...
تابستون شده و مدرسه ها تعطیل! دوست دارم دوباره ساک رو ببندم و بیام خونه ات!
مثل همون سالهایی که لحظه شماری می کردیم برای رسیدن تابستون! برای بار سفر بستن . دلم تنگ شده برای اینکه عصری یا غروبی برسیم روستا و کسی از دور، ما رو ببینه و زودتر خودش رو برسونه به تو برای گرفتن مژدگانی! و تو مُشتُلُق بدی برای اومدن نوه هات!
و من بی خیالِ اون گلّه ی گاوی که داشت وارد روستا میشد ، پرواز کنم به سمت تو که از بالای پشت بام چشم انتظار رسیدنمون بودی . حتی اگه اون گاو قهوه ای یکهو -و شاید به هوای پیراهن قرمزم- دنبالم کنه و من اون سرپایینی رو با ترس به طرف تو بدوم و تو نگران بلایی باشی که ممکن بود سرم بیاد .
۱
۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۰