سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

دیروز این موقع مصلی تهران بودیم . یه روز خوب با حامیان 

سید ابراهیم رئیسی

...

تا ظهر تو مدرسه بودم و طبیعتا بیشترش رو هم سر پا . از ساعت 4 تا 7 هم که داخل مصلی سر پا بودم (مثلا زودتر رفتیم که داخل مصلی باشیم و جامون خوب باشه ولی زرنگتر از ما خیلی بودن و مجبور شدم تا آخر مراسم بایستم ) این ایستادن غیر از زمان نسبتا طولانی پیاده روی قبل و بعد مراسم بود . مترو هم که اون سیل جمعیت ریخته بود توش جای ایستادن نبود چه برسه به نشستن .شب وقتی رسیدم خونه تنم اینقدر خسته بود که تقریبا بیهوش شدم ولی می ارزید . یه خستگی شیرین ... تا باشه از این خستگی ها ..

...

یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ إِن تَنصُرُواْ اللَّهَ یَنصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ‏

 اى کسانى که ایمان آورده ‏اید! اگر خدا را یارى کنید، شما را یارى مى ‏کند و گام‏هایتان را استوار مى‏ سازد.(سوره محمد 7)

پ ن: تیتر قشنگ یکی از خبرگزاری ها : تهران قیام نه ، قیامت کرد

 

۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۷
سپیدار

شیراز ...

اسمش هم حال دل آدم رو خوب می کنه . انگار یه عالمه حرف خوب و حس خوب و بوی خوب لابه لای حروف و نقطه هاش پیچیده شده . یه لطافت و شیرینی خاصی همراه نامرئی این اسمه ! شهر حافظ و سعدی ! شهر شاه چراغ ! شهر نارنج و بهارنارنج ! شهر شعر و شیرینی و شربت!

۱ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۳
سپیدار

امروز جشن الفبا داشتیم ...

به نظرم جشن الفبا داره از اهداف اولیه اش دور میشه . هزینه های زیاد و برنامه های تهی از محتوای بیشتر این جشنها متاسفانه جشن الفبا رو که میتونست یه جشن شاد و کودکانه و در شأن و مناسب بچه های کلاس اولی و محیط مدرسه باشه، داره به یه جشن پر هزینه و غیر فرهنگی و در تضاد با اسم و هدفش تبدیل میکنه!

فکر می کنید زیبایی دختر بچه های 7-8 ساله به همون چهره ی معصوم و طبیعی و لباسهای دخترانه است یا به آرایش و پوششی که اونها رو شبیه خانم های بزرگسال میکنه؟

فکر می کنید یه جشن کوچیک با چند تا برنامه و مسابقه ی شاد و کودکانه در محیط کلاس (همون کلاسی که یک سال بچه توش درس خونده و دیدن فیلم جشن در سالهای بعد میتونه براش تداعی کننده ی خاطراتش از این کلاس باشه ) با همون 30-40 دانش آموز کلاس بهتره یا بردن 100-200 دانش آموز به یه تالار پذیرایی و دادن ناهار و اجرای چند تا موسیقی شیش و هشتی و در نهایت حضور چند ثانیه ای هر دانش آموز در فیلم جشن !!! 

بیشتر جشن هایی که میبینم و میشنوم گرفته میشه وضع مناسبی ندارند . البته جشن مدرسه ی ما تو تالار نبود ولی هزینه های جشن برای این جشن و این منطقه که مردم وضع اقتصادی خوبی ندارن  زیاد بود و کادویی که به بچه داده شد مناسب این جشن و بچه ها نبود !

◇◇◇

http://www.jamshidjam.ir/Repositary/RadEditor/SentImages/IMG_8063.JPG

پ ن1: امسال یه کلاه تزئینی به قیمت 15 هزار تومان به بچه ها کادو دادند!!!! در صورتیکه پارسال تو مدرسه ای که وضع اقتصادی خانواده هاش بهتر بود ، چند جلد کتاب قصه ی کودکانه به قیمت 5هزار تومن برای بچه ها خریده بودم ! 

امسال هم برای بچه های کلاس خودم کتاب خریدم ولی چون کلاسهای دیگه کتاب نخریده بودن و برای جلوگیری از اعتراض بقیه ی کلاسها برای کادوی اضافی کلاس ما ، نگهشون داشتم روز کارنامه یا آخرین روز مدرسه بهشون بدم .(برنامه ریزی برای جشن و هزینه هاش با مدرسه بود و معلمها تو محل هزینه های جشن دخالتی نداشتن )

اگه تو جشن الفبا به بچه ها کتاب هدیه ندیم ، اگه مدرسه و معلم ، کتاب به بچه ها هدیه ندن ، پس کی و کجا و در چه مناسبتی مناسب تر از جشن الفبا بچه ها میخوان یاد بگیرن که باید کتاب بخونن و کتاب رو دوست داشته باشن . کی میخوان یاد بگیرن که کتاب هدیه ی مناسبیه ! ... 

پ ن2: به نظرم این آموزش و پرورش فشل و رها ، خودش داره به آرومی از اهداف و فلسفه ی وجودیش دور میشه ، سند 2030 فقط این روند رو تند می کنه . خییییییلی تند !

۱ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۰
سپیدار

دیوار نوشته ای تو دروازه قرآن زیبای شیراز هست با شعری از خواجوی کرمانی . شعری که از قدیم خیلی دوسِش می دارم .

***

گفتا تو از کجایی کاشفته می‌نمایی؟          گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری؟ گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی؟ گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی؟ گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی؟ گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند؟ گفتم حدیث مستان سری بود خدایی
۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۱
سپیدار

خیلی ها میدونن که غزل روی سنگ مزار حافظ همون غزل "مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم/ طایر قدسم و از دام جهان برخیزم" است. اما در حاشیه ی سنگ شعر دیگه ای نوشته که کمتر ازش گفته میشه . کلمه های "سلطان و رضا" ، حک شده رو سنگ مزار حضرت حافظ توجهم رو جلب کرد و مشتاق که کامل شعر چیه؟

 شعری که تو دیوان حافظ نیست اما منسوب به حافظ هست و چند بیت از اون روی سنگ حک شده .

****

ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش

 پـیـوسـتـه در حـمـایـت لطـف اله باش

از خارجـی هزار به یک جو نمی خرند

 گو، کوه تا به کـوه منـافق سپـاه بـاش

چون احمدم شـفـیع بود روز رسـتخیز

 گو این تن بـلاکش مـن پـرگنـاه بـاش

آن را که دوستی علی نیست کافر است

 گـو زاهـد زمانـه و گو شـیخ راه بـاش

امـروز زنـده ام بـه ولای تـو یا عـلی

 فـردا به روح پـاک امامان گـواه بـاش

قبر امام هشـتم و سـلطان دیـن رضـا

 از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش

دستت نمی رسد که بچینی گلی زشاخ

بـاری به پـای گلبن ایشـان گیاه بـاش

مرد خـدا شـنـاس که تـقـوی طلب کند

 خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش

حـافظ طریـق بـنـدگی شـاه پـیـشـه کن

وانگاه در طریق چـو مـردان راه بـاش

۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۶
سپیدار

راه ، تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی ، یا حتی در کمرکشِ آن .

در پایان، به ناگهان ، می بینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از لحظه : یک قدمِ مورچگان.

در حقیقت، این کوتاهی و بلندیِ راه نیست که مسأله ی ماست . مسأله ، آن چیزی ست که ما، در امتدادِ این راه ، برای دیگران که ناگزیر از پی ما می آیند باقی می گذاریم تا که طی کردنش را مختصری مطبوع ، گوارا، شیرین و لذّت بخش کند.

پس، حق است که خودمان را، اگر نه برای ساختن کاروانسراهای بزرگ و آب انبارهای خنک،لااقل برای برپا داشتنِ یک سایه بانِ کوچک ، خلق یک بیت شعر خوب، روشن کردن یک چراغ ابدی ، و یا ضبطِ یک صدای مهربانِ "خسته نباشی" خسته کنیم، خسته کنیم و از نَفَس بیندازیم ...

به حق که چه از نَفَس افتادن شیرینی ست آن و چه خستگیِ غریبی ...

نادر ابراهیمی - ابوالمشاغل ص20

***

پ ن: اینطوری که پیش میره انگار باید به قول دوستی یک بار برای همیشه تمام کتاب ابوالمشاغل نادر خان ابراهیمی رو همینجا تایپ کنم نیشخند ولی نع! ... این ریزه خواری خوش مزه تره!

۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۲
سپیدار

تماشایِ جهان را چشم هایی تازه تر دارم

کمک کن ای جنون ، دست از سرِ تکرار بردارم

شبیه قاصدک، سر در هوا می آیم از غُربت

خبر! یاران، خبر! هو! ها! خبر دارم ! خبر دارم!

*

پُرم چون کولیان از کوچ و از این کوچه های کور

دوباره گوش شیطان کر، سرِ سیر و سفر دارم

دوباره گم شدن ، از نو شکفتن ، باز تنهایی

چه سوداها نمی دانی ، در این شب ها به سر دارم

*

خدا می داند و آتش فشان هایی که می دانی

که در این کوچِ ناگاهان ، چه داغی بر جگر دارم

یقین، وارونه تر از بختِ من بختی نخواهد بود

برای دیگران سودم ، برای خود ضرر دارم

به غیر از گریه دیگر کاری از من برنمی آید

ره آوردِ سفر ، باری، همین چشمان تر دارم

غزل واره ی سرریز3 از کتاب" وَرَمشور - مرتضی امیری اسفندقه"

تا خار غم عشقت آویخته در دامن... رضا کاظمیپ ن: ...

تقریبا از هر کی با هر شغلی، می پرسی سخت ترین کار دنیا چیه ؟ میگه: شغلِ من سخت ترین کارِ دنیاست...و بعد اضافه می کنه : البته بعد از کار "معدن"!

کسی جرأت نداره حتی تو حرف از سختیِ کارِ معدن کم کنه و معدن رو حداقل تو حرف، تو رتبه ی دوم مشاغل سخت قرار بده !

معدن با کسی شوخی نداره ، مخصوصا با معدنچی های سر به زیر و مظلومی که در ظلماتِ زیرِ زمین فریادرسی نداشتند !... ...

روزی که عازم سفر بودم، مردانی با دستانی زمخت و خالی در دل ِمعدن زغال سنگی گرفتار شدند. همان معدنی که حلال ترین نانِ روی زمین را با بیشترین مشقت و زحمت، از دلِ سیاه و سنگیِ آن بیرون می کشیدند .... مردانی که دستان سیاه و روی سپیدشان در هیاهوی این روزهای شهرهامان گم شد ...

۲ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۰
سپیدار

تهران بارانی رو به سمت شیراز ترک کردیم .

 گزارش سفر بعد از بازگشت احتمالا

۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۵۸
سپیدار

پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

*

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس

من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

*

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید

پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟

http://gooderion.persiangig.com/Najva/Image/%DA%AF%D9%86%D8%AC%D8%B4%DA%A9%20%D8%A8%D8%B1%20%D8%B4%D8%A7%D8%AE%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA.jpg

تا کی خَلی درین دل پیوسته خار هجران؟

مُردم ز جورت آخر ، مردم نه سنگ خارا

*

آخر مرا ببینی در پای خویش مرده

کاول ندیده بودم پایان این بلا را

*

باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه

با ناله های خونین بفرستمی صبا را

*

چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

اوحدی مراغه ای

***

پی نوشت کمی بی ربط: موندم اینایی که به امام رضا اسائه ی ادب میکنن چطور آدم[!]هایی هستن؟ همینطور کسانی که برا این جور آدمها کف می زنند پنهان و آشکارا!!!!! 

پ ن1: یعرف الاشیاء باضدادها    اشیا و چیزها و افراد و گروه ها و ... را با دشمنان و اضدادشان بشناسید  ...  و صد البته با دوستان و دوست داشتنی هاشون  هم.

پ ن2: انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم    ان شاء الله

...

بعدا نوشت : ممنون از دوست خوبی که اشتباه نگارشی شعر رو تصحیح کردند .من که سوادم به وزن شعر و این حرفها قد نمیده ولی باور کنید شعر رو درست می خوندم ولی نمی دونم چرا ویرگول ها رو اشتباه گذاشته بودم !!!

۲ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۸
سپیدار

من آدمی بسیار دیر انتقال و کند ذهن هستم . این را ، بدون هیچ شک و شبهه ای ، همه ی نزدیکان من می دانند . من آنقدر دیر انتقالم که هرگز، در تمام عمرم ، موفق نشده ام یک متلک را به موقع جواب بدهم ، یا یک دشنام را، یا حتی یک زخم زبان را .

همیشه وقتی متوجه شده ام که گوینده چه گفته و چه مقصودی داشته و چه جوابی می بایست به او د اده باشم که چند ساعت ، چند شبانه روز ، چند ماه ، و حتی چند سال از آن سخن گذشته بوده است . (شاید باور نکنید ؛ اما من، هنوز هم ، در سن پنجاه سالگی ، گاهی اوقات به خودم می آیم و می بینم که در عالم خیال ، مشغول جواب دادن به زخم زبان هایی هستم که حدود سی چهل سال پیش از معلم های خوبم خورده ام ؛ همان ها که مرا "ابله ! حیوان! گاومیش! عقب مانده! گیج! بدبخت! حیفِ نان! الاغ! مفت خور! و یا اهوی !" صدا می کردند ... )

من اصفهانی جماعت را فقط به خاطر حاضرجوابی های بی بدیل و شگفت انگیز و برق آسا و دندان شکنش ستایش می کنم ، و همیشه هم حیرانِ این آدم ها هستم که انگاری جواب هر حرفی را ، هر قدر هم پیچیده و چند پهلو و کنایی باشد، توی آستین شان دارند . آخر نگاه کن که چند صد بار ، آدم ها، در فرصت های مناسبی که به دست آورده اند ، سخت و بی مهابا زده اند ، و من حتی یک بار هم نتوانسته ام جوابی بدهم که اگر دندان شکن نیست ، لااقل، یکی از دندانهای پوسیده و کرم خورده ی طرف را قدری لق کند . به همین دلیل نیز همیشه ی خدا ، داغ به دل هستم و زخم خورده و متأسف ، و همیشه توی سرِ خودم می زنم که چرا نتوانسته ام به موقع و در جا، پادزهرِ زهری را که وارد بدنم کرده اند ، ترشح کنم . تو تنها اگر همدرد من باشی ، معنی حرف مرا می فهمی و معنیِ این درد را .

خیال می کنی چقدر "جوابِ خوبِ دیر" توی ذهنم انبار شده ؟ها؟ خیال می کنی چقدر بد و بیراه شنیده ام و مثل عقب مانده های معصوم و ضربه فنی شده های گیجِ بی گناه ، نگاه کرده ام -بِرّ و بِرّ- و رنگ باخته ام یا سرخ شده ام و درد کشیده ام ، و شب ، توی رخت خواب ، بهترین ، سوزنده ترین ، ناب ترین، و ماندگارترین جوابهای دنیا را مقابل آن بد و بیراه و پرت و پلاها پیدا کرده ام؛ اما کسی نبوده که بشنود؟ها؟ 

نادر ابراهیمی - ابوالمشاغل - انتشارات روزبهان

چند خط بالاتر از این اعتراف هم جمله ی درخشانی نوشته :

انسان ، تا معنی سؤال را نفهمد و ابعاد آن را درک نکند، باید خیلی ابله باشد که جواب بدهد .

*********

پ ن: ممکنه واقعا اینقدر هم آدم دیر انتقالی نباشیم و اینهمه هم آستینمون از جواب خالی نباشه و شاید خیلی وقتها یا حداقل گاهی ، به موقع هم جواب دقیق ، لطیف ، شیرین و یا دندان شکنی هم داده باشیم . با این حال حتما وقت هایی بوده که در لحظه جوابی نداشتیم و بعدها جواب های جورواجور مثل کرم به مغزمون حمله کرده و مستأصلمون کرده باشن ! 

به نظرم پیدا کردن جوابهای مناسب زمانی که دیگه قابل استفاده نیستن و موقعیت پاسخگویی از دست رفته ، دردناکتر و غم انگیزتر از پیدا نکردنشون در وقت لازمه! جوابهایی که در زمان لازم حاضر نبودن و بعدها عین آینه ی دق جلوی چشممون خودنمایی میکنن! و شاید اگه موقعیت مناسب دیگه ای پیش نیاد که ازشون استفاده کنیم باید با این کرمهای آزار دهنده مسالمت آمیز کنار بیاییم!

۱ ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۳
سپیدار