خالد حسینی 2 - و کوه طنین انداخت
بخش هایی از کتاب " و کوه طنین انداخت" خالد حسینی - مهگونه قهرمان - نشر پیکان به انتخاب من!:
1 ♥♥♥♥♥
وقتی دختر کوچکی بودم ، من و پدرم شب ها با هم بازی خاصی می کردیم . بعد از اینکه من بیست و یک بار "بسم الله" می گفتم ، او مرا به رختخواب می برد ، کنارم می نشست و با انگشت هایش کابوس ها را از سزم بیرون می کشید . انگشت هایش را از پیشانی به شقیقه هایم می برد و بعد با شکیبایی تمام پشت گوش ها و پشت سرم را جستجو می کرد . با حرکت انگشت ها صدایی هم از دهان خارج می کرد مثل صدای باز کردن درِ بطری و با هر صدا یک کابوس را از مغز من بیرون می کشید . کابوس هایی را که می گرفت در کیفی نامرئی که روی زانوهایش می گذاشت می انداخت و درِ آن را محکم می بست . سپس هوای اطراف را جستجو می کرد . به دنبال خواب های شیرین می گشت تا آن ها را جانشین خواب هایی کند که بیرون کشیده بود . من او را تماشا می کردم که سرش به جلو خم شده بود و ارام آن را تکان می داد. چشم هایش در کاسه ی چشم از این سو به آن سو حرکت می کرد . انگار تلاش می کرد صداهای گُنگ دور را نشنود . من نفسم را در سینه حبس می کردم و منتظر لحظه ای می ماندم که لبخندی بر چهره ی پدرم بنشیند . می گفت : آهان، این یکیش . بعد لحظه ای مکث می کرد . کف دست ها را چون کاسه ای در هوا می گرفت ، یعنی که آن رؤیا را که همچون گلبرگی با باد از شاخه ای جدا می شد و به زمین می رسید ف در کف دست گرفته . به آرامی، خیلی آرام ، می گفت که همه ی چیزهای خوب زندگی ناپایدارند و به آسانی از دست می روند . بعد دستش را به صورت من می کشید و شادی ها را به درون سرم فرو می کرد .
می پرسیدم: بابا ، امشب باید خواب چی رو ببینم ؟
امشب ، خب، امشب شب مخصوصیه . همیشه اولش همین جمله را می گفت . بعد قصه ای از خودش می ساخت . در یکی از آن قصه ها من مشهورترین نقاش دنیا شده بودم . در دیگری ملکه ی یک جزیره بودم و تخت پرنده ای سحرامیز داشتم . حتی یک بار داستانی درباره ی دسر مورد علاقه ی من، ژله ، گفت . در قصه من این قدرت را داشتم که با یک حرکت دست هر چیزی را که دلم می خواست به ژله تبدیل کنم - ساختمان مدرسه را ، آسمانخراش ها را و حتی سراسر اقیانوس آرام را . من چندین بار با حرکت چوبدستی سحرآمیزم سیاره زمین را از نابودی نجات داده بودم . پدرم که هرگز درباره ی پدر خودش حرف نمی زد ، می گفت این استعداد و ذوق داستان سرایی را از پدرش به ارث برده . می گفت وقتی بچه بود ، پدرش گاهی او را می نشاند - البته اگر حالش را داشت ، اغلب اوقات نداشت - و داستان هایی از جن و پری و دیو برایش تعریف می کرد . بعضی شب ها من کار را وارونه می کردم . او چشم ها را می بست و من دست هایم را به صورت او می کشیدم . از ابروهایش شروع می کردم و بعد روی گونه ها و موهای زیر سبیلش دست می کشیدم.
او دست مرا می گرفت و با صدایی بسیار آرام می پرسید : خب، امشب رؤیای من درباره ی چیه؟ و لبخندی بر لبش می نشست . چون پیشاپیش می دانست برایش چه رؤیایی در نظر گرفته ام . همیشه همان بود . این که او و خواهر کوچکش زیر درخت سیب پرشکوفه ای دراز کشیده و به خواب بعد از ظهر فرو رفته اند . آفتاب گرم می تابد و اشعه اش از لابه لای برگ ها و شکوفه ها بر صورتشان سایه می اندازد . (ص357)
2 ♥♥
نمی فهمید که احساس گم گشتگی می کنم. جایی خواندم که آدم اگر زیر بهمن گیر کند ، با آن همه برفی که رویش ریخته ، نمی تواند بگوید کدام طرف بالاست و کدام طرف پایین . تلاش می کند با کنار زدن برف ها بیرون بیاید ، اما بیشتر فرو می رود . این احساسی بود که من داشتم . گم شده ، گیج و تا حد مرگ افسرده . آدم در چنین موقعیتی آسیب پذیر می شود .(ص225)
3 ♥
احمقانه است که انسان خود را در برابر این دنیا باز و بی سلاح قرار دهد . یک عمر نگرانی و غصه . دیوانگی ست که فکر کنی دنیایی که هیچ سلطه ای بر آن نداری ، چیزی را که بیش از هر چیز برایت ارزشمند است از تو نخواهد گرفت .(ص236)
4 ♥♥♥♥
خنده داره ، مارکوس ، اما کار مردم معمولاً برعکسه . مردم فکر می کنن با چیزی که دوست دارن زندگی می کنن . در حالیکه این طور نیست . اونا با چیزی زندگی می کنن که ازش می ترسن . چیزی که نمی خوان.
" نمی فهمم ماما"
"خب ، مثلا خود تو . این جا رو ترک کردی . زندگی ای برای خودت درست کردی . می ترسیدی این جا محدود بشی و دست و پات بسته بشه . می ترسیدی تو رو اینجا نگه دارم . یا تالیا . این جا مونده چون نمی خواست مردم بهش زل بزنن. " (ص350)
5 ♥♥♥
ژولین پرسید که او در ریاضیات چه چیز جالبی دیده و پری گفت که ریاضی برایش آرامش بخش است . با آن واقعیت های پایدار و قوانین تغییرناپذیرش به او ارامش می دهد . شاید پاسخ ها را ندانی اما می دانی وجود دارند . می توان پیدایشان کرد .(ص217)
6 ♥♥♥♥
می گفت اگر فرهنگ مانند خانه باشد ، زبان کلید درِ آن خانه باشد و کلید ورود به تمام اتاق هاست . می گفت بدون کلید انسان بی خانمان و بی هویت می ماند . (ص 376)
7 ♥♥♥♥♥
می گوید : " باید باهاش مهربون تر می بودم . مهربونی چیزیه که آدم هیچ وقت ازش احساس پشیمونی نمی کنه . وقتی پیر شدی به خودت نمی گی که کاش به اون آدم خوبی نکرده* بودم . هیچ وقت این فکر رو نمی کنی ." لحظه ای مصیبت زده و غمگین به نظر می رسد . مثل یک دختر مدرسه ای درمانده . " کار سختی نبود ." با خستگی این را می گوید . گ باید باهاش مهربون تر می بودم . باید بیشتر شبیه تو می بودم ." (ص 396)
* البته تو کتاب به اشتباه نوشته "به اون آدم خوبی کرده بودم ."
8 ♥♥♥♥
در تمام عمرم مثل ماهی آکواریوم در مخزنی امن و آسوده زندگی کرده ام . زندگی ای که در عین شفاف بودن ، غیر قابل نفوذ و از خطرات به دور بوده . من آزاد بودم که از پشت شیشه ی شفاف دنیا را تماشا کنم و اگر دلم خواست خودم را در ان دنیا تصور کنم ، اما همیشه در ان دنیا در آرامش و ایمنی بودم . فکر می کنم به آن دنیای شیشه ای عادت کرده ام و از شکستن آن می ترسم . وقتی تنها شدم باید از این دنیای محصور و امن به فضایی پهناور و بیکران و ناشناخته وارد شوم . بی پناه ، گم شده ، و به دنبال هوایی برای تنفس . (ص 402)
9 ♥♥
دیو گفت :" باید اعتراف کنم که شجاعت تو رو تحسین می کنم."
بابا ایوب گفت:"تو چیزی از شجاعت نمی دونی . برای شجاع بودن باید چیزی برای به خطر انداختن داشت . چیزی برای از دست دادن . من در حالی به اینجا اومده م که هیچ چیز برای از دست دادن ندارم ." (ص 10)
ادامه در پست بعد