سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۴ مطلب با موضوع «خاطرات :: خاطرات من» ثبت شده است

بهار هم قاطی کرده و با این قاطی کردنش من رو هم به دردسر انداخته !

دلم نمیاد بگم هوا بده ! نه ! هوا خیلی هم خوبه ولی من بلد نیستم باهاش تعامل کنم ! 

از هوای زکام و آنفولانزا پرور زمستون که گذشتیم به خودم گفتم آخیش ! خلاص شدی!  ولی حالا ناغافل گرفتار هوای دمدمی مزاج بهار شدم! 

صبح که برا نماز بیدار شدم دیدم نمیتونم آب دهنم رو قورت بدم ، سرم هم به شدت درد می کرد!

تو مدرسه 3 ساعت تموم سرپا بودم بدون لحظه ای نشستن ! بچه ها داشتن برا باباهاشون کارت پستال درست می کردن و من نمی تونستم بشینم ! ... موقع برگشت به خونه رسما یه جنازه ی متحرک بودم ! جنازه ای که تموم استخوناش درد می کرد!

از تنبلی تصمیم گرفتم آستانه ی تحمل خودم رو بسنجم ! نه دکتر میرم ... نه خود درمانی ... و نه ناله !

یه دوره ی فشرده ی مرتاض بازی! :))

...

دفترچه بیمه ام تموم شده ... تو خونه هم دارو نداریم ... پس چاره ای جز تحمل نداره این تنبل! :))

*****

کاملا بی ربط:

کلمه ی "مرتاض" من رو یاد این دو بیتی باباطاهر انداخت:

دل عاشق به پیغامی بسازه/ خمار آلوده با جامی بسازه

مرا کیفیت چشم تو کافیست / ریاضت کش به بادامی بسازه!

۲ ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۷
سپیدار

گاهی که از شرایط کارَم خسته میشم فکر میکنم این "من"ی که یه روزی دوست نداشت معلم بشه و دل در گرو حرف و کلمه و رنگ و قلم و قلمو داشت! الان دوست داره یا دوست داشت چه کاره باشه؟

برای همین به شغل افراد پیرامونم حساس میشم! البته هیچ قضاوتی درباره ی ماهیت اون شغل نمی خوام داشته باشم فقط فکر می کنم به اینکه آیا من از پسش بر میام یا نه؟ یه جور خلوت با "خود"!

این هم نتیجه ی ملاقات ناخواسته با "خود"م تو هفته ی پیش!

*****

وارد مغازه شدم ! خانومه تنهاست!چندتا از جنساش رو نشونم میده و من حالا یا میخرم یا نه! تو خیالم جام رو باهاش عوض می کنم . جنسهای مغازه رو می چینم و منتظر اومدن مشتری می مونم!... وقتی مشتری نیست چه کار کنم؟ ... کتاب بخونم؟ ... تلویزیون؟... موسیقی؟ ...

به این نتیجه می رسم که نع! من آدم این کار نیستم! اینکه تنها بشینم تو یه چهاردیواری و منتظر تا کِی یکی از در بیاد تو! تکرار و عدم تنوع ! این کار احتیاج به صبوری و حوصله ای داره که من ازش بی بهره ام!

 غیر از اینکه همونطور که حساسم به اینکه جنس  ایرانی باید بخرم حتما اونوقت هم حساس میشدم که من میخوام جنس ایرانی بفروشم! و این یعنی دردسر مضاعف!

درسته که من نمیتونم زمان طولانی یه جا آروم بشینم (من حرف نزنم میمیرم! )، اما با توجه به اینکه استعداد عجیبی تو ذوق کردن و تعریف کردن از خوبی های مردم دارم فکر کنم به صورت موقت فروشنده ی خوبی میشدم ! و در طولانی مدت حتما ورشکسته !

نشون به این نشون که یه بار رفته بودم عینک بگیرم  یه خانومه هم داشت عینک آفتابی می خرید . انتخابش یه عینک 50-60 تومنی بود . عینک رو زد و پسندید و گذاشت رو میز تا فروشنده براش بپیچدش[!]و برا خالی نبودن عریضه داشت چند تا عینک دیگه رو هم تست می کرد! که دیدم یکی از عینکها خیلی بهش میاد ، بیشتر از عینک منتخب خودش ! که ... هیچی دیگه ! میخواستی چی بشه ؟ خانومه 30-120 تومنه دیگه گذاشت رو پولش و عینک مورد نظر من رو برداشت ! ... حیف ! یادم نبود از فروشنده پورسانت بگیرم !

*****

۴ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۵
سپیدار

تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد ... از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می پندارد ...

از فرمایشات یه روانشناس سوئیسی که اسمش هست: کارل گوستاو یونگ

و به قول سعدی بزرگ ما:

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

پ ن:

این بیت سعدی رو دوران راهنمایی معلم ادبیاتمون داد برای موضوع انشا !

من که تازه معنی این بیت رو فهمیدم! فکر کن اونوقت چه گودرز و شقایقی به هم بافته باشم

کاش اون انشا رو داشتم میذاشتمش اینجا با هم کمی بهش بخندیم

۱ ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۵
سپیدار

یارو به دوستش گفت:  چرا به همه گفتی من دچار فراموشی شدم؟

دوستش پرسید : به کی گفتم؟

و یارو هاج و واج نگاهش کرد و گفت: چی رو به کی گفتی؟!!!!

*****

آخر شب یادم افتاده به بچه ها قول دادم یه برگه ای رو براشون پرینت بگیرم ببرم ! 

بلند شدم لپ تاپ رو روشن کردم و دست بردم پرینتر رو روشن کنم که ... دیدم ای دل غافل نه سیم و دوشاخه اش هست و نه سیم رابط به لپ تاپ!

یادم افتاد چند روز قبل از عید برای خونه تکونی سیمهای پرینتر رو جمع کردم !

و همچنین یادم افتاد چند روز بعدش هم یه سری سیم و دو شاخه و USB از نمیدونم کجا پیدا کردم و چون یادم نیومد برای چی اند! دادم همراه دور ریختنی ها دور بریزند!

: میدونی چه اشتباهی کردم؟!!!! اون روز یه سری سیم دادم بندازی! ... مال پرینتر بودن !

هیچی دیگه! مثل اینکه اولین گل سال 95 رو هم کاشته بودم و خودم هم خبر نداشتم ! پرینتر بیچاره مثل یه تیکه گوشت افتاده بود جلوی چشمم و شده بود آینه ی دق! 

اول گفتن محموله رو انداختن رفته! بعد گفتن شاید هم گذاشته باشن لای خرت و پرتهای انبار! که من گشتم و پیداش نکردم و خودشون رفتن و گشتن و پیدا کردن! خب خدا رو شکر!مثل اینکه چشمام هم ضعیف شده !!! ... عصای من کو؟!!!!

اما وقتی یه مشت سیم رو گذاشتن کف دستم ، دیدم مال پرینتر نیستن ! ... دوباره عزا گرفتم که با این جنازه (پرینتر ) چه کار کنم؟

این موقع شب چطور سر قولی که به بچه ها دادم وایستم؟!!!

پس رفتم و جاهایی که به ذهنم می رسید و نمی رسید رو گشتم و ... پیدا شون کردم ! یه جای مطمئن گذاشته بودم که فراموش نکنم و گم هم نشن ! یه جای خیلی مطمئن و فراموش نشدنی !

...

بعععععله! یه همچین گیجی شدم من !

فقط مونده آدرس و شماره تلفن خونه رو بنویسم آویزون کنم از گردنم ! 

...

داشتم غصه میخوردم که دیدی دستی دستی آلزایمر هم گرفتم؟!!! یکی، که خدا خیرش دهاد!، بهم امیدواری داد که نترس آلزایمر نگرفتی ! مثل رایانه ای که اگه پنجره های متعدد توش باز باشن هنگ میکنه ، شما هم هنگ فرمودی ! 

...

آخ جوووون ! داره ماه رجب میرسه ! ببینم میتونم خودم رو ریکاوری کنم ! 

...

آخ ... کاش میشد یه دکمه بزنم و دو سه ماهی برم تو کما! (تموم پنجره های دغدغه بسته و خواب رااااااااحت) بعد که بارهای منفی مغزم تخلیه شد ، خود به خود به هوش بیام و هیچی از این روزا رو به خاطر نداشته باشم ! مثل اینکه نه خانی اومده و نه خانی رفته !

کاااااااااااااااش ...

پ ن: 

عقل یا احساس؟ من هم مانده ام           در خودم هم شاکی ام  ، هم متهم این روزها 

۰ ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۲
سپیدار

وَأَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ کَانَ مَسْؤُولًا -إسرا ۳۴

*****

همه ی کارای خونه تموم شده بود فقط کتابای من رو زمین ولو بودن !کتابخونه های معمولی برا حجم کتابای ما کوچیکن برا همین سفارش ساخت یه کتابخونه تو اندازه های بزرگتر دادیم . 

امروز ، فردا رسیده بود به ظهر 29 اسفند! تازه تماس گرفتن که شیشه هاش آماده نیست! ایراد نداره؟!!! 

: ایراد که داره !ولی می فرمایید چه کار کنیم؟

هیچی دیگه شیشه هاش مونده برا بعد عید !!!

...

با خیاط جماعت هم مشکل دارم! هیچ وقت چیزی که تحویل گرفتم اونی که خواسته بودم نبوده ! پارسال "اردیبهشت" یه پارچه دادم به یه خیاط برام مانتو بدوزه با تصویر مدلی که می خواستم ! ... نشون به این نشون که اواسط "اسفند" نیمه کاره و پر ایراد برام آورد مدرسه و رفت که بیاد ایرادهاش رو رفع کنه ! رفت که رفت و مانتوی ناقص الان داره تو کمد مدرسه برا سال نو خودش رو آماده می کنه !

...

چند وقت پیش قرار بود با یه گروهی اتوبوسی بریم جایی . ساعت 5 صبح حرکت بود و من از ساعت 4ونیم تو محل قرار ایستاده بودم و منتظر تکمیل نفرات ... اتوبوس ساعت 6 و خرده ای حرکت کرد و من فقط حرص خوردم و پشت دستم رو داغ گذاشتم تا جایی که امکان داره تو این برنامه های گروهی شرکت نکنم !

و فکر می کردم که اگه چندبار مثلا اتوبوس سر ساعت حرکت کنه و آدمهای بدقول دچار دردسر بشند ، یاد میگیرن که به ساعت احترام بگذارن ! 

...

بچه های مدرسه غیرانتفاعی سرویسی بودن و بعضی راننده ها به جای اینکه 12و ربع جلوی مدرسه باشند ساعت یک می اومدن و مدیرو معاون تا یک می موندن تا بچه رو راهی کنن (و گاهی من  که می موندم تا با دوستم که معاون مدرسه بود بریم خونه) و من ناراحت می شدم که این چه وضعیه؟!! ... اگه من بودم به حساب راننده سرویس بدقول ، آژانس می گرفتم و بچه رو می فرستادم خونشون تا درس عبرتی بشه برا آیندگان! (همچین آدم بدجنسی هستم من )

...

امان از بدقولی ... امان از آدمهای بدقول !

چقدر ما خوش قولا اذیت میشیم از دست این آدمهای بدقول !

***

چرا تأخیر و بدقولی باکلاسی شده؟!!!!!

 

۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۳
سپیدار

بسازم خنجری نیشش زفولاد؟؟؟        زنم بر دیده تا دل گردد آزاد؟؟؟

یعنی این راهشه؟!!!!!!

۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۳
سپیدار

 من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم  ...

********

چهارشنبه درباره ی انتخابات برای بچه ها گفتم و ازشون خواستم صبح جمعه با پدر و مادرشون برن رأی بدن و برای شنبه یه نقاشی از چیزهایی که دیدن بکشند .برنامه هم این بود که شنبه نقاشی ها رو به دیوار بچسبونیم و با رأی گیری ، بچه ها خودشون بهترین نقاشی رو انتخاب کنند !

ظهر دیروز (جمعه) یکی از مامانا برام پیغام گذاشته که : رها از صبح رفته رو مخمون که بلند شین بریم رأی بدیم . الان هم باهامون قهره!

از عصر تا آخر شب هم کوچولوهای کلاسم یکی یکی عکسهایی رو که با برگه ها و صندوق رأی گرفته بودن ، برام می فرستادن و من هم تک تک ازشون تشکر می کردم!

البته خیلی ها هم گفتن مسئولین نذاشتن عکس بگیرن !(مسئولین بی ذوق!) عوضش بعضی هاشون برای عکس گرفتن کارتهاشون رو انداخته بودن گردن بچه ها ! یکی هم عمو پلیس حفاظت حوزه رو گزینه ی مناسبتری برا عکس انداختن تشخیص داده بود!

خود ما از ساعت  10 و نیم تا 12و نیم تو صف رأی بودیم برای نوشتن(1+1-16+30) اسم ! شلوغ بود و تند تند تذکر میدادن که عجله کنید !
برا نماز صبح که بلند شدم ، به خاطر اسپاسم عضلانی ، ساق پام بدجوری درد می کرد! با اون پادرد راه رفتن و 2 ساعت تو صف وایستادن کمی سخت بود . کاش همون بعد از تماشای رأی دادن آقا از تلویزیون ما هم می رفتیم ! ولی مگه این خانواده حرکت می کنن!

امروز هم که تعطیله! همون شنبه ای که سه چهار روزه با قاطعیت اعلام میشد به هیچ عنوان تعطیل نیست !

خلاصه :

اللّهم رضاً برضاک/اللّهم اجعل عواقب امورنا خیرا

*******

در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست

اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم

۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۰
سپیدار

ما خونوما:

ناراحتیم : خرید

خوشحالیم: خرید

استرس داریم: خرید 

بی حوصله ایم : خرید

...

خلاصه تو هر حالتی خرید کردن رو دوست داریم و خود نفس خرید کردن حالمون رو خوب می کنه !

همین منی که خیلی اهل بازار رفتن و بازارگردی نیستم ، چند روز پیش  با رفیق جان گفتیم بریم خرید درمانی ! و حین پروسه ی درمان ، چیزی که خیلی به چشمم اومد و خیلی هم غم انگیز بود ، دیدن آقایونی بود که تو فروشگاه ها هر گوشه و جایی که پیدا کرده بودن با کیسه های خریداری شده نشسته بودن و خسته و بی حوصله اطراف رو نگاه میکردن ، لابد منتظر خانومهاشون که برای چندمین بار اون پاساژ رو دور بزنن !

نمیدونم از زیاد گشتن خسته بودن یا از زیاد و گرون خریدن ! یا هر دو ! یا از گشتن و پیدا نکردن چیزهای مناسب! یا هر سه !

هر چی بود غبار خستگی ها و نگاه نگرانشون تو ذهنم نشست و فکرم رو مشغول کرد.

...

هر سال این موقع به بچه ها میگم هوای باباهاشون رو داشته باشن و فکر بچه هایی که ندارن هم باشن ! امسال تو دیدار با اولیایی که فقط پدرها بودن ، ازشون خواستم تو خرید عید زیاده روی نکنن و بچه ها رو بی خیال و بی توجه به اوضاع خانواده و  پرتوقع بار نیارن !اما صحنه های اون روز باعث شد فکر کنم چطور به مامانا بگم هوای همسرانشون رو داشته باشن ! فکر نمی کنم دیدن پدر خسته و نگران و ولو شده تو پاساژ برای بچه ها منظره ی خوشایندی باشه !

*************

پ ن: دقت کردین وقتی یکی از اقوام نزدیکمون یه کالایی رو تولید می کنه یا تو کارخونه ای کار می کنه ، سعی می کنیم در و همسایه و دوست و آشنا رو ترغیب کنیم به خرید از تولیدات اونها؟!!! ...

... ایرانی بخریم .

۲ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۰
سپیدار

1:

برادرزاده 3/5 ساله ام خیلی دوست داره کفش و لباس بزرگ ترها رو بپوشه (که این خصیصه ی خیلی از دختربچه هاست! ) از جمله یکی از بلوزهای من که تارا خیلی دوست داره بپوشه لباسیه که با لطایف الحیلی یقه اش رو پشت گردنش گره می زنیم تا وقتی میپوشه کمرش کمی تنگ بشه و پایین بلوز مثل یه دامن ماکسی بیافته روی پاش !

2:

سر شب همین بلوز رو تن کردم که تارا میاد ! کمی نگاه میکنه و با مهربونی میگه:

عمه ! این لباس بهت نمیاد ! خیلی بدجنسه !درش بیار ! برو اون لباس قشنگه که گلای خوشگل داره و تا اینجاست رو بپوش(اشاره میکنه به روی پاش) . اون خیلی بهت میاد . همه خوششون میاد !

تو پرانتز بگم که این لباس پیشنهادی تارا همون دامنیِ که یه مدت اینقدر دوسش داشت که چندبار مجبورم کرد از تنم درش بیارم و تنش کنم و با تا کردن و گره زدن اندازه اش ! دامنی که به خاطر گشادی و رنگ و گُلاش چشم تارا رو  بدجوری گرفته بود !پرانتز بسته !

خودم رو زدم به اون راه و بدون عوض کردن بلوز ، فقط دامن مورد نظر تارا رو پوشیدم که با اشاره به بلوز دوباره شروع کرد : نه ! این رو عوض کن ! خیلی بدجنسه ! بهت نمیاد و ...

خلاصه بلوز و دامن رو که عوض کردم دید حالا دیگه روسری بهشون نمیاد و دستور تعویض اون رو هم داد !

بعد ازم خواست جلوش یه چرخی بزنم تا از دیزاینی که کرده لذت ببره ! و با ذوق زیاد گفت : حالا قشنگ شدی !

و من : ممنونم ! همه اش سلیقه ی شماست ! خیلی قشنگ شده !شما خیلی خوش سلیقه اید ها!

بهش گفتم خب حالا این بلوز رو چه کار کنم؟ که با کمال تعجب شنیدم: بندازش دور ! و ازم گرفت و انداخت رو مبل !

3:

آخر شب بعد از شب به خیر و رفتن به اتاق ، برای کاری برگشتم تو پذیرایی که دیدم رو صندلی نشسته و داره بلند بلند با مخاطب خیالی پشت تلفن همراه صحبت میکنه و دقیقا همون بلوزی که بهم نمی اومد و بدجنس بود رو پوشیده!

من رو که دید جا خورد ! گفتم : عه ! تو که گفتی این لباس بدجنسه ! خوب نیست ! پس چرا خودت پوشیدیش؟!

سریع دست برد به لباس و درش آورد و با خونسردی گفت: بیا اصلا نمی خوامش !

بلوز رو که در آورد دیدم 3 تای دیگه از لباسام رو زیر اون لباس کذایی روی هم روی هم پوشیده !

********

پ ن1: برای موفقیت باید نقشه و برنامه داشت! این رو یه بچه ی 3-4 ساله هم میدونه!

پ ن2: روش انتقاد رو داشتین؟

با مهربونی و لحن خیرخواهانه! حتی اگه واقعا خیرخواهانه نیست!

از اون مهمتر، ارائه ی یک آلترناتیو یا جایگزین ! نقد با ارائه ی راهکار !

صبر ! ... هر چند هدف از همه ی این بازیها رسیدن به اون لباس بود ولی دندون رو جیگر گذاشت تا آبها از آسیاب بیفته بعد میوه ی فیلمی که بازی کرده رو بچینه!

پ ن3:

و سال های سال
کوچیده انگاری
از جیب ما دریا
از جان ما باران
کودک نبودن، چیز غمگینی است.

سیدعلی میرافضلی

۲ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۱
سپیدار
مریض آمده اما شفا نمی خواهد
قسم به جان شما جز شما نمی خواهد
 
برای پیش تو بودن بهانه‌ ای کافی‌ست
بهشت لطف کریمان بها نمی خواهد
 
دلیل ناله‌ ی ما یک نگاه محبوب است
وگرنه درد غلامان دوا نمی خواهد
 
فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم:
مگر که شاه خراسان گدا نمی خواهد؟...
 

همین قدر که غباری بر آستان باشد

رواست حاجت عاشق، دعا نمی خواهد
 
ببین به گوشه‌ ی صحنت پناه آوردم
مگر کبوتر آواره جا نمی خواهد؟
 
تو آشنای خدایی، کدام رهگذری
در این جهان غریب آشنا نمی خواهد؟
 
نگفته است، حیا کرده شاعرت آقا
نگفته است، نه اینکه عبا نمی خواهد

قاسم صرافان

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/reza/kamel/28.jpg

پ ن: قرار بود فردا شب مسافر باشم . مسافر سفر زیارت امام رئوف علیه السلام ، که مشکلی برای مادر یکی از دوستان همسفرمون پیش اومد و ... سفر کنسل شد !

ان شاءالله خیری تو این کنسل شدن باشه و حال مادر دوستم هر چه زودتر خوب بشه ! 

ولی ...

حالم بد شد ... خیلی ... حس طلب نشدن دارم !

☆★☆★☆★☆★☆

بعدا نوشت: ما دوباره رفتنی شدیم

اوایل هفته ی بعد ان شاءالله فایلهایی رو که باید ، آپلود می کنم . 

۳ ۲۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۵
سپیدار