اول مرداد، عصر ، راه آهن تهران ، مقصد مشهد الرضا
امید، نا امیدی ، خوشحالی ، غم
ملغمه ای از چیزهای متناقض
حرف آخر ... "تمام"
و در نهایت اشک ... اشک ... اشک
قطار ... اشک
حرم ... اشک
شکستن دل ، خرد شدن غرور ، سوختن جگر ... درماندگی!
امتحان ، سخت ... شک ... اشک ... شک ... اشک اشک اشک
چشمم چشمه ای که انگار قصد خشکیدن نداره!
پناه گرفتن در آغوشِ مهربان مهربانترین ... خودم رو به تو می سپارم ... هر طور صلاح میدونی آرومم کن ... به خیر بگذرون ... توان بلند شدن دوباره رو ندارم ... دستم رو بگیر . از اسب افتادم نذار از اصل بیفتم !
گذشت ... چه گذشتنی ...
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!
ظهر ، روزنه ی امید ...
و بقیه ی سفر به یُمن همان روزنه ، قابل تحمل !
عید میلاد امام رضای جان ! ... باز هم آقا جان منت رو سرم گذاشتند و راه دادندم به بهشت! هر چند این بار همه چیز پشت پرده ای از اشک پیدا و پنهان بود!
"روی تو به هر دیده که بینند نکوست "
و بازگشت!
گویا آب رفته به جوی برگشته ... اما نه ... فقط امیدِ برگشت ،برگشته و هنوز راه بسیاره تا برگشتن کامل آب رفته به جوی تا برگشتن خنده های همیشگی به لب تا قرار یافتن دل ...
همین بازگشت همین امید اندک هم قلبم رو آروم می کنه ...
چشم امیدم به دست کرم صاحبخونه ایه که چند روز مهمونش بودم . صاحبخونه ای که غیر از خودش و حرم قشنگش کسی و جایی رو ندارم !
.
.
.
مرا هــــــــــــــــــــــــــــــــــــزار امید است و
هر هزار تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویی
در طلب شاخه ای مهر گیاه آمدم
پ ن: هر روز گره ی تازه تر می افته به کارم ، هر روز مجهولات معادله ای که باید حل کنم بیشتر و بیشتر میشه و هر روز داشته هام کمتر و دستم خالی تر میشه ... و در این گرداب ، تنها دلخوشی و امیدم تویی ... فقط تو