سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲۶۲ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

مرا می شناسی بقیعم/ که با اشک و آهم چراغان
چه شبها که بی روضه مردم/ در آغوش من گریه کردند
به صادق به باقر به سجاد/ به یاد حسن گریه کردند
غم غربت من/ رسیده به افلاک
که ارکان ارض است/ در این تربت پاک

*****

امروز 8 شوالِ. سالروز تخریب حرم ائمه بقیع علیهماالسّلام توسط وهابیان در ۸ شوال سال ۱۳۴۴ هـ . ق(۹۲سال پیش)

میلاد عرفان پور دو تا شعر برای بقیع سرودن و میثم مطیعی هم خوندنشون .

یکی با مطلع : مرا می‌شناسی بقیعم/ منم قبله گاه غریبان

یکی هم با مطلع : من بقیعم، همون زمین پر ستاره، همون که یادتون میاره، که مجتبی حرم نداره

...

پ ن: من اولی - (مرا می شناسی بقیعم) - رو خیلی خیلی بیشتر از دومی دوست دارم. و به نظرم ربطش هم به ماجرای تخریب بقیع بیشتره. برای همین متن این مداحی رو که بیشتر دوست دارم ، اینجا میگذارم.

بعدا نوشت: هرچی کانالهای تلویزیون رو چرخیدم چیز زیادی در این باره نمی گفت! همه جا مذاکرات ، توافقنامه ، ما بردیم، ما و دوران پسا تحریم،  با پولای برگشتی چه کار کنیم؟مسابقه ، سرگرمی و ... غربت!

 

۲ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۵
سپیدار

(تو این ماه رمضان که دست و پای شیطون بسته است، آدم متوجهِ یه سری استعداد های نهفته در خودشم میشه ها!)

این حرفِ بزرگواری ، خیلی فکرم رو مشغول کرد که بفهمم دارم چوب کدوم استعداد نهفته ام رو می خورم ؟! چندتایی هم از این استعدادها کشف کردم ولی فقط یکی از مهمترینهاش رو که قابل گفتن و نوشتنه ، می نویسم! 

◇◇◇◇◇

فکر نمی کردم خدا با چیزی امتحانم کنه که هیچوقت برام ارزشمند نبوده ! و از اون دردناکتر فکر نمی کردم یه شکست خورده از این امتحان بیام بیرون ! یه بازنده !

همیشه می گفتم خدا جون من رو با... و ...و ... آزمایش نکن که من جنبه شو ندارم ! ولی فکر نمی کردم ضربه رو دقیقا از جایی بخورم که ازش مطمئن بودم و همین اطمینان کار رو خراب کرد! حالا نه اینکه به خودم مطمئن باشم ها؟ نه ! اتفاقا مطمئن بودم تو این مورد خدا هوامو داره ! ولی درست جایی که باید اطمینان می کردم ، ترسیدم و خواستم خودم کارها رو درست کنم!

۱ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
سپیدار

 

 

ما آیه‌های عصر خسرانیم

معجونی از تردید و ایمانیم

عهد الست از یادمان رفته‌ست

ما اهل نسیانیم، انسانیم

 

تبعیدمان کرده‌ست اقیانوس

امواج سرگردان طغیانیم

عالم همه آیات توحید است

با این‌همه، ما بندۀ نانیم

 

هم هم‌چنان دلتنگ فردوسیم

هم در صف گندم، فراوانیم

ما آتشیم و عمر ما هیزم

از خاطرات خود گریزانیم

 

ای آه! اگر سوی خدا رفتی

با او بگو که ما پشیمانیم

میلاد عرفان پور - کتاب "از آخر مجلس شهدا را چیدند"

********************

۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
سپیدار

با دیدن این تصویر یاد سریال خاطره انگیز روزی روزگاری افتادم. اون قسمتی که قدرت(با بازی پرویز پورحسینی ) به مرادبیگ میگه که این گوسفندا رو خان خوله داده تا پشمهاشون رو رنگ کنم شاید در نسلهای بعدی گوسفندانی با پشمهای رنگی به دنیا بیان !جالب اینکه قدرت میدونه که اینکار نشدنیه و دلیل منطقی و عقلی محکمی هم برا اثبات نشدنی بودن این کار میاره . دستهای سیاهش رو به مرادبیگ نشون میده و میگه که جد اندر جد رنگرز بوده ولی دست هیچکدوم از بچه هاش سیاه نیست! به فکر خان خوله میخنده ولی با این وجود باز هم گوسفندها رو رنگ می کنه ...

حکایت ماست . حکایت ما و آرزوهایی که عقلا و منطقا امکان به حقیقت پیوستنشون خیلی دور از ذهن به نظر میرسه؛ عقل حسابگر و دو دو تا چهارتایی میگه نمیشه و امکان نداره! ولی شعله ای تو دورترین و عمیق ترین نقطه ی قلبمون ، زبونه میکشه و دلمون رو گرم می کنه و قلبمون رو امیدوار! امیدوار به چیزی شببه معجزه! شعله ای که گاهی تنها دلیل زنده بودنمون میشه! نمیدونم اسمش چیه ؟شاید از نظر عقلا، "حماقت" باشه !  نمیدونم ... به هر حال من دوستش دارم این حماقت ، این سادگی ، این امید محال رو! 

۱ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۵
سپیدار

1-همه مون دیدیم نشان صلح رو .  اون کبوتر سفیدی رو که یه شاخه زیتون در منقار داره.  نمیدونستم قصه اش چیه؟ و چرا کبوتر ؟ چرا زیتون؟ اینقدر سؤال حیاتی و مهمی هم نبود که بخوام وقت بگذارم برای دانستنش!

دیروز  شبکه افق ، سخاوتمندانه و بدون اطلاع قبلی پاسخ داد: 

از زمین آب می جوشید و از آسمان باران می بارید ، باریدنی!کشتی نوح تو امواج خشم خدا بالا و پایین میشد و پناه مؤمنان از عذاب بود ، پس از قطع باران ، نوح علیه السلام پرندگانی رو فرستاد تا از محل خشکی ها خبر بیارند . پس از مدتی ، کبوتری با یه شاخه زیتون ظاهر شد و از زمینی سبز و خرم نشان آورد! کبوتری که نشانه ی تمام شدن عذاب و خشم خداوند بود ! نشان صلح ! نشان رحمت !

...

نمیدونم تا چه زمانی این کبوتر و زیتونش نشان از صلح داشتند؛ ولی الان دیگه سالهاست که سرزمین زیتون خودش اسیره و کبوتراش زخمی! این روزا کبوتر سفید با زیتون،  بیشتر از صلح  ، نماد دروغه ! کبوتر زخمی ، بدون زیتون که هر روز سنگ میخوره که طرف زیتون نره، چطور میتونه نماد صلح باشه؟!

یه طنز تلخی هست که میگه:

" وقتی برا چیزی نماد میسازن ، یعنی خود اون چیز دیگه وجود خارجی نداره !"

□□□

۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۰
سپیدار

: "اگه روزه اینه که تو گرفتی ، خدا اصلاً من و روزه ام رو نگاه هم نمی کنه!" 

******

تعارف نمی کنم! میگم، با حسرت و خجالت هم میگم! وقتی می بینم از سرکار برگشتن و بی حال افتادن -کاری که همکارای بی انصافت، جلوی چشمهات ، مشتشون رو میگیرن زیر شیر آب سردکن و آب سرد رو هدایت می کنن به سمت دهانهای نه چندان خشک و شکمهای سیر . آب سردی که سرمای آب گواراش رو از این دور هم می تونی حس کنی! - یا آفتاب سوختگی تن اون یکی رو می بینم که نشون میده با دهان خشک زیر آفتاب داغ بوده! یا ... 

◇◇◇

تو این ماه به ندرت از خونه دراومدم ، از ترس گرما و تشنگی! اصولا جزء اون دسته از خانومها محسوب میشم که وقتی وارد خونه میشن ، دیگه با بولدوزر باید از خونه بیرونشون کشید . مگه اینکه پای یه کار واجب یا یه عزیزی در میون باشه که با اکراه یا اشتیاق تن به خروج از خونه بدم! حالا هم که ماه رمضونِ و تحمل گرمای بیرون ، خارج از توان اندک من! اینطوری میشه که معمولاً نه کارها خیلی واجب میشن نه عزیزان خواهان زیارت ما خارج از خانه! 

اما دیروز قضیه فرق می کرد ؛ هم کار ،واجب بود ؛ هم عزیزش خیلی عزیز! شوخی نبود ، باید به وصیت پدر علیه السّلام عمل میشد ، در حد وسع! (هر چند "شرمنده ی جانان ز گرانجانی خویشم!")

وَ کونا لِلظّالِمِ خَصْما وَ لِلْمَظْلومِ عَوْنا

***

 

۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
سپیدار

ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث

خوشترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی...

♡♡♡♡♡♡

این تصویر رو قشنگ نگاه کنید تا برای احیا ی امشب انرژی بگیرین! چشمک(ان شاءالله که واقعا شب زنده شدن مون باشه! )

___________________________________________________________

بی ربط: دیوان حافظم خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی شبیه اینه! تا مدتها فکر می کردم (حاج خانووووم) دیوان حافظ من دستشونه! و دارن فال می گیرن!

۱ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۰
سپیدار

پرده ی نخست:

قرن ها پیش (زمانی دور که دقیقاً یادم نمیاد کِی! ) دوستی ازم پرسید : به نظر تو خدا فلانی رو می بخشه؟!!!

[اول اینکه این فلانی یه بانوی خواننده از جمع مغنّیان معلوم الحال پیش از انقلاب بودن و این عزیز دل ما ، عاشق صوت و تصویر ایشون! و حالا که این خانم به دیدار پروردگارش شتافته بود ، این دوست ما اصرار داشت که شاید تو لحظه ی آخر توبه کرده! و حقش نیست این زیبای حالا دیگه واقعا خفته ، با اووووون همه زیبایی ، بره خدمت مالک خازن جهنم! ... دوم آنکه این دوست ما ، گویا بو برده بود که ما سر و سرّی با عالم بالا داریم و علاوه بر اینکه می تونیم بفهمیم که عشق خوش الحان ایشون در دم آخر توبه فرموده اند یا نه ، از قبولی توبه ی احتمالی سرکارعلّیه هم خبر داریم و اصرار داشت بگیم : بله ! حضرت علّیه توبه ی مقبول فرموده اند و الان هم در یکی از غرفه های vip بهشت ، در میان جمع کثیری از حور و غلمان و ملَک ، زده اند زیر آواز ! صد البته همراه با اجرای حرکات موزون!]

عجب!!!! یه مدتی مثل چی! نگاهمون رو به جایی نامعلوم دوختیم (فکر کنم فکر کرد دارم بهشت رو دید میزنم و لابد چقدر حسودیش شد که من اون حرکات دلربا و صدای دلنشین رو می بینم و میشنوم ولی ایشون ، نه! ) و بعد از مدتی خبرش کردیم که : ... من چه میدونم؟!!!

فقط گفتم: به نظرت اگه توبه هم کرده باشه، مسئولیتش در قبال اونایی که با دست توانمند ایشون از راه به در و راه گم کرده شدن چی میشه؟!

پرده ی بعدی:

۲ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۵
سپیدار

امروز داشتم به ترس فکر می کردم ! به ترس هام ! بله دیگه ، صاحب نظرا هم گویا میگن که ترس ، قدیمی ترین احساس بشره از لحظه تولد تا دم مرگ ! 

امروز فکر می کردم به ترس هایی که اگه ثروت بودند ، بی شک الان اگه ،ثروتمندترین نبودم ، یکی از "ترین ها" حتماً بودم !

شاید اینطور به نظر نرسه! ولی من آدم ترسویی ام! ... خیلی ترسو! و متأسفم و شرمسار از این اعتراف ! (البته الان که فکر می کنم ، همین که دارم اعتراف می کنم ، یعنی حداقل ، شجاعت اعتراف رو دارم ! ... پس سرم رو کمی بالا می گیرم! )

اما ترسهام: کلکسیونم کامله بحمدلله!  از ترس از چیزهای عینی گرفته تا چیزهای انتزاعی! از هست ها و نیست ها ؛ از هستی و نیستی!


 

بگذار بشمارم ؛ ارتفاع (ارتفاع مثبت و منفی ! بالای کوه و ته چاه!) ؛ تاریکی ، جایی یا چیزی که نور نداره، روشن نیست ! از ناشناخته ها (فکر کنم این نوعِ تاریکی ، انتزاعیه ! ) ؛ صدای موتور (ماجرا داره!) انواع جک و جونور و مخصوصا از اون کوچیکاش ، بیشتر !

(سوسک و موش و مار و مارمولک که هیچ ! من حتی از حر کت یه شاپرک روی دستم هم می ترسم ! من حتی نمی تونم یه پروانه رو تو دستم بگیرم! )


 

دیگه ؟... از بعضی آدمها هم می ترسم ؛ این بار اما ، هر چی بزرگتر ، بیشتر! اونایی که ...![توضیح این مورد خیلی سخته و ترجیح میدم همین طور سربسته بمونه!]

دیگه؟ ... از ناگهان و یکبارگی !فکر کنم اینم انتزاعیه ! ولی بگذار یه مثال عینی براش بزنم ! مثل تغییر ناگهانی ، انتخاب ناگهانی! اتفاق ناگهانی، مرگ ناگهانی!  یا ... حرکت و صدای ناگهانی ! 

و کلی از ترس های چیپِ اینطوری!

انتزاعیات هم که الی ماشاءالله! مثلا همین "زمان" ! من از زمان می ترسم؛ از ماضی ، از مضارع ، از مستقبل ؛ و ... از ماضی استمراری بیشتر ! از ماضی ای که گویا زمان دقیق انقضا نداره !  ماضی ای که تموم نمیشه ، ماضی ای که حالِ حال رو گرفته و سایه اش رو سر آینده سنگینی می کنه ! 

 از آینده ای که نمیاد ، نمی نونه بیاد ، شاید هم اصلا دیگه نیاد ! از مرگ!

دیگه از چی ؟ آهان ! از خلأ ! از هیچی ! از جایی یا چیزی که هیچی توش نیست ! از خلأهای بزرگ ، بیشتر ! 

و ترس هایی که نمیدونم عینی اند یا انتزاعی . مثلا از نگاه ؛نگاه مات ! نگاه مظلوم ، یا حتی از نگاه ظالم ! از آه؛ آهی که به صورتم می خوره ! آهی که از سینه ام میاد بیرون ، و از آهی که حبس میشه تو سینه ، بیشتر!

از خنده ؛ از نیشخند! از ریشخند! ... و از خنده ی تلخ، بیشتر! 


 

از حرف ؛ حرف زور ، حرفی که نمی توم جوابش رو بدم یا حتی حرفی که نمی تونم جوابش رو ندم! حرفی که زدم ، حرفی که نزدم و از حرفهایی که نمی تونم بزنم، بیشتر !

 

با استناد به آخرین جمله ی خط بالا ، این لیست دیگه نباید بیشتر از این ادامه پیدا کنه ولی...


 

من از یه چیز دیگه هم می ترسم از همه ی اینا بیشتر !


 

من می ترسم ، می ترسم از آدمی که گریه نمی کنه !

از "مردی" که گریه نمی کنه ، بیشتر !!!

۱ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
سپیدار

تا مهمانها بِرن ، ساعت از یک نیمه شب گذشت . حین پذیرایی و به جا آوردن واجبات و مستحبات میزبانی ، جسته و گریخته تصاویری از دیدار شاعران با رهبری رو  می دیدم . اول فکر کردم داره مراسم رو پخش می کنه و ناراحت که، چرا الان؟ ولی بعد دیدم نه ! فقط یه گزارشه و گویا قراره جمعه و شنبه پخش بشه! بعد که مهمونا رفتند ، دیدم ، خوابِ این ساعت ، یعنی بیدار نشدن و گرسنگی مضاعف فردا! پس نشستم به دیدن چند تا از شعرهایی که تو سالهای گذشته ، شاعرا تو حضور آقا خونده بودن.

و مهمتر از همه دیدن فیلم کامل جلسه ی سال گذشته.چه کاملی!!(گزارش مکتوب رو که می خونی می بینی همچین کامل هم نیست!)

بین سالهایی که این ضیافت شعر تو بیت رهبری برگزار میشه ، مجلس پارسال از همه بهتر بود (از نظر من البته!)

دیدن این فیلم حدوداً یک ساعتی ، فکر کنم یک ساعت و نیمی طول کشید ؛خب ، بعضی از شعرها رو دوست داشتم چند بار بشنوم!!!  (اشک و خنده قاطی شده بود موقع دیدن این فیلم! بس که یه عالمه شعرِ حال خوب کن ، جمع شدن تو این مجموعه!)

اول مراسم که علیرضا قزوه ی بزرگوار آغاز شعرخوانی رو به شاعران غیر ایرانی سپرد ، یادم اومد که خیلی وقته از خود جناب قزوه شعر نشنیدم (کلاً دوست دارم شعر رو با صدای خود شاعر بشنوم ، حالا صدای قزوه بیشتر!)

از بین شعرهای این هموطنانِ غیر مسلمانِ غیر ایرانی!(به قول استاد بهمن بیگی که همه ی فارس زبان ها رو هموطن نامیده اند!) شعر و لحن خوندن خانم آنا برزینای اکراینی رو خیلی دوست داشتم؛ شعری که درباره ی ایران(همین شیری که در بین دو دریاست کُنامش!)خوندند. مخصوصاً بیت آخر :

از شرق مشرّف بشو ای باد صبا تا           یک بار سلامم برسانی به امامش

با این شعر و بخصوص با این بیت و عرض ارادت به امام رضای نازنینِ من، بدجور خودش رو تو دلِ ما جا کرد!(مرا عهدی ست با جانان ، که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را ، چو جان خویشتن دارم!)

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۲
سپیدار