سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «کتابهای من» ثبت شده است

یه چیز دیگه که تو ترجمه ی احمد شاملو از دُن آرام نظرم رو جلب کرد ، ضرب المثل هایی بود که خیلی به جا استفاده شده بود و من یا نشنیده بودم یا کمتر به گوش و چشمم خورده بود . مثل:

***

آینه ی خودت را گم کرده ای؟

تو هم ماشاءالله واسه هر سوراخ میخی ها!

ناهار را خوردَنَک جِستَنَک کردند .

شمردن پول کیف همسایه سخت است .

فلانی نارون است : خم می شود اما بی خود زورت را حرام نکن که بشکنی اش

نگران نباش . مُهره ی سوراخ دار زمین نمی ماند.

شده ای سگِ بسته: پشت سر همه پارس می کنی !

پس خدا رسولی به ام جواب بده .(ما می گیم خدا وکیلی!)

نه آب رفته به جوب بر می گردد نه اشکِ رفته به چشم

آدم خوب نیست هر یاوه یی را که به گوش اش خواندند زرتی ببندد گوشه ی چارقدش مثل پیره زن ها راه بیفتد پیش در و همسایه تعریف بکند .

یک من آرد چند تا نان میده!(همون یک من ماست چه قدر کره داره!)

پل ات آن ور آب است .

من تو کارِ توپخانه گچِ گچ ام. (بلد نبودن کاری)

اسب و استر که دعواشان شد مورچه ها زیر پا له می شوند .

دست و پا نمدی (شاید همون دست و پا چُلُفتی خودمون)

حکایت چرخ پنجم درشکه .(چیز بی اهمیت)

کسی که از زیر و زرچوبه ی همه چی خبر دارد .

۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۰
سپیدار

"دُن آرام"توسط "احمد شاملو" خیلی روان و سلیس ترجمه شده . ترجمه های دیگه رو ندیده و نخوندم ولی تو خیلی از بخش های این ترجمه به راحتی میشد ردّ پای یه مترجم اهل شعر و ادب رو دید .

مثلا ً تو خیلی از جاها سربازان و قزاق ها و ... شعر و ترانه ای رو می خوندن و طبعا ترجمه ی موزون این اشعار به فارسی کارِ هر مترجمی نیست و ناگفته پیداست که ترجمه ی ساده و لغت به لغت این شعرها هم از ارزش های کتاب و ترجمه کم می  کنه ؛ اما احمد شاملو با توجه به شناختش از شعر و ادبیات ، شعرها و ترانه های کتاب رو با سبک و لحن و وزن متناسب با حال و هوای شعر اصلی ترجمه کرده .

توصیفهای ادبی و شاعرانه ی مناظر هم که به نظرم یکی از زیبایی های این کتابه ،خیلی خوب از آب دراومده و قشنگ میشه فهمید مترجم خودش هم دستی بر این آتش داره .

چند تا از توصیف های شاعرانه ی این کتاب که من دوستشون داشتم:

*

آتش رو به خاموشی می رفت . سرشاخه های سوزان ، جمع کوچک دور هم نشسته را تو عطر عسلیِ برگ های نیم سوخته می پوشاند و شعله اش چهره شان را روشن می کرد .

*

آفتاب مثل زردآلوی نارنجی رنگی بالای خوتور[= روستا] در حال رسیدن بود . توده های ابر ، بالاتر از آفتاب ، دودکنان می سوخت.

*

توی عالم فکر و خیال باد را نگاه می کرد که چه طور موی پُرپشت بلوط های باغ را صاف می کند و علف های خمیده را که زیر افتاب شفاف به نظر می آمد می دواند .

*

برفِ زردی از برگ خشک تو سرتاسر درّه می بارید و پچ پچ کنان به زمین می نشست .

*

کوره راه های طی شده یی که زیر علف زمان پنهان شده بود ...

*

... کلاف خاکستری و بی دوام اختلاطْ با هم را وا کرده بودند .

*

... تابستان از آفتابْ در تا آفتابْ پَر ، کنار خانه رو نیمکتی می نشست .

*

کلافِ لاجوردیِ روزهایِ اولِ تابستانْ باز می شد .

*

برگ های دست دوزی شده ی بلوط ...

*

علفْ گور را محو می کند ، زمان درد را . باد ردّ پای رفتگان را می لیسد .

*

و عطر شرابیِ خاکِ پس از شخمِ پاییزه را حریصانه نوشیدن.

*

سکوت به گوش [قزاق ها] لالایی می گفت

*

و کلی از این تعبیر و تشبیه های قشنگ ...

۱ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۲
سپیدار

"دُن آرام"! کتابی که سالها دلم می خواست بخونمش و هر بار به بهونه ای از صرافتش افتاده بودم.

تا اینکه بالاخره دو سه روز پیش ، بعد از 21 روز تموم شد.

 

  "دُن آرام" اثر میخاییل شولوخوف - ترجمه ی احمد شاملو - انتشارات مازیار

******

دُن آرام رمانی هست 4 جلدی که تو دو دفتر(جلد) و در 1960 صفحه چاپ شده .

کتاب خیلی حجیمه و خوندش کارِ آسونی نیست .دن آرام درباره ی انقلاب روسیه و نحوه ی سرکار اومدن کمونیست هاست . شخصیت های قصه خیلی زیادن ولی همین تکثر شخصیت ها و توصیف دقیق افراد ، افعال و مکانها باعث شده که خواننده تصویر کامل و واضحی از سبک زندگی ، عادات و رسوم و زندگی روزمره ی مردمی که این قصه بهشون پرداخته به دست بیاره.

از اونجایی که ما هم جنگ و انقلابی رو تجربه کرده ایم و داستان زندگی خیلی از مردم و فرماندهان جنگ و انقلاب خودمون رو خوندیم و شنیدیم و صحنه های فراوانی از انسانیت و تعهد مردم و فرماندهان خودمون رو دیده و شنیده و خوندیم، احساس همدردی با شخصیت های این قصه برای من خیلی سخت بود . حتی با "گریگوری مه له خوف" قهرمان قصه که بارها و بارها در پی عدالت از یک جبهه به جبهه ی مقابل می رفت و با هر گروهی که شعار عدالت می دادند همگام و همراه میشد بلکه به آرامش و عدالت برسه هم احساس همدردی و همذات پنداری نداشتم . هر گروهی که مظلوم واقع شده بودن به محض رسیدن به قدرت ظالمی می شدند بدتر از قبلی! رفتارشون دربرابر اسیرانشون ! رفتار فرماندهانشون با هم و با مردم ! رفتار مردم با هم! و ... طوری دلزده ام می کرد که دلم می خواست هیچ کدوم از طرف ها پیروز جنگ نباشن! با بُرد یا شکست هیچ طرف احساس شادی و غم نمی کردم! فکر می کنم تنها شخصیت اصلی قصه که مظلوم بود و تا آخر هم مظلوم موند "ناتالیا" همسر قانونی گریگوری بود! درست عکس قصه ی مردمان جنگ و انقلاب خودمون .

با خوندن این کتاب بیشتر از قبل عاشق مردم و فرماندهان جنگ و انقلاب خودمون شدم .

خلاصه ی داستان:

۵ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۷
سپیدار

 باز هم تسبیح بسم الله گم کرده ام

شمس من کی میرسد؟ من راه را گم کرده ام

 

طرّه از پیشانی ات بردار ای بالا بلند*

در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام

 

در میان مردمان دنبال آدم گشته ام

در میان کوه سوزن، کاه را گم کرده ام

 

زندگی بی عشق شطرنجی است در خورد شکست

در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام

 

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام

 

زندگی آن قدر هم در هم نبود و من فقط

سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام

علیرضا بدیع - کتاب چله ی تاک 


* شاعر تو کتابش نوشته: طره از پیشانی ات بردار ای " خورشید من"! و تو سایتی نوشته بود "خورشیدکم"!

ولی یکی که این کلمه ی "خورشید من" رو نپسندیده برداشته  "بالا بلند" رو به جاش گذاشته !

... خب من هم از "خورشید من" و "خورشیدکم" خوشم نیومد!

۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
سپیدار

خیلی وقت بود اسم "دختر شینا" رو شنیده بودم ولی نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواست بخونمش! ... برای همین هم نخریدمش!

وقتی تیزر تبلیغاتی اش رو که امین زندگانی و الیکا عبدالرزاقی بازی اش کرده بودن دیدم باز هم نخواستم بخونمش ! و شاید دیگه اصلاً نخواستم بخونمش!

شاید فکر می کردم اعصابش رو ندارم ...

تا اینکه اردیبهشت یکی از شاگردام همین کتاب رو بهم هدیه داد!

از اون روز تو کتابخونه ام بود و دو نفر بُرده و خونده و برِش گردونده بودن و من همچنان تصمیم نداشتم بخونمش!

تا امروز صبح ... نمی دونم چرا رفتم طرف کتابخونه و برِش داشتم ...

حکایت عشق بود ... عاشقانه ای تا ابد ناتمام...

بر خلاف کتابهای دیگه که تقریباً دو بار می خونمش (بعد از تموم شدن یه بار دیگه ورق می زنم و مرور می کنم تا قصه و مطلب تو ذهنم ته نشین بشه ) این کتاب رو خوندم و بستمش !

دو صفحه ی آخرش خیلی عجیب بود. خیــــــــــــــــــــــــــلی تلخ و خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی شیرین!

غم و شادی توأم . خیلی دور ، خیلی نزدیک

پ ن1:

وقتی دنبال عکس کتاب می گشتم این مطلب رو دیدم که کسی درباره ی این کتاب نوشته بود :

" در دورانی که دوستت دارم ها تداوم ندارد کتابی منتشر شده است که حکایتی عاشقانه از زندگی یک سردار شهید را بیان می کند، عاشقانه هایی که صبر را به تصویر می کشد و نشان می دهد که زنان این دیار چگونه همپای مردان خود سهامدار انقلاب هستند و چگونه صبر به خرج داده و بار مسئولیت خانواده را یک تنه به دوش کشیده‌‌اند، مشکلاتی که شاید ما نتوانیتم کوچک ترین آن را تحمل کنیم."

پ ن2: کتاب با اسم قشنگ "منتظرت خواهم ماند " به عربی ترجمه شده

پ ن3: کتاب قشنگیه ! ... بخونیدش!

۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۵
سپیدار

هنوز کتاب " و کوه طنین انداخت" خودم رو نخونده بودم که همسر برادرم از نمایشگاه کتاب مستقیم آمد خونه ی ما با کتابهایی که خریده بود . کتاب " و آوا در کوه ها پیچید" خالد حسینی با ترجمه ی زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده رو داد دستم که بیا کتاب جدید خالد حسینی رو گرفتم با هم بخونیم ! (میگم ببینم از کی تا حالا شما کتاب خر! شدین؟ بابا میگذاشتین جوهر کتابخون شدنتون خشک بشه بعد ! حداقل قبلش با من مشورت کنین تا کتاب تکراری نگیریم!)

هیچی دیگه قرار شد بعد از خوندن کتاب خودم کتاب ایشون رو هم بخونم ببینم دو تا ترجمه چه فرق هایی با هم دارن.

*****

کتابهای خالد حسینی توسط انتشارات مختلف و با ترجمه ی مترجم های متفاوت چاپ شده .

1-The Kite Runner  : با اسامی بادبادک باز و بادبادک پران

2 - A Thousand Splendid Suns: با اسامی: هزار خورشید تابان ، یک هزار خورشید با شکوه ، هزار خورشید درخشان 

3- And the Mountains Echoed: با اسامی: و کوه طنین انداخت ، ندای کوهستان ، و آوا در کوه ها پیچید ، و کوه ها طنین انداختند ، و کوه ها طنین انداز شدند ، پژواک کوهستان ، و پاسخی پژواک سان از کوه ها آمد ، و کوهستان به طنین آمد ، و کوه ها انعکاس دادند ، و کوه ها باز گفتند ، و شاید اسامی دیگه ای که از چشم من دور موندن!

می بینین که بعد از موفقیت دو کتاب قبلی خالد حسینی ناشران مسابقه گذاشتن برا ترجمه و انتشار سریعتر کتاب سوم خالد حسینی !

ترجمه هایی  فاجعه ، ضعیف و قوی! مطمئناً اگه حق کپی رایت تو ایران داشتیم اینهمه نسخه های متفاوت از یک کتاب تو بازار نمی دیدیم . و یک کتاب که مورد تأیید نویسنده است چاپ میشد و کتابخوانان سر در گم نمی شدند تو انتخاب نسخه ی بهتر!

*****

و اما " و آوا در کوه ها پیچید" با ترجمه ی زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده - انتشارات مروارید

۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۳
سپیدار

بخش هایی از کتاب " و کوه طنین انداخت" خالد حسینی - مهگونه قهرمان - نشر پیکان به انتخاب من!:

1 ♥♥

وقتی دختر کوچکی بودم ، من و پدرم شب ها با هم بازی خاصی می کردیم . بعد از اینکه من بیست و یک بار "بسم الله" می گفتم ، او مرا به رختخواب می برد ، کنارم می نشست و با انگشت هایش کابوس ها را از سزم بیرون می کشید . انگشت هایش را از پیشانی به شقیقه هایم می برد و بعد با شکیبایی تمام پشت گوش ها و پشت سرم را جستجو می کرد . با حرکت انگشت ها صدایی هم از دهان خارج می کرد مثل صدای باز کردن درِ بطری و با هر صدا یک کابوس را از مغز من بیرون می کشید . کابوس هایی را که می گرفت در کیفی نامرئی که روی زانوهایش می گذاشت می انداخت و درِ آن را محکم می بست . سپس هوای اطراف را جستجو می کرد . به دنبال خواب های شیرین می گشت تا آن ها را جانشین خواب هایی کند که بیرون کشیده بود . من او را تماشا می کردم که سرش به جلو خم شده بود و ارام آن را تکان می داد. چشم هایش در کاسه ی چشم از این سو به آن سو حرکت می کرد . انگار تلاش می کرد صداهای گُنگ دور را نشنود . من نفسم را در سینه حبس می کردم و منتظر لحظه ای می ماندم که لبخندی بر چهره ی پدرم بنشیند . می گفت : آهان، این یکیش . بعد لحظه ای مکث می کرد . کف دست ها را چون کاسه ای در هوا می گرفت ، یعنی که آن رؤیا را که همچون گلبرگی با باد از شاخه ای جدا می شد و به زمین می رسید ف در کف دست گرفته . به آرامی، خیلی آرام ، می گفت که همه ی چیزهای خوب زندگی ناپایدارند و به آسانی از دست می روند . بعد دستش را به صورت من می کشید و شادی ها را به درون سرم فرو می کرد .

می پرسیدم: بابا ، امشب باید خواب چی رو ببینم ؟

۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۵
سپیدار

چند سال پیش کتاب بادبادک باز خالد حسینی رو با ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده خوندم . قصه ی پر کششی که آدم رو تا انتهای کتاب رها نمی کرد . همه چی سر جای خودش بود . داستان و نحوه ی قصه گویی خیلی خوب بود . این کتاب رو شاید بیش از ده نفر ازم گرفتن و خوندن .

کتاب بعدی خالد حسینی یعنی "هزار خورشید تابان" هم به تبع خوبی "بادبادک باز" رفت تو لیست علاقه مندی ها و خرید .

"بادبادک باز" قصه ی مردان سرزمین افغانستان است و "هزار خورشید تابان" درباره ی زنان این سرزمین .

   

تجربه ی موفق دو کتاب قبل طبعاً کتاب سوم این نویسنده رو هم به دو زنجیره ی قبلی پیوند داد و باعث شد مشتاق خوندن کتاب "و کوه طنین انداخت" هم بشم .

دو کتاب قبلی رو با ترجمه ی زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده خوندم . ولی از اونجا که بعد از "بادبادک باز" هر انتشاراتی بر خودش فرض میدونه کتابهای خالد حسینی رو با اسم و ترجمه ی خاص خودش به چاپ برسونه منتظر موندم تا ببینم کدوم ترجمه مقبول تره . بنا به توصیه ی دوستان کتاب "و کوه طنین انداخت" با ترجمه ی مهگونه قهرمان محصول انتشارات پیکان رو تهیه کردم.

And the Mountains Echoed0001

۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۰
سپیدار

من گم شده ام... روی زمین هیچ کسی نیست؟
امروز چه قرنی است که فریاد رسی نیست؟
 
آن روز که پر داشتم آورد به بندم
امروز که دل بسته ی خاکم قفسی نیست
 
من روزه ی آیینه گرفتم که نبینم
غیر از تو کسی را که به غیر از تو کسی نیست
 
من مولوی ام ! ترسم از آن است مرا شمس
پیدا کند آنگاه که دیگر نفسی نیست
 
علیرضا بدیع
چله ی تاک -فصل پنجم
۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۹
سپیدار

نیایش حضرت سیدالساجدینعلیه السلام هنگامی که اندوهگین می‌شد:

-----------------------------------------------------------------

ای معبود من، جز پروردگار کسی پرورده‌ی خود را پناه ندهد، و پیروز است که انسان شکست خورده را امان تواند داد، و تنها جوینده است که می‌تواند از گریخته دستگیری کند.

*****

خدایا، اگر تو روی بزرگوار خود را از من بگردانی، یا فضل بسیارت را از من دریغ فرمایی، یا روزی‌ات را از من بازداری، و یا رشته‌ی پیوند خود را از من بگسلی، باز هم برای رسیدن به هر یک از آرزوهایم راهی جز تو نمی‌یابم، و به آنچه نزد توست، جز به یاری تو رسیدن نتوانم، که من بنده‌ی تو هستم و در اختیارت، و موی پیشانی‌ام چون زمامِ من در دست توست.

*****

ای معبود من، شب را به روز می‌آورم و روز را به شب می‌رسانم در حالی که بنده‌ی زبون تو هستم، و جز به یاری تو سود و زیانی به خود نتوانم رساند، و با این سخن علیه نَفْسِ خود گواهی می‌دهم و به بیچارگی‌ام اعتراف می‌کنم. پس آنچه را به من وعده فرموده‌ای، برآورده ساز،و هر چه را به من عطا کرده‌ای به کمال رسان، که من بنده‌ی تهی‌دستِ زارِ ناتوانِ رنجورِ بی‌سر و پایِ خوارِ فقیرِ ترسانِ پناهنده‌ی تواَم.

*****

خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست و چنان مکن که در برابر آنچه به من عطا کرده‌ای، به یادت نباشم، و در برابر آنچه به من بخشیده‌ای، از احسانت غفلت ورزم، و از اجابت دعایم، اگر چه تأخیر افتد، ناامید شوم؛ در هر حال که باشم، در خوشی یا ناخوشی، در سختی یا آسایش، در عافیت یا بلا، در توانگری یا تنگ دستی، در بینوایی یا بی‌نیازی.

*****

خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست و توفیقم ده که در همه حال از تو به نیکی سخن گویم و به ستایشت کمر بندم و سپاسگزار تو باشم، تا به آنچه از دنیا به من عطا کرده‌ای دلخوش نگردم، و برای آنچه از من دریغ داشته‌ای، اندوهگین نشوم. قلبم را جامه‌ی تقوا بپوشان و تنم را به کاری که بر من می‌پسندی بگمار، و مرا در برابر آنچه به من روی آورَد، به فرمانبرداری خود مشغول بدار، تا آنچه را تو دشمن می‌داری، دوست نپندارم، و آنچه را مایه‌ی خشنودی توست، دشمن ندارم.

بخش هایی از دعای بیست و یکم صحیفه ی سجادیه

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

پ ن: میگن تو بیش از 90 سال گذشته امسال طولانی ترین روزهای روزه داری رو داریم میگذرونیم . با اینکه امسال بهار خوبی داشتیم ولی با این حال بعضی روزها خیییییلی گرم میشه! برای امثال من که تو خونه می مونیم و کار سنگین انجام نمیدیم ، تو فضای باز و ظل آفتاب نیستیم ، باز هم تحمل نزدیک 17 ساعت روزه داری سخته! 

در برابر روزه داری کسانی که تو گرما و فضای باز و با کار سنگین روزه میگیرن ، روزه ی ما کله گنجشکی هم محسوب نمیشه! خدا بهشون صبر بده! 

وقتی بی تابی می کنن و اظهار تشنگی و گرسنگی واقعا حتی نمیدونم چطوری باهاشون ابراز همدردی کنم ! آخه من چه میدونم روزه گرفتن تو شرایط اونها یعنی چی؟... به خاطر این ها هم که شده آرزو می کنم زودتر ماه رمضون تموم بشه !

۲ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۹
سپیدار