سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

 مؤمن تابع اعتقاد خویش است نه اقتصاد!       

هر چند:

اقتصاد دیکتاتور بلامنازع دنیای امروز است.

سید مرتضی آوینی ، توسعه و مبانی تمدن غرب ص123و 152

◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇

دنبال یه جمله یا ترکیب خاص از شهید آوینی می گشتم! حدس میزدم تو کتاب " حلزونهای خانه به دوش " باشه یا " توسعه و مبانی تمدن غرب" . هر دو تا کتاب رو برداشتم و صفحاتی رو که فکر می کردم جمله ی مورد نظرم باید اونجا باشه، تند تند نگاه کردم! اما نتونستم پیدا کنم!(بعدا فهمیدم اصلا تو این دو تا کتاب نبود!)

تنها اتفاقی که افتاد این بود که نتونستم کتابها رو به کتابخونه برگردونم و نشستم و هر دو تا رو از اول خوندم! و دوباره مثل دفعات قبل شگفت زده شدم از تازگی و به روز بودن مطالب کتابها! انگار نه انگار که سید مرتضی 23-24 سال پیش این حرفها رو زده!

لحن و بیان سیّد تو کتابهاش اینقدر جذاب و شیرینه که بیشتر اوقات فکر می کنی داری سخنرانی ایشون رو گوش می کنی؛ یا حتی بعضی جاها طوری مخاطب قرارت میده که فکر می کنی روبروت نشسته و داره برات حکیمانه و ادیبانه ، با کمی ناراحتی، درد و دل می کنه ! یه جاهایی حتی احساس می کنی کلافه ست یا اعصابش خُرد شده و صداش رو بالا برده!

هر جفت کتابها از اونایی اند که دوست دارم بِدم همه بخونند ، یا حتی حاضرم برای اهلش بخرم و هدیه کنم !(مخصوصا کتاب "توسعه و مبانی تمدن غرب" رو !) ؛ ولی حیف که بین اقوام و دوستانم کسی رو که تا این حد اهل مطالعه باشه ندارم! تازه کلی جون کندم تا تونستم به خوندن رمان عادتشون بدم! تا بیان به خوندن کتاب جدی غیر داستانی دل بدن ، من باید از اون دنیا براشون کتاب پست کنم!

نکته: اسم کتاب ممکنه بعضی ها رو به این اشتباه بندازه که "توسعه و مبانی تمدن غرب" ، شبیه بعضی کتابهای عصا قورت داده ی دانشگاهی، سخت خوان و سخت فهم و پر از کلمات و عبارات پر طمطراق و گُنگه که هر چقدر افراد کمتری ازش سر دربیارن نشانه ی باسوادتر بودن نویسنده ست! ولی ... واقعا اینطور نیست . سید مرتضی کاربلدتر از این حرفهاست.

 *****

اومدم درباره ی این دو کتاب سیّد مرتضای آوینی بنویسم و بگم خوندن اینجور کتابها به خصوص برای ما فرهنگیان از نون شب هم واجب تره!(که فرهنگ رابطه ی مستقیم با کتاب داره و ما که خواسته و ناخواسته اسم فرهنگی رومون گذاشته شده، زشته که با کتاب اینقدر بیگانه باشیم!) یادم افتاد آقای محمدرضا شهبازی یه مطلب شُسته رُفته درباره ی مجموعه کتابهای شهید آوینی نوشته که ما هم تو وبلاگ قبلی گذاشته بودیمش ؛ بنابراین ترجیح دادم سکوت کرده و دوستان رو به خوندن این مطلب خوب و مفید دعوت کنیم!

◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆

خواندن کتاب‌های شهید آوینی آداب دارد. نمی‌شود پا برهنه دوید وسط کتابفروشی و یکی از چند کتاب او را برداشت و شروع کرد به خواندن. نه اینکه سخت باشد کتاب‌هایش، نه! ماجرا از این قرار است که از میان کتاب‌هایی با این تنوع موضوعی - که از ولایت فقیه تا گرافیک، از ژاپن تا کربلا و از سینما گرفته تا خرمشهر را شامل می‌شود- باید سراغ کتابی رفت که خواننده از کلیت محتوای آن اطلاع داشته باشد. مخصوصا آنکه غالب کتاب‌ها مشتمل بر مجموعه مقالاتی است که الزاماً توالی نگارش آنها مانند ترتیب قرار گرفتنشان در کتاب نیست و ممکن است هر کدام در فضا و زمانی متفاوت نوشته شده باشند. دانستن موضوع کتاب‌های این سید بزرگوار و آگاهی از سطح آن می‌تواند مانع شود که از آن شود که با مشاهده یک تفاوت لحن توی ذوقمان بخورد و یا اینکه اگر جملاتی و عباراتی از یک کتاب را  متوجه نشدیم سرخورده شویم.

۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۰
سپیدار

خسته ام

از زمین و از زمان

مرا

۷ ِ کوچکی بکش در آسمان

...

۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
سپیدار

مرا می شناسی بقیعم/ که با اشک و آهم چراغان
چه شبها که بی روضه مردم/ در آغوش من گریه کردند
به صادق به باقر به سجاد/ به یاد حسن گریه کردند
غم غربت من/ رسیده به افلاک
که ارکان ارض است/ در این تربت پاک

*****

امروز 8 شوالِ. سالروز تخریب حرم ائمه بقیع علیهماالسّلام توسط وهابیان در ۸ شوال سال ۱۳۴۴ هـ . ق(۹۲سال پیش)

میلاد عرفان پور دو تا شعر برای بقیع سرودن و میثم مطیعی هم خوندنشون .

یکی با مطلع : مرا می‌شناسی بقیعم/ منم قبله گاه غریبان

یکی هم با مطلع : من بقیعم، همون زمین پر ستاره، همون که یادتون میاره، که مجتبی حرم نداره

...

پ ن: من اولی - (مرا می شناسی بقیعم) - رو خیلی خیلی بیشتر از دومی دوست دارم. و به نظرم ربطش هم به ماجرای تخریب بقیع بیشتره. برای همین متن این مداحی رو که بیشتر دوست دارم ، اینجا میگذارم.

بعدا نوشت: هرچی کانالهای تلویزیون رو چرخیدم چیز زیادی در این باره نمی گفت! همه جا مذاکرات ، توافقنامه ، ما بردیم، ما و دوران پسا تحریم،  با پولای برگشتی چه کار کنیم؟مسابقه ، سرگرمی و ... غربت!

 

۲ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۵
سپیدار

قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن؟

قَالَ بَلَى وَلَـکِن ...

 لِّیَطْمَئِنَّ قَلْبِی*

itbloger.ir

اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکَ راضِیَةً بِقَضاَّئِکَ**

...

و گفت :

لُو کشف الغطاء مَا ازْدَدْتُ یقینا***

۱ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۵
سپیدار

میدونین وحشتناکتر از دیدن یه سوسک چیه؟

گم کردن همون سوسک!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦

صبح که با صدای اذان گوشی بیدارشدم و رفتم تو حیاط تا وضو بگیرم ، بعد از وضو همینکه آب رو بستم یک دستگاه[!] سوسک دیدم که با سرعت داشت به طرف درِ بازِ اتاقم میرفت که نه ! رسما داشت می دوید! (شما هم اگه دیده بودینش تأیید می کردین که با اون ابهت و قد و قواره کسرِشأن بود اگه با واحدی کمتر از واحد شمارش تانک اسمشو بیارم!)

منی که با نصف لیوان یا حداکثر با یه لیوان آب وضو می گیرم ،آب رو باز کردم و مثل آتش نشانا شلنگ رو گرفتم طرف اون جانورِ اسمشو نیار! از اقبال بَدم دشمن مورد نظر بین گلدونایی که تا در اتاق چیده شده اند ، گم شد ! و من موندم و دشمنی که نمی دونستم کجاست!

- از اونجایی که در رزومه ی افتخارات ما ثبت شده که : یک شب که تا حوالی یک نیمه شب بیدار بودیم یک عدد حشره ی کوچیک بند انگشتی وارد حریم امن ما شد و خودش رو پشت وسایل اتاق پنهان کرد ، از اونجایی که امکان یافتنش نبود و خوابیدن تو جایی که دشمنی در اون خودش رو پنهان کرده خلاف عقل سلیم ! همون لحظه جلای وطن کرده و با یه تا پیراهن، فرار رو بر قرار ترجیح دادیم و فردای همون شب کذایی تا همه ی وسایل رو خارج نکرده و فرش اتاق رو نتکانده و مطمئن به عدم وجود جانور خطرناک نشدیم به خانه ی خود برنگشتیم!-

بعد از گم کردن هیولای مذکور بین گلدونا، به خاطر بیم جان و ترس از خورده شدن! تصمیم گرفتیم سرِ چهارپایِ درازگوشِ معروف رو کج کنیم به سمت دیگر خانه... که دیدم کنار یکی از گلدونا کمین کرده و دوباره رفتم تو فاز آتش نشان بودن بلکه آتش فتنه رو خاموش کنم ! وقتی اون دشمن قدار در اثر فشار آب زمین خورد و از همه بدتر دیدم در نیم متری در اتاقه و هر آن ممکنه برای نجات جونش خودش رو به اتاق دعوت کنه ، منی که تا حالا جرأت کشتن یه سوسک رو هم نداشتم و حداکثر عکس العملم با عرض شرمندگی! جیغ اونم از بالای یه بلندی بود ، نه تنها به خاطر تاریکی شب و وحشت همسایه ها نتونستم جیغ بکشم که دمپایی رو هم درآوردم ...!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦

پ ن: به خودم میگم :

آدم موجود عجیبیه ! تمام شعارها و حرفهایی که تو امنیت میزنیم معلوم نیست تو بزنگاه آزمایش بهشون پایبند باشیم !(مثل اونهمه دقت تو مصرف آب و اونهمه آبی که برای دور کردن اون حیوون هدر دادم!)و تمام ترسها و عادت هامون که اون هم معلوم نیست اگه تو یه موقعیت جدید قرار بگیریم همراهمون بمونن یا نه !(جیغی که نزدم و دمپایی ای که به دست گرفتم!)

اینا که مثالهای دم دستی و بی ارزشی هستند ولی کی میدونه منی که الان شعار میدم و منم منم می کنم تا آخر پای حرفم بایستم ؟ کی میدونه تو موقعیتی که نمیدونم چیه و تو آزمایشی که نمیدونم چطوریه ، چقدر سنگینیِ بارِ مسئولیتِ انتخابی که کردم رو میتونم تحمل کنم؟ نرخ من چقدره؟ با چی و با وعده ی چی حاضرم چشممُ رو تمام گذشته و داشته ها و آرمان های خودم ببندم؟

تصورش هم وحشتناکه ولی حیف که غیرممکن نیست...

اللّهم اجعل عواقب امورنا خیرا!

بعداً نوشت : پُر واضح است که عنوان پست به پ ن  مربوط است !!!

۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۰
سپیدار

تو دفتر آری ، ما سه نسل ، با اشتیاق زیاد برای شنیدن داستانای دزدیده شده کنار هم نشسته بودیم . داستانایی که حالا تکه پاره هاشون به هم می رسید.

داستان یه خانواده تو یه روستای آروم که یه روز سرنوشتی سراغش میاد که مال خودش نبوده و برای همیشه ، از بیخ و بن کنده میشه و فراموش میشه و کم کم از جهان محو میشه ، داستان جنگ ، داستان یه عشق آتشین که به بمب گذاری می رسید ، داستان دختری که از سرنوشتش فرار کرده بود ، از اسمش فرار کرده بود تا یه کلمه ی دیگه بشه ... یه کلمه ی خالی از معنا ، داستان بچه هایی که لابه لای دیوونگیا بزرگ شده بودن ، داستان حقیقتی که راهش رُ بین دروغا باز کرده بود ، داستان یه زخم ، زخم صورت یه مرد ، زخم صورت دیوید. (ص353 )

***

زخم داوود ، نوشته سوزان ابوالهوی و ترجمه ی فاطمه هاشم نژاد - نشر آرما

***

کتاب "زخم داوود" رو همسر برادرم بهم داد . اعتقاد داشت شاید برای بقیه جذاب نباشه ولی فکر می کنه من ازش خوشم بیاد!

شروع کردم به خوندن ...

داستان فلسطین از یک سال قبل از اشغال تا همین روزا. داستان از زبان زنی به نام "أمل" روایت میشه. "زخم داوود" داستان زندگی 3-4 نسل از فلسطینی های آواره ست . داستان پدر ، پدربزرگ ، عمو ، مادر ، أمل و دخترش و داستان برادرهاش . برادری که برای فلسطین همه چیزش رو از دست میده و برادری که طی یه ماجرایی صهیونیست میشه و برای اسرائیل می جنگه!

قصه فلسطین نمی تونه قصه ی شاد و مفرحی باشه ، ولی یک سوم پایانی (صفحه 270 به بعد! ) دیگه خیلی تلخه ! خیلی دردناک ...

خوندنش هم برام سخت بود ، هر چند صفحه می گذاشتمش کنار و می گفتم لعنت به من! چرا این کتاب رو دارم می خونم؟ قلبم تیر می کشید ! تصور اونهمه مصیبت هم نیاز به تحمل بالاداشت و من نداشتم ! 

دوباره میرفتم سراغ کتاب تا تمومش کنم ! و چند صفحه بعد باز کتاب رو می انداختم رو میز و بلند میشدم تا سرم رو با کار دیگه ای گرم کنم ! 

خلاصه اینکه خوندنش سخته !

۱ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۰
سپیدار

تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب...

تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری؟!!...

۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
سپیدار

دردهای من

جامه نیستند 

             تا ز تن در آورم

"چامه و چکامه"  نیستند

تا به "رشته ی سخن" درآورم

نعره نیستند

            تا ز "نای جان" برآورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که جنس پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

                                    درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

                                درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

                           زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
سپیدار

فکر می کنم 9 سالم بود . اولین سالی بود که می خواستم نماز عید فطر بخونم . با نیم وجب قد و نیم سیر وزن ، چادر سفید گل گلیم رو سر کردم و همراه بابا و دایی رفتم مسجد بزرگ محل . تو مسجد از هم جدا شدیم . اونها که رفتن قسمت مردونه ، من رفتم تو شبستان .

خوب یادمه ، مسجد خیلی شلوغ بود و صفها نامنظم . همون آخر ، نزدیک در ، یه جا پیدا کرده و نشستم ! هیجان داشتم ! تا حالا نماز عید نخونده بودم ! چشمهام تیز شده بود و گوشهام هوشیار! حواسم رو داده بودم به حرفها و حرکات خانوم های دور و بر! سجاده انداخته بودن ، من هم جانمازم رو باز کردم . تازه نشسته بودم سر جانماز که صدایی توجهم رو جلب کرد . یک نفر داشت از بغل دستیش که خانوم تقریبا چاق و میانسالی بود سؤال مهمی می پرسید: نماز عید چه طوریه؟

چشمهام شد اندازه ی چشم های سرندی پیتی ! گوشهامو تیز کردم که هرچی گفت یاد بگیرم .

: دو رکعته مثل نماز صبح .

یادم نیست بعدش چی گفت ولی الان اینطور فکر می کنم که گفت میشه فرادا هم خوند [!] و قشنگ یادمه شروع کرد به نمازخوندن ! (نمیدونم خانومه اشتباه گفت یا من اشتباه فهمیدم . البته با اون همه هوش و ذکاوت ! و اونهمه دقت و توجه که من به خرج دادم یحتمل خانومه اشتباه کرده !!! )

شنیدن جواب اون خانوم خیالم رو راحت  کرد . واااای خدای من ! نماز عید چقدر راحته ! چقدر خوب شد شنیدم ! 

بلند شدم : "دو رکعت نماز عید فطر میخوانم قربة الی الله ! الله و اکبر!"

سریع یه دو رکعت نماز عید فطر ، درست مثل نماز صبح خوندم و ... از مسجد زدم بیرون !

نمیدونم تا خونه با چه حالی اومدم ؛ حتما خیلی خوشحال بودم که بعد از یک ماه روزه داری نماز عیدم رو هم خونده بودم !چشمک

رسیدم خونه. 

:"نماز تموم شد؟!!!!!!" 

-آره!

سریع رفتم زیر پتو که بقیه ی خوابم رو هم ادا کنم !!!

یکی دو ساعت بعد با سر و صدای بابا و دایی از خواب بیدار شدم ! ... تو کی برگشتی؟!!!!

بنده های خدا بعد از تموم شدن نماز هر چی جلوی مسجد منتظر می مونن که ما بیاییم، خبری نمیشه !نگران برمی گردن خونه و می بینن بعله ، ما خوابیم !

از اون سال به بعد این نماز عید فطر ما باعث خنده و تفریح خانواده شده !

فقط موندم فرشته های خدا اون روز چه حالی داشتن؟! وقتی یه دختر کوچولوی نیم وجبی و نیم سیری، تنهایی ، تو مسجد ، 2 رکعت نماز عید فطر خوند و سریع رفت خوابید !لبخند

بعدا نوشت: تو این یک ماه گذشته ، نماز عید امروز ،تو مصلی تهران،  بهترین اتفاقی بود که برام افتاد. 🌷😊

کسانی که قرار نبود باهام بیان ولی اومدن! الحمدلله☺

۴ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۰
سپیدار

(تو این ماه رمضان که دست و پای شیطون بسته است، آدم متوجهِ یه سری استعداد های نهفته در خودشم میشه ها!)

این حرفِ بزرگواری ، خیلی فکرم رو مشغول کرد که بفهمم دارم چوب کدوم استعداد نهفته ام رو می خورم ؟! چندتایی هم از این استعدادها کشف کردم ولی فقط یکی از مهمترینهاش رو که قابل گفتن و نوشتنه ، می نویسم! 

◇◇◇◇◇

فکر نمی کردم خدا با چیزی امتحانم کنه که هیچوقت برام ارزشمند نبوده ! و از اون دردناکتر فکر نمی کردم یه شکست خورده از این امتحان بیام بیرون ! یه بازنده !

همیشه می گفتم خدا جون من رو با... و ...و ... آزمایش نکن که من جنبه شو ندارم ! ولی فکر نمی کردم ضربه رو دقیقا از جایی بخورم که ازش مطمئن بودم و همین اطمینان کار رو خراب کرد! حالا نه اینکه به خودم مطمئن باشم ها؟ نه ! اتفاقا مطمئن بودم تو این مورد خدا هوامو داره ! ولی درست جایی که باید اطمینان می کردم ، ترسیدم و خواستم خودم کارها رو درست کنم!

۱ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
سپیدار