سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۲۰ ب.ظ

...

تابستون شده و مدرسه ها تعطیل! دوست دارم دوباره ساک رو ببندم و بیام خونه ات!

مثل همون سالهایی که لحظه شماری می کردیم برای رسیدن تابستون! برای بار سفر بستن . دلم تنگ شده برای اینکه عصری یا غروبی برسیم روستا و کسی از دور، ما رو ببینه و زودتر خودش رو برسونه به تو برای گرفتن مژدگانی! و تو مُشتُلُق بدی برای اومدن نوه هات!

و من بی خیالِ اون گلّه ی گاوی که داشت وارد روستا میشد ، پرواز کنم به سمت تو که از بالای پشت بام چشم انتظار رسیدنمون بودی . حتی اگه اون گاو قهوه ای یکهو -و شاید به هوای پیراهن قرمزم- دنبالم کنه و من اون سرپایینی رو با ترس به طرف تو بدوم و تو نگران بلایی باشی که ممکن بود سرم بیاد .

دلم تنگ شده برای اینکه فقط یک بار دیگه، یک ماه تو روستا ، روستایی زندگی کنم . روستایی بدون برق ، بدون تلویزیون که من عاشق همین تاریکی و سکوتشم.

عاشق غروبهایی که پارچه میدادی دستمون تا شیشه ی فانوسها و گردسوزها رو پاک کنیم تا غروب که روشن میشن ، نورِ بی غبار تو خونه بریزن . عاشق شبها زود خوابیدن و صبح خروس خون بیدار شدن .

یادته درست وقتی دختربچه های هم سن و سالم که از شهر اومده بودن روستا بینی شون رو از بوی گاو و گوسفند می گرفتن ، خودشون رو جمع میکردن و لبه ی دامنشون رو بالا می گرفتن که با چیزی برخورد نکنن ، من پاچه ها و آستین ها رو بالا زده، منتظر بودم تا خاله تاپاله های جمع شده از طویله رو بریزه رو زمین تا بپرم میون او فضولات و پا بکوبم و مثل خاله با دست با اون تاپاله ها از اون چیزهای گرد کوچولویی بسازم که میگذاشتین تو افتاب خشک میشد و بعد تو جایی انبار می کردین تا تو زمستون باهاش تنورتون رو شعله ور و خونه تون رو گرم کنید . و دلخوش به اینکه اون دایره های کوچیک ،ساخته ی دست منند  که تو ، تو زمستون سرد و برفی که من نیستم اونها رو میریزی تو تنور . همون زمستونهایی که برف کوچه ها رو می بست و شما از بالای پشت بومها رفت و آمد می کردین . کاش حداقل یه زمستون پیشت بودم ... زیر کرسی و پاها آویزون تو تنوری که صبح توش نون پخته بودی! ...

عاشق غروب روستا بودم وقتی گوسفندها وارد دِه میشدند با اون  موسیقی بینظیرِ صدای زنگوله و هیاهوی گوسفندا ! عاشق اینکه کمکت کنم برا شمردنشون . و عاشق بوی پشم گوسفندا وقتی سرشون رو بغل می گرفتم تا تو شیرشون رو بدوشی.

عاشق اینکه برات فانوس بگیرم تا تو شیر گاوها رو بدوشی تو اون طویله ای که از گاوها و الاغها و اسباش و از  تاریکی مطلقش میترسیدم .

طویله تاریک بود ، خیلی تاریک ؛ شب و روز هم نداشت اما انتهای طویله دری بود که رو به روشنایی باز میشد . رو به چهاردیواری بدون سقفی که انبار کاه بود . نور و ظلمت دیوار به دیوار ! جایی که ترسِ گذشتن از تاریکیِ ترسناکِ طویله رو به جون می خریدم به عشق پیدا کردن تخم مرغهایی که مرغ های بازیگوشت به جای لونه ، لای کاه ها گذاشته بودن! ... راستی !دوباره برام نیمرو درست می کنی با روغن زردی که با دست های خودت ساخته بودی ؟...

میدونی یکی از بهترین بوهای عالم به نظر من چیه؟ بوی دودِ هیزم تنور که با بوی نون داغ قاطی شده . دودی که صبح زود از دریچه ی سقف خونه های روستا خودش رو به کوچه پس کوچه ها می رسوند و عطر زندگی رو به همه جا می پاشید . دودی که چشمهام رو اشکآلود می کرد و می سوزوند ولی می ارزید به بازی با گلوله ی کوچیک خمیری که بهم میدادی تا باهاش برا خودم نون بپزم . می ارزید به خوردن قرص نونهای گِرد گوچکی که از تنور درمی آوردی و میدادی دستم .

یادش به خیر دوتا اتاق کوچک طبقه ی دوم که درشون به یه راهروی مربع شکل کوچیک وا میشد ، اتاق میهمان ... و تمام دِه می دونستن که تو مهمان نوازترین و دست و دلبازترین زن روستایی . اتاقهایی که مخصوص هر مهمان مهمی بود که وارد روستا میشد و کسی جز تو و پدربزرگ نمیتونست میزبانش باشه . از روحانی ای که محرم و رمضان مهمان پدربزرگ بود تا هر شهری و غریبه و آشنایی که گذرش به روستا می افتاد  . اتاقهایی که برخلاف خونه ی دودزده ی پایین ، دیواراش سفید بود و تمیز با بوی قالی های دستباف و پنجره ی چوبی رو به کوچه و رخت خوابهای نو و آینه و صندوقچه ی رو و کنار دیوار .

و من عاشق اینکه دزدانه پا به اون اتاق بگذارم و خودم رو تو آینه ی روی دیوارش ببینم و روی هره ی پنجره ی چوبی آبی رنگش رو به کوچه بنشینم و نان روغنی ای که بهم دادی رو سق بزنم!

کوچه ای که اختصاصی بود انگار و درِ هیچ خونه ای بهش باز نمیشد و درِ خونه ی تو تنها دری بود که به چشمه ی پر آب داخل کوچه باز میشد . و شاید از اون وقت عاشق راه رفتن تو آبهای خنک شدم . از همون روزهایی که می نشستم رو لبه ی سیمانی اون جوی آب و پاهام رو میسپردم به آب پرفشار چشمه تا قلقلکشون بده و عاشق آب چشمه شدم از وقتی که کوزه ی آب سر سفره رو از توی این چشمه پر میکردم.

میدونی از کِی عاشق بازیِ نور و سایه شدم؟!! ... از اون روزهایی که نور خورشید از دریچه های روی پشت بام خونه ات میرخت داخل خونه و من تلاش می کردم ذره ذره ی گرد و غبار شناور تو اون ستون های مورب نور رو با دستهام بگیرم.  همون دریچه هایی که شبها مثل حوضی پر از ستاره بودن!

میدونی ؟ من هنوز هیچ مادر بزرگی رو به زیبایی تو ندیدم ! با اون دامن پرچین سفید با گلهای رنگی . با اون پیراهنِ بلندِ چاک دارِ سفیدِ گُل گلی با اون جلیقه ی سیاهِ مخملیِ سکه دوزی شده ، با اون روسری سفید با گلهای درشت که صورتت رو قاب گرفته بود . قاب که نه! نصف صورت مثل ماهت رو پوشونده بود . صورتی که پیری نتونسته بود زیبایی دوران جوونی رو ازش بدزده و تو مثل نو عروسها هنوز بینی و دهان خوش ترکیبت رو از مردم پنهان می کردی ...

آی مادربزرگ ...

وقتی رفتی همه ی زندگی رفت . همه ی ذوق برای رسیدن تابستان ، همه ی بوهای خوب و مزه های خوب و حس های خوب ...

مادر بزرگ ...

رفتی و همه چی رو با خودت بردی . انگار روح اون خونه بودی که با رفتنت اون هم خراب شد ... میگن از اون خونه ی رؤیایی الان هیچی نمونده الّا یه زمین که تبدیل به جالیز همسایه شده ...

حالا خاطره ی تابستانهای با تو ،شیرین ترین خاطره ی کودکی ام هستن . خاطره های تکرار نشدنی . و من به هوای اون روزها عاشق روستام ...

*****

پ ن1: دیشب تا سحر خوابم نبرد ... نمیدونم چرا یاد مادر بزرگ افتاده بودم . مادربزرگی که تصویرش یواش یواش داره تو ذهنم کمرنگ و کمرنگ تر میشه ...

پ ن2: نون های مادربزرگ خوش مزه ترین نون عالَم بودن ... به همه ی اطرافیانم گفته ام تو هر جایی از ایران اگه پیدا کردین از اون نونهای مادربزرگ ، همون ها که شبیه قرص نونهای توی فیلمها بود ، هر قیمتی بود برام بخرین به هر قیمتی ... هر چند هیچ نونی نون مادربزرگ نخواهد شد ...

پ ن3: میشه شما هم حمدی ، صلواتی چیزی مهمونش کنید؟

پ ن4: راستی ! نماز و روزه و عبادت و اطاعتتون قبول

۹۶/۰۳/۰۸
سپیدار

مادربزرگ

نظرات (۱)

۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۹ مامان طاهره
سلام منویادمادرخدابیامرزم ودوران قشنگ کودکیم انداختید اخه من بچه ی روستام.التماس دعا
پاسخ:
خدا با اولیا و صالحین محشورشون کنه انشاءالله
واقعا خوش به حالتون ... کاش مسئولین اینقدر به اقتصاد و درآمد روستا و روستایی ها توجه داشتند که هیچ کس مجبور به ترک روستاش نمیشد ... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی