1- پرینترم خراب شده و مجبورم فایلهای پیک و ... رو بفرستم به ایمیلم و تو مدرسه ایمیل رو باز کنم و پرینت بگیرم . مثل گربه ای شدم که سبیلش رو کندن







1- پرینترم خراب شده و مجبورم فایلهای پیک و ... رو بفرستم به ایمیلم و تو مدرسه ایمیل رو باز کنم و پرینت بگیرم . مثل گربه ای شدم که سبیلش رو کندن
فامیلی یکی از شاگردام یه غلط املایی وحشتناک و تابلو داره ! از اول سال تا حالا هی به معاون آموزشی مدرسه تذکر می دادم که بابا دارین غلط می نویسین ! می گفت نه همینطوریه !
چند وقت پیش بالاخره از مادرش جویا شدم ، گفت بله تو شناسنامه غلط نوشته (ظ به جای ض)!(مگه چیه؟ تنبلیم می اومد برم پرونده اش رو ببینم !)
الان که دارم اسم بچه ها رو تو تقدیرنامه هاشون می نویسم ، از اینکه فامیلیش رو غلط می نویسم خجالت می کشم.
پ ن:
از 39 دانش آموز 33 نفر شاگرد اول ، 3 نفر شاگرد دوم !خیلی مسخره است! نه؟!!!!
زمان ما تو هر کلاس به اندازه ی انگشتای یه دست هم شاگرد اول نداشتیم !
صرفا جهت فروختن فخر: سال آخر دبیرستان نمره ی شیمی تو کارنامه ام 17.75 بود و تو دانشگاه نمره ی فلسفه ام 19.75 ...
به استادم می گفتم حداقل میدادی 19 دلم نمی سوخت !
امسال سال عجیب و مزخرفی برای آموزش و پرورشه!
1
چند روز پیش به طور اتفاقی یکی از دوستان همکار رو که تو شهرستان بهارستان استان تهران ، معاون یه مدرسه است ، تو خیابون دیدم و ازش چیزی شنیدم که غیر از تأسف چیزی نداره !
به گفته ی ایشون :
به جز چند مدرسه ی خاص و نور چشمی، تو بقیه ی مدارس ابتدایی این شهرستان ، در هر مدرسه یک کلاس ، بدون معلم روزگار میگذرونه! و هر زنگ یک معاون که کار سبکتری داره و میتونه ، میره و کلاس رو اداره می کنه !!!
فکر کنید : ماه چهارم تحصیلی ! در کل شهرستان ! هر مدرسه یک کلاس ! بدون معلم اداره میشه !
اداره ی آموزش و پرورش شون هم میگه همینی که هست ! بودجه برای استخدام معلم نداریم !
...
2
تو آموزش و پرورش هر معلمی که 20 سال و بیشتر سابقه داره یک روز تقلیل داره . یعنی یک روز مدرسه نمیاد . تو سنوات گذشته این یک روز به ورزش و هنر و قرآن اختصاص داده میشد و توسط معلم های دیگه این روز پر میشد !
البته سالهای گذشته بعضی همکارا خودشون کلاسشون رو اداره می کردن و حقوق این یک روز رو مدرسه به خود معلم کلاس میداد . اما ...
امسال همکارانی که تقلیل دارن مدرسه نمیان و آموزش و پرورش هم هیچ فکری برای این یک روز نکرده و کلاسها توسط اولیا و انجمن مدرسه اداره میشه !!! (به قول دختر همساده : دست و جیغ و هورااااااااا)
...
3
داشته باشید که وزارت آموزش و پرورش جزو چند تا وزارتخونه است که امسال بیشترین همایش رو برگزار کرده ! همایش هایی که میدونید و می دونیم یعنی چی!!!!!!
...
تا وقتی آموزش و پرورش اینقدر فشل و ناکارآمده ، امیدی به اصلاح امور نیست !
1-
دوستانی که سپید مشق رو می خونن احتمالا در جریان هستن که تو کلاس امسالم دانش آموزی دارم که 5 سال پیش پدرش به خاطر اعتیاد افتاده زندان و بعدش ناپدید شده و مادرش هم همون 5 سال پیش بچه و زندگیشو گذاشته و رفته سیِ خودش! خانواده اش هم گویا ازش بی اطلاعن! و حالا این دختر خوب پیش مادربزرگش به تنهایی زندگی می کنه . دختری که اتفاقا IQ , EQ خوبی هم داره و با اینکه بیشترین توجه من رو تو کلاس دریافت می کنه ولی چون کسی نیست بهش برسه از نظر درسی تعریفی نداره!
بعدها فهمیدم زن دایی و دایی این دختر ، بچه دار نمیشن و بدشون نمیاد این بچه رو پیش خودشون نگه دارند ولی مادربزرگه رضا نمیده ! چرا؟ مدیر میگه به خاطر چندرغاز کمکی که کمیته امداد به این بچه می کنه (که اونهم تابستون مدیر مدرسه براش جور کرده !)
تو این 2ماه و نیم گذشته که ندیدم مادربزرگه به درسهای نوه اش برسه . ولی دیدم مشقهای اونو بنویسه!
خلاصه دیدم اینطوری نمیشه از مادربزرگه خواستم بیاد مدرسه تا بهش بگم که اگه بخواد اینطوری پیش بره احتمالا نوه اش سال بعد هم باید کلاس اول رو بخونه!
مادربزرگه اومد ...قدّ بلند! شقّ و رق! با یه پالتوی مشکی کوتاه ، یه ساپورت مشکی طرح دار و موهای هایلایت شده !
و گله ی نوه اش رو می کرد که به حرفم گوش نمی کنه و به جای درس خوندن با من میشینه پای ماهواره!
و ناله که من پاسوز این نوه ام شدم وگرنه میرفتم پیش دختر و پسرم !
گفتم چرا نمیذاری پیش دایی و زن داییش بمونه ؟ نگهش نمیدارن؟
گفت : نه! اتفاقا خیلی هم دوسش دارند ولی زن داییش خوب نیست و الِ و بلِ و پسرم باید طلاقش بده و ... که من نتونستم طاقت بیارم و گفتم : عروستون که حاضره نوه تون رو نگه داره بَده ولی دخترتون که بچه اش رو ول کرده رفته پی خوشی خودش خوبه؟!!!
خلاصه ازش خواستم با عروسش راه بیاد تا هم نوه اش راحت بشه هم خودش!
چند روز بعد زن دایی دخترک اومد و گفت که فعلا بچه پیش اوناست و چقدر هم روحیه ی دانش آموزم خوب شده بود! املای سختی که گفته بودم رو با کمترین اشتباه نوشته بود و ظهر با خوشحالی همراه زن داییش رفت .(هر چند زن داییش به خاطر مشکلات جسمیش احتمالا نتونه خیلی بهش کمک کنه ولی باز هم از مادربزرگه به نظر بهتره! منتظر می مونیم ببینیم کار این بچه تا آخر سال به کجا میکشه! اللّهم اجعل عواقب امورنا خیرا)
♠♠♠♠♠
2-
مادر یکی از شاگردای خیلی خوبم که در جریان مشکل این دانش آموزم بود بهم پیشنهاد داده هفته ای یکی دو روز ، نیم ساعت آخر کلاس رو بیاد و باهاش املا کار کنه . حالا ترکیبات و نشانه هایی که برا تدریس می سازم رو می بره تو اتاق بهداشت مدرسه و باهاش کلمه سازی و جمله نویسی کار می کنه ! ... چقدر خوبه که آدمهای مهربون همیشه و همه جا هستن!
چند وقته تو وبلاگها و کانال های آموزشی ، نمونه برنامه هفتگی همکاران رو می بینم . همه شون 5 زنگه نوشتن . برام خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی جالب و سؤال برانگیزه ! یعنی تو مدرسه ی این دوستان واقعا 4 تا زنگ تفریح دارن؟ یعنی واقعا 5 تا زنگ آموزشی دارن؟!!!!!!
یعنی ساعت کاری مدرسه ی همه شون مثل ما از 8 تا 12:15 است و 5 زنگ دارن؟
اگه " آره " که خووووووووووش به سعادتشون!
***
تو مدرسه ی جدیدم که ساعت کار عادیه ، 3 زنگ درسی داریم هر کدوم یک ساعت . تو مدرسه ی قبلی هم که تا نزدیک 1 مدرسه بودیم باز هم 3 زنگ بیشتر نداشتیم و ساعت بعضی زنگها به یک ساعت و بیست دقیقه هم می رسید و برا بچه های 7 ساله واقعا خسته کننده بود . دلیل ظاهراً منطقی کادر دفتری هم این بود که 4 طبقه و 700 تا دانش آموز رو نمیشه یک ربع بیست دقیقه ای بیاریم حیاط و برگردونیم!!!
***
15=24
معادله ای که ما هر روز و هر سال در حال اثبات درستی و امکانش هستیم !
5 روز هفته ، هر روز 3 زنگ میشه 15 زنگ!
طبق برنامه ی ملی هر کلاس اولی باید در هفته 11 ساعت/ زنگ فارسی داشته باشه ، 5 زنگ ریاضی ، 3 زنگ علوم ، 2 زنگ ورزش، 2 زنگ هنر و 1 زنگ قرآن (یک زنگ قرآن هم برای اینکه بگن نه! ما دو زنگ به قرآن اختصاص دادیم به صورت مستمر ولی نانوشته باید در طی هفته اجرا بشه ! به صورت 10 دقیقه ی اول هر روز!) جمع ساعتها بدون اون یک زنگ مستتر قرآن میشه 24 ساعت!!!
***
نظر برنامه نویس روی کاغذ درسته !
5 زنگ 40 دقیقه ای آموزش میشه 200 دقیقه و 4 تا زنگ تفریح 15 دقیقه ای که میشه 60 دقیقه ! سر جمع 260 دقیقه که با تسامح همون 4 ساعت و 20 دقیقه ای میشه که تو مدرسه ایم .اما ...
حدقل من ندیدم مدرسه ای که 5 زنگ آموزشی که هیچ ! لااقل 4 زنگ آموزشی داشته باشه !
***
با این اوصاف بیشتر برنامه های هفتگی "فرمالیته " است ! آنچه نوشته میشه با آنچه اجرا میشه متفاوته!... اینطوریه که همه ی آمار و گزارشها درست از آب درمیاد!
***
من تو کلاسم برنامه ی هفتگی ندارم !
همه ی کتابهای بچه ها تو کلاسه و هر وقت فرصت بشه سراغشون میریم ! ممکنه یک روز، تمام روز فارسی داشته باشیم و یک روز 4 تا درس !
خلاصه با این برنامه و با این کلاسهای حول و حوش 40 نفری :
همه چی آرومه!
پدر ناراحته! به مامان میگه که از کار بیکارش کردن!
مادر غصه میخوره! حالا چی کار کنیم؟! کرایه خونه؟ هزینه ی بچه ها؟...
پدر هم نمیدونه!
دختر کوچولو یه گوشه داره مشقهاش رو می نویسه و ... و این حرفها رو میشنوه !
***
دختر کوچولو نگرانه! بابا بیکاره! پول نداره ! از خونه بیرونمون میکنن! مدرسه نمیتونم برم ! نمیتونیم غذا بخریم ! ... تو کلاس میره تو فکر ! فکر بدبختی هایی که قراره به سرشون بیاد!
از اینکه دفتر یا مدادی بخره یا خوراکی ای بخواد احساس گناه و عذاب وجدان می کنه!
دختر کوچولو غصه میخوره!
***
یادتونه حیاط خونه ی مادربزرگ اون روزایی که ما بچه بودیم بزرگتر از این بود؟
یادتونه درخت توت خونه ی پدربزرگ اون وقت که ما بچه بودیم خیــــــــــــــــــــــــــــــلی بلندتر از حالا بود؟
یادتونه پنجره ی رو به کوچه ی خونه وقتی که ما بچه بودیم خـیـــــــــــــــلی بالاتر از الان بود؟
یادتونه راه مدرسه، خونه ی خاله ، مغازه ی بقالی ، نونوایی بربری خیلی دورتر از حالا بود؟
یادتونه هندوانه ها ، کیسه های خرید مامان و بابا ، کیف مدرسه ی خودمون ، بشقابهایی که باید تو سفره گذاشته میشدند ، ظرف میوه ای که باید جلوی مهمونها می گرفتیم خیلی سنگین تر از حالا بودن؟
یادتونه یخچال و کمد و میز و صندلی و دستگیره ی در و قدّ نردبون و اندازه ی پله و کاسه ی روشویی و سینک ظرفشویی خیـــــــــــــــلی بلندتر و بالاتر از قد ما بودن؟
یادتونه تهِ خیار خیلی تلخ تر بود؟ یادتونه خرمالوها گس تر بودن؟ یادتونه بستنی ها شیرینتر بودن؟ یادتونه یه صفحه مشق نوشتن چقدر سخت بود؟ یادتونه چقدر سخت بود املای درس سیب سینی با اون 4 تا "ایـ یـ ی ای" که نمیدونستیم کدوم رو کجا بنویسیم؟ یادتونه چقدر سخت بود جمع و تفریق اعداد دو رقمی؟ یادتونه یک هفته چقدر طولانی بود؟ یادتونه 4 ساعت مدرسه تموووووووووووووم نمی شد؟ یادتونه دو روز بعد چقدر دور بود؟ یادتونه... ؟
***
دنیای بچه ها دنیای فوق العاده ایه! اندازه ها همه غلو شده است! همه چی در نهایت ! خیلی دور ، خیلی بزرگ ، خیلی سخت، خیلی شیرین ، خیلی تلخ ، خیلی قشنگ ، خیلی خیلی!
***
غصه ها و مشکلاتی که درجه ی سختی شون برای ما مثلا 5 باشه برای بچه ها میشه 500!5000 !
ما به راه های مختلف فکر می کنیم ، امیدواریم خدا کمکمون کنه! پیش خودمون میگیم بالاخره یه کاریش می کنم ! اما بچه ها تجربه ای ندارند ! برای بچه ها پدر و مادرشون حکم همون خدایی رو دارند که خیلی تواناست ! و اگه بشنوند یا ببینند که والدینشون-مخصوصا پدرشون- درمونده و مستأصل شده ، غصه و ناامیدی تمام وجودشون رو پر می کنه ! شوخی نیست خدای تواناشون رو ناتوان می بینند!
***
لزومی نداره پیششون از این مشکلات حرف بزنیم! مشکلاتی که مثل کوه رو سرشون آوار میشه و توان حلش رو ندارن! اگه به هر دلیل شنیدند بهشون اطمینان بدیم مشکل بزرگی نیست ! بهشون بگیم که خدا کمکمون می کنه ! بهشون بگیم که از پس مشکلات برمی آییم ! بهشون بگیم که نگران نباشن ! بهشون بگیم که ما قوی هستیم!
***
مادر دانش آموزم میگه همسرش بیکار شده ، برای همین ذهنش درگیره و اعصابش خُرد . به همین علته که دخترش یه کم از درساش عقب افتاده ! ... دخترش غصه میخوره!
دنیای مجازی با همه ی بدی هاش یه جاهایی برای من خیلی خوب و مفید بوده !حداقل تلگرامش ! به جای اینکه بالای دفتر مشق یا دفتر یادداشت 40 نفر ، پیام بگذارم یک بار پیام رو تو گروه میگذارم . از اولیا رفع اشکال می کنم و حال بی انضباطهاشون رو هم درجا می گیرم ! خلاصه انتظاراتی که از بچه ها و اولیا دارم از این طریق دقیق و به موقع به اطلاعشون میرسونم .
امسال هم روزای اول سال تحصیلی برای کلاس یه گروه تلگرامی تشکیل دادیم و همه ی اولیا توش عضو شدن . (اونایی هم که به هر دلیلی تلگرام نداشتن ، یکی از اعضای خانواده یا نزدیکانشون تو گروه عضو شد .)
همون اول قانون گذاشتم که اگه سؤال ، تصویر و متن بی ربط بگذارن از گروه حذف و اگه تعداد بی انضباطها چند نفر بشن گروه رو تعطیل و کانال درست می کنیم تا ارتباط یک طرفه بشه !
◊◊◊
چند تا از مواردی که شامل این قانون می شد :
درس فلانی چطوره؟... سوال مربوط به یه دانش آموز جاش تو گروه نیست !(در ضمن خصوصی هم به این سؤال جواب داده نمیشه!)
فردا تعطیله؟ (مثلا به خاطر برف یا آلودگی هوا )... من چه میدونم؟! من هم مثل اونا گوش به اخبارم ! مگه آموزش و پرورش اول به من خبر میده بعد به رسانه ها؟!
فلانی دفترش/کتابش/... رو تو کلاس/خونه جا گذاشته !... خب الان من باید چه کار کنم ؟ برم بیارم تحویلش بدم؟
تصویر گل و بلبل و صبح به خیر و شب به خیر و شعر و متن و دعا و ... و استیکر !
... کلاً صبح و شب همگی به خیر ! عیدها مبارک و عزاها تسلیت!
بالاخره اینترنت خیلی ها حجم محدود داره و گذاشتن پیام ، فیلم و تصویر بی جا باعث اذیتشون میشه.
◊◊◊
اولیا هم وقتی دیدن تو گروه میتونن سؤالهاشون رو بپرسند و خودم یا هر کسی بلده جواب میده ، سعی می کردن اشتباه نکنند ! همه چی داشت به خیر و خوشی میگذشت که ...
که یک روز دیدم 7-8 تا استیکر غیـــــــــــــــــــــر مجااااااااز تو گروه گذاشته شد ! و بلافاصله هم مادر دانش آموز اظهار شرمندگی کرد که دست دخترش بوده و استیکرها ناخواسته ارسال شدن!!!!
اینقدر اوضاع خراب بود که مادر دانش آموز نوشت که گوشی رو دست دوم خریده و از وجود این استیکرها بی خبر بوده! و فرداش با کلی خجالت و شرمندگی اومدن که ما از اون خانواده هاش نیستیم و آبرومندیم و ... طبق گفته ی خودش دیروز اینقدر حالش بد شده که رفته زیر سِرُم !
♣♣♣♣♣♣
راستی اصلا داشتن تصاویر غیراخلاقی تو گوشی و ... در شأن ماست؟
آیا بچه ای که این تصاویر رو تو گوشی والدینش می بینه ، نرمال و سالم بزرگ میشه؟
آیا حاضریم چنین گوشی ای رو در اختیار دوستان و خانواده ی خودمون قرار بدیم؟
آیا اگر روزی این گوشی به سرقت رفت یا گم شد بیشتر از ضرر مادی ، ناراحت و نگران از دست رفتن آبرو و شخصیتمون نمیشیم ؟
اگر روزی به اشتباه تصویر یا تصاویری رو برای کسی یا کسانی فرستادیم که نباید! آیا میتونیم تصویر نازیبایی که از ما در ذهن اون فرد یا گروه ساخته میشه رو تصحیح کنیم؟
آیا جرأت داریم رمز گوشی رو برداریم ؟ یا حداقل رمزش رو به دوستان و خانواده مون بدیم؟
آیا اجازه میدیم گوشی مون چند ساعتی دست کسی از نزدیکان و خانواده مون باشه؟
اصلا چیز به این نامطمئنی میتونه جای امنی حتی برای تصاویر و فیلمهای شخصی مون باشه؟
♣♣♣♣♣
پ ن: به نظر من کسانی که اجازه نمیدن حتی همسرشون به گوشی شون دست بزنه و هزار تا رمز براش میذارن و حتی با خودشون تو سرویس بهداشتی هم می برند و ... یه جای کارشون میلنگه !
سالهای گذشته حیاط مدرسه بزرگ بود و آسفالت صاف و خوبی داشت بنابراین می تونستم بچه ها رو برای سایه بازی ببرم حیاط و بچه ها سایه ی همدیگه رو بکشند و با مشاهده ی سایه شون تو صبح و ظهر متوجه کوتاه و بلند شدن سایه شون تو ساعات مختلف روز بشن . اما مدرسه ی امسالم هم حیاط بسیار کوچکی داره و هم اینکه کیفیت آسفالتش فاجعه است و اصلا نمیشه با گچ روش چیزی نوشت . بنابراین با مکافات یه گُله آسفالت صاف پیدا کردیم و فقط دو سه نفر از بچه ها سایه ی هم رو کشیدن و ظهر رفتیم تغییراتش رو دیدیم .
برای جا افتادن جهت و اندازه ی سایه از بچه ها خواستم چراغ قوه و عروسک کوچک بیارن و سر میزشون با حرکت دادن نور چراغ قوه تفاوت جهت و طول سایه ها رو متوجه بشن!
1.
اول دبیرستان بودم ! یه معلم شیمی داشتیم که من خیلی دوستش داشتم! از اون معلمهای جدّی و سختگیر ! بچه ها ازش می ترسیدن و تو کلاسش جیک نمی زدیم!
پای تخته سؤالی رو نوشته بود و ما هم داشتیم یادداشت می کردیم! کلاس ساکتِ ساکت! انگار کن سرِجلسه ی کنکوره! اولین روزی بود که عینک می زدم. خوشحال از اینکه تخته رو خوب می بینم داشتم تند و تند می نوشتم! (شیمی بود و درس مورد علاقه ام!)
سر میز نشسته بودم و سرم پایین بود که احساس کردم خانم معلم بالای سرم ایستاده ! ... سرش رو آورد پایین ... قلبم داشت می اومد تو دهنم! ... و با صدایی آروم گفت : عینکت مبارکه! (عکس العمل خودم یادم نیست ولی این لطافت و دقت معلم شیمی سختگیر و به قول بچه ها بداخلاق تو ذهنم مونده!)
*****
2.
قاب عینکم دلم رو زده بود ! یه عینک نو گرفتم ! اما...
عینک رو که زدم احساس کردم قدّم حول و حوش 3 متر شده ! تو کوچه که راه می رفتم احساس می کردم میتونم از رو دیوار ، حیاط همسایه ها رو ببینم! وقتی می خواستم از دری وارد یا خارج بشم خم میشدم ! آخه می ترسیدم سرم به چهار چوب بالای در بخوره!!! ... عینک رو بردم پیش دکتر ! گفت: عینک ساز زحمت کشیده و شیشه ی چپ و راست رو جابه جا گذاشته!
عینک ساز معذرتی خواست و دوباره شیشه ها رو ساخت . اما...
این بار حس می کردم خیلی کوتاه شدم! پریدن از جوی آب هم برام سخت بود! فکر می کردم با قدم عادی نمی تونم ازش بپرم ! بنابراین یه قدم بزرگ برمی داشتم برا عبور از جوی آب 20 سانتی! سوار اتوبوس شدن که واویلا بود! فکر می کردم پاهام به پله ی اتوبوس نمی رسه. مثل دفعه ی قبل تو محاسبه ی فاصله ها مشکل داشتم!
دوباره رفتم پیش دکتر! بعله عینک سازِ عاشق ِسر به هوا ! تو محاسبه ی محل نقطه ی کانونی عینک اشتباه کرده بود!
بار سوم بالاخره درست و اوضاع عادی شد !
*****
3.
تو کلاسم یکی دو تا از بچه ها عینک میزدن . بعضی از بچه های شیطون کلاس سر به سرشون میگذاشتن و اذیتشون می کردن! یه روز جلوی خودم بهشون گفتن : چهار چشمی!
قدم زنان و با طمانینه رفتم سرِ کیفم و عینکی که همیشه تو کیفم بود و هیچ وقت نمیزدم رو برداشتم و جلوی چشم بچه ها به چشمام زدم . بچه ها با تعجب نگاهم میکردن! تا حالا ندیده بودن عینک زدنم رو! آروم رفتم نزدیک بچه ای که گفته بود "چهارچشمی"!
تو چشماش نگاه کرده و گفتم:
خُب ! نظرت چیه؟!! نمیخواهی به من هم بگی چهارچشمی؟!"
سرش رو پایین انداخت ! دیگه نشنیدم کسی رو به خاطر عینک زدن مسخره کنه! اما بچه های عینکی چه خوشحال بودن از اینکه من هم یکی از اونام! یکی از چهارچشمی ها!
-----------------------------------------
بعدا نوشت: با شنیدن عینک و خاطرات و داستانهای مربوط به اون ، همیشه یاد داستان بامزه و شیرین "قصه ی عینکم" اثر رسول پرویزی می افتم .خواستین در ادامه ی مطلب بخونیدش.
این روزا تو هفته ی نیروی انتظامی هستیم . به عموجانم زنگ زدم تا روزش رو بهش تبریک بگم که یاد یه خاطره افتادم و براش تعریف کردم و کلی خندیدیم بهش! فکر کنم تعریفش برا دوستان هم خالی از لطف نباشه.
دیگه حتما دوستان همراه وبلاگ میدونن که ما چند سالی تو دبستان غیرانتفاعی تدریس داشتیم ؛ اون سالها جمعیت مدرسه به زور به 100 نفر می رسید و فاصله مون تا پاسگاه زیاد نبود . بنابراین تو همچین روزهایی مدیر و مؤسس مدرسه کاملاً خودجوش و بدون هیـــــــــــــــــــچ چشمداشتی یه دسته گل داوودی می گرفت من هم چند تا پیام و شعار رو مقوا می نوشتم و می دادیم دست بچه ها، با صف و پیاده راه می افتادیم طرف پاسگاه ! و اینطوری میشد که یه صف صد نفری از بچه ها در حالیکه گل و بادکنک و پلاکارد دستشونه تو خیابون ردیف میشدن و توجه رهگذران رو به خودشون جلب می کردن!
گل داوودی هم که می دونین چه گل باحالیه؟! اینقدر تو راه بچه ها تکون تکونش میدادن که وقتی به مقصد می رسیدیم چیزی جز یه ساقه و کاسبرگ از خیلی هاشون باقی نمی موند
جلوی در به یکی دونفر می گفتیم برن و گلهاشون رو به سرباز داخل کیوسک نگهبانی تقدیم کنند که بچه های خود شیرین حمله می کردن و نصف اون گلا و کاسبرگها رو میدادن به اون سربازه و ما حرص می خوردیم که بابا ! عجله نکنین داخل هم کلی آدم چشم به راه شما هستن!
خلاصه بچه ها رو می بردیم حیاط پاسگاه و فرمانده یا معاون یا ...بهشون خوش آمد می گفت و سریع یه شیرینی و شربتی جور می کردن برا پذیرایی و خداحافظ!
...
حالا با انگیزه ی اون مدیر کاری ندارم ولی به نظرم فکر جالبی بود این جور تبریک هفته ی پلیس و نیروی انتظامی!
وجود دختر بچه های با مزه و رنگاوارنگ به اون محیط خشن یه رنگ و لطافت خاصی می داد .