباره اش می نویسم تا با هم غصه شو بخوریمنیشخند

۱ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۶
سپیدار

وقتی چندتا کتاب میخرم ، بزرگترین و پرحجم ترین کتاب رو که احتمالا خیلی هم مشتاق خوندنشم نگه میدارم بعد از همه میخونم .

گاهی بهترین قسمت غذا رو میگذارم برای آخر تا منِ به قول خیلی ها کم غذا ، به امید اون تکه هم که شده کمی بیشتر غذا بخورم .

تو گذشته ی دور هم که میخواستم نقاشی کنم ،قشنگترین بخش طرح رو که خیلی دوسش داشتم میگذاشتم برای آخر کار.

یه جورایی اون بخش به تعویق افتاده میشد امید و انرژی انجام دادن بقیه ی بخش ها...

***

چند بار اصرار کردند که برو پاسپورتت رو بگیر با هم بریم کربلا .

اما من پشت گوش انداختم .

اصرار کردند که میریم و دلت می سوزه ها ! ... می دونستم که دلم می سوزه . مثل دفعه های قبل که سوخت...

حتی رفتم پلیس 10+ و خیلی از مدارک گرفتن پاسپورت رو جور کردم ولی بعد پشیمون شدم و پوشه و برگه ها رو انداختم دور...

چند وقت پیش که دکتر یونس عزیز برام روضه خوند که زیارت امام حسین واجبه و اگه طرف بمیره و کربلا نرفته باشه شیعه حساب نمیشه و ... یه کم ته دلم لرزید از مرگ و نرسیدن ... ولی همچنان در بر همون پاشنه ی قبل می چرخید ...

گفت کربلا رفتن از مشهد و شیراز رفتن هم کم هزینه تره هم راحت تر ...به شوخی و طعنه گفت خجالت نمی کشی تخت جمشید رو زیارت میکنی و سیدالشهدا و حضرت امیر رو نع؟ ... خجالت میکشم... راحتی و هزینه هم اصلا برام مهم نیست ... اما ...

گفت اگه این ور رو خودم جور کنم ، اون ور رو برام درست می کنه ... اما من آسمون و ریسمون بافتم ... الکی ... 

تا که از جانب معشوق نباشد کششی/ کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

و راست می گفت ... من عاشق نبودم

***
۳ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۵
سپیدار

...

تابستون شده و مدرسه ها تعطیل! دوست دارم دوباره ساک رو ببندم و بیام خونه ات!

مثل همون سالهایی که لحظه شماری می کردیم برای رسیدن تابستون! برای بار سفر بستن . دلم تنگ شده برای اینکه عصری یا غروبی برسیم روستا و کسی از دور، ما رو ببینه و زودتر خودش رو برسونه به تو برای گرفتن مژدگانی! و تو مُشتُلُق بدی برای اومدن نوه هات!

و من بی خیالِ اون گلّه ی گاوی که داشت وارد روستا میشد ، پرواز کنم به سمت تو که از بالای پشت بام چشم انتظار رسیدنمون بودی . حتی اگه اون گاو قهوه ای یکهو -و شاید به هوای پیراهن قرمزم- دنبالم کنه و من اون سرپایینی رو با ترس به طرف تو بدوم و تو نگران بلایی باشی که ممکن بود سرم بیاد .

۱ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۰
سپیدار

تا شب اینقدر مشغله داشت که نتونسته بود برا فردای دختر کوچولوی کلاس اولیش کاغذ رنگی بخره و حالا شب بود و دخترک چپ میرفت کاغذ رنگی میخواست ، راست میرفت کاغد رنگی میخواست . 

مادر می گفت که اشکال نداره اگه فردا کاغذ رنگی نداشته باشی و دختر کوچولو جفت پاهاش رو کرده بود تو یه کفش که: نع! خانوممون گفته فردا حتما باید کاغذ رنگی ببریم ..

نصفه شبی از جایی این کاغذ رنگی تهیه شد ولی ...

مادر دخترکوچولو با حفظ سمت معلمش هم بود !!!!

(از خاطرات یکی از همکاران مدرسه مون! )

◇◇◇

دختر بچه های 7-8 ساله ی کلاس اولی موجودات عجیبی هستند . خیلی عجیب ! مرز فرشته و انسان ! یه چیز حس کردنی نگفتنی تو نگاه و حرکاتشون هست که نمیدونم چیه ! خیلی از شاگردای کلاس اولیم رو وقتی رفتن کلاس دوم و سوم دوباره دیدمشون ولی دیگه اون حس رازآلود مبهم رو تو خیلی هاشون ندیدم ! به وضوح میشه دید که از یه فرشته ی کوچولو تبدیل شدن به یه خانوم کوچولو! 

یکی از دلایلی که حاضر نیستم کلاس اول رو رها کنم و تو پایه های دیگه تدریس کنم ،دقیقا همین دیدن اون حس و حال عجیب ناگفتنی تو بچه های کلاس اولیه!

قصه کودکانه و کوتاه فرشته ها

◇◇◇

در جهان ، هنوز ، چه بسیار چیزهایی وجود دارد که به کلمه تبدیل نمی شود ؛ چیزهایی که "اسم"، کوچکشان می کند ، "قید"، مقیدشان می کند ، و "صفت"، اسیرشان .

من دیده ام که ستارگان را وقتی می شماریم ، کم می شوند . نبایدشان شمرد .

(با سرودخوان جنگ در خطه ی نام و ننگ ، نادر ابراهیمی ، انتشارات اطلاعات )

۲ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۸
سپیدار

دیروز این موقع مصلی تهران بودیم . یه روز خوب با حامیان 

سید ابراهیم رئیسی

...

تا ظهر تو مدرسه بودم و طبیعتا بیشترش رو هم سر پا . از ساعت 4 تا 7 هم که داخل مصلی سر پا بودم (مثلا زودتر رفتیم که داخل مصلی باشیم و جامون خوب باشه ولی زرنگتر از ما خیلی بودن و مجبور شدم تا آخر مراسم بایستم ) این ایستادن غیر از زمان نسبتا طولانی پیاده روی قبل و بعد مراسم بود . مترو هم که اون سیل جمعیت ریخته بود توش جای ایستادن نبود چه برسه به نشستن .شب وقتی رسیدم خونه تنم اینقدر خسته بود که تقریبا بیهوش شدم ولی می ارزید . یه خستگی شیرین ... تا باشه از این خستگی ها ..

...

یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ إِن تَنصُرُواْ اللَّهَ یَنصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ‏

 اى کسانى که ایمان آورده ‏اید! اگر خدا را یارى کنید، شما را یارى مى ‏کند و گام‏هایتان را استوار مى‏ سازد.(سوره محمد 7)

پ ن: تیتر قشنگ یکی از خبرگزاری ها : تهران قیام نه ، قیامت کرد

 

۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۷
سپیدار

امروز جشن الفبا داشتیم ...

به نظرم جشن الفبا داره از اهداف اولیه اش دور میشه . هزینه های زیاد و برنامه های تهی از محتوای بیشتر این جشنها متاسفانه جشن الفبا رو که میتونست یه جشن شاد و کودکانه و در شأن و مناسب بچه های کلاس اولی و محیط مدرسه باشه، داره به یه جشن پر هزینه و غیر فرهنگی و در تضاد با اسم و هدفش تبدیل میکنه!

فکر می کنید زیبایی دختر بچه های 7-8 ساله به همون چهره ی معصوم و طبیعی و لباسهای دخترانه است یا به آرایش و پوششی که اونها رو شبیه خانم های بزرگسال میکنه؟

فکر می کنید یه جشن کوچیک با چند تا برنامه و مسابقه ی شاد و کودکانه در محیط کلاس (همون کلاسی که یک سال بچه توش درس خونده و دیدن فیلم جشن در سالهای بعد میتونه براش تداعی کننده ی خاطراتش از این کلاس باشه ) با همون 30-40 دانش آموز کلاس بهتره یا بردن 100-200 دانش آموز به یه تالار پذیرایی و دادن ناهار و اجرای چند تا موسیقی شیش و هشتی و در نهایت حضور چند ثانیه ای هر دانش آموز در فیلم جشن !!! 

بیشتر جشن هایی که میبینم و میشنوم گرفته میشه وضع مناسبی ندارند . البته جشن مدرسه ی ما تو تالار نبود ولی هزینه های جشن برای این جشن و این منطقه که مردم وضع اقتصادی خوبی ندارن  زیاد بود و کادویی که به بچه داده شد مناسب این جشن و بچه ها نبود !

◇◇◇

http://www.jamshidjam.ir/Repositary/RadEditor/SentImages/IMG_8063.JPG

پ ن1: امسال یه کلاه تزئینی به قیمت 15 هزار تومان به بچه ها کادو دادند!!!! در صورتیکه پارسال تو مدرسه ای که وضع اقتصادی خانواده هاش بهتر بود ، چند جلد کتاب قصه ی کودکانه به قیمت 5هزار تومن برای بچه ها خریده بودم ! 

امسال هم برای بچه های کلاس خودم کتاب خریدم ولی چون کلاسهای دیگه کتاب نخریده بودن و برای جلوگیری از اعتراض بقیه ی کلاسها برای کادوی اضافی کلاس ما ، نگهشون داشتم روز کارنامه یا آخرین روز مدرسه بهشون بدم .(برنامه ریزی برای جشن و هزینه هاش با مدرسه بود و معلمها تو محل هزینه های جشن دخالتی نداشتن )

اگه تو جشن الفبا به بچه ها کتاب هدیه ندیم ، اگه مدرسه و معلم ، کتاب به بچه ها هدیه ندن ، پس کی و کجا و در چه مناسبتی مناسب تر از جشن الفبا بچه ها میخوان یاد بگیرن که باید کتاب بخونن و کتاب رو دوست داشته باشن . کی میخوان یاد بگیرن که کتاب هدیه ی مناسبیه ! ... 

پ ن2: به نظرم این آموزش و پرورش فشل و رها ، خودش داره به آرومی از اهداف و فلسفه ی وجودیش دور میشه ، سند 2030 فقط این روند رو تند می کنه . خییییییلی تند !

۱ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۰
سپیدار