من که کبوتر نمی شوم اما ...
هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوش است
مژگان عباسلو
من که کبوتر نمی شوم اما...
اما دلم به دیدن گنبد و گلدسته و ضریح و صحن عتیق و پنجره فولادت و ... خوش است ...
پ ن:
دیدار یار غایب دانی چه ذوق داره؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای بباره
...
در عرض چند ساعت همه چی جور شد تا امروز میهمان امام رئوف باشیم ... الحمدلله