سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

تاریخ مستطاب آمریکا

مستطاب !!! اصلا تو دهن جا نمیشه از بس ثقیل و سنگینه!

"تاریخ مستطاب آمریکا " ! تاریخ و آمریکا رو که می فهمم ولی این "مستطاب" یعنی چی؟ در فرهنگهای لغت مستطاب را پاکیزه و شایسته و پسندیده و نیکو و خوش ترجمه کرده اند .

پس به زبان شیرین خودمون میشه همون : تاریخ خوشگل و تر و تمیز آمریکا

نویسنده : محمد صادق کوشکی - کاریکاتوریست : مازیار بیژنی

انتشارات خیزش نو

*******

لابد فکر می کنید یه کتاب تاریخ بی مزه ی کسل کننده ی اعصاب خُرد کنه که خوندنش شکنجه ی شب امتحانِ دانشجوهای رشته ی تاریخه و از حوصله ی ما ، خارج!!! نه؟

 اصلا باورتون میشه این کتاب ، با این اسم عجیب یه کتاب جدی در قالب طنز باشه؟!

بله "تاریخ مستطاب آمریکا " خلاصه ی بامزه [!] و شسته رُفته ای از تاریخ آمریکا از تولد (البته تولد شناسنامه ای!...گویا آمریکا هم مثل بعضی از مردم سن شناسنامه ایش با سن واقعیش نمی خونه و صغر سن داره!) تا همین چند روز پیشه!

تلخیِ موضوع و محتوای کتاب رو روایت طنزآمیز محمد صادق کوشکی بعلاوه ی کاریکاتورهای واقعا قشنگ مازیار بیژنی کمی تلطیف کرده و همین طنّازی و کاریکاتورها خوندن کتاب رو شیرین کردن.

نکته ی مهم اینه که به نظرم کتاب بیشتر از اینکه نوشته ی دکتر کوشکی باشه روایت ایشونه! یعنی چطور بگم ... کتاب "تاریخ مستطاب ..."یه جور ترجمه ی طنزآمیز از چند تا کتاب مثل : "تاریخ آمریکا" نوشته ی هاوارد زین ، "ایالات شکست خورده" ی نوام چامسکی ، "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" اوریانا فالاچی و چند تا کتاب دیگه است . که بخش هایی از اونها به فارسی شیرین برگردانده و روایت شدن . (و این نکته به نظرم اصلا عیب کتاب نیست که هیچ! حُسنش هم هست . یعنی کتاب نظر شخصی ایشون نیست که بعضی حضرات دربرابرش جبهه بگیرن و همچنین مدارک و مستندات هر مطلب در پاورقی های کتاب اومده!)

از محسّنات دیگه ی کتاب اینه که بخش عمده ایش به تاریخ خود آمریکا و روابطش با بقیه ی نقاط جهان پرداخته و این برای منی که تا حدودی در تاریخ روابط ایران و آمریکا مطالعه کردم یعنی مطالب تکراری کتاب حداقله!

یک مقدمه کاملا جدی!

تاریخ ایالات متحده آمریکا خیلی جدی است! آن قدر جدی که حتی بخش ها و قسمت های شوخی آن هم جدی است! (تعجب نکنید! آن هایی که تاریخ را می شناسند. می دانند قسمت هایی از تاریخ هر جایی شوخی است! یعنی همه جای یک تاریخ نمی تواند جدی باشد! مثلا ساختن مناره با کله ی مردم کرمان توسط آقامحمدخان قاجار به نظر شما شوخی نیست؟) و طبیعی است شوخی کردن با این تاریخ بسیار جدی، کار ساده ای نیست! چون آمریکایی ها بر خلاف ظاهرشان بیش از حد مجاز جدی اند!

واقعا چه جوری باید با تاریخ ملتی که اسطوره اش «کابوی»، نماد هویتی اش «غرب وحشی» پیروزی شاخصش «انفجار بمب های اتمی در ژاپن»، غذای ملی اش «همبرگر»، عامل برتری اش «هزاران موشک و بمب هسته ای» و هنرمند اخراجی اش «چارلی چاپلین» است، شوخی کرد؟ (لابد می دانید چاپلین سال های سال در تبعید زندگی کرد، چون مقامات آمریکا او را اخراج کرده بودند! او پس از جنگ جهانی دوم تا لحظه ی مرگش امکان زندگی در آمریکا را نیافت، چون بعضی فیلم هایش به مذاق سیاستمداران آمریکایی خوش نیامده بود!)

به هر حال در صفحات آینده خواهید دید که چگونه از پس این مهم برآمده ایم! آن هم در حالتی که تاریخ و جغرافی و تفکر و همه چیز دیگر در آمریکا به سه موضوع اصلی و محوری باز می گردد! «دموکراسی»، »حقوق بشر» و «آزادی»! اصولا هیچ چیز در آمریکا نیست که به این امور مربوط نباشد! چه جوری اش را باید بخوانید!

قسمتی از این کتاب درباره خود آمریکایی ها و تاریخ شان است! قسمتی دیگر در خصوص آمریکا و «ماست» و بخشی هم به آمریکا و دیگران (غیر از ما!) اختصاص یافته!

هدف این کتاب، آموزش تاریخ نیست بلکه روایت آن است! به همین دلیل هر چه در این کتاب می خوانید «مستند» است! یعنی منابع و استادش موجود است و هیچ مطلبی بدون سند نیامده! اما راست و دروغش گردن ما نیست! گردن نویسندگان محترم مطالبی است که نشانی آن ها در انتهای هر مطلب آمده! آنهایی که حال و حوصله تحقیق دارند به منابع مراجعه کنند و آن هایی که بی حال و حوصله اند به ما اعتماد کنند!

کتاب قشنگیه . بخش هایی از کتاب مثل قسمتی که مربوط به ویتنام بود برام تازگی داشت و بخشی که مربوط به آفریقایی ها بود شدیدا منو یاد رمان بی نظیر و معرکه ی "ریشه ها" ی الکس هیلی می انداخت.

و این هم یه یه بخش کوچک از این کتاب خوب:

شاهین سیاه ، از جمله رؤسای قبایل سرخپوست بود و از جمله تنبل ترین شاگردان مکتب آموزش اخلاق آمریکایی ها به شمار می رفت  (و البته هیچ وقت هم نتوانست در این کلاس نمره ی قبولی به دست بیاورد) که در سال 1823 به دست ارتش آمریکا اسیر شد . البته افراد قبیله اش قبل از او کشته شده بودند ، چون به گفته ی یکی از افسران ارتش آمریکا "کاسه ی صبر رئیس جمهور ما لبریز شده ! او سعی کرد تا سرخ پوست ها را اصلاح کند اما چون اصلاح نشدند تصمیم گرفت تا آنها را از روی زمین محو کند ! اگر سرخ پوست ها نمی توانند اصلاح شوند پس باید بمیرند ."

همین آقای شاهین سیاه درباره ی ماجرای آموزش فضایل اخلاقی به سرخ پوست ها توسط آمریکایی ها چنین گفته است:" سرخ پوستی که به اندازه ی مردان سفید ، بد باشد نمی تواند در قبیله ی ما زندگی کند . مردان سفید آموزگاران بدی هستند . آن ها نوشته ها و قراردادهای دروغ با خود می آورند ، به روی سرخ پوست ها می خندند تا فریبشان دهند ، با سرخ پوست ها دست می دهند تا اعتمادشان را جلب کنند و بعد با مشروبات الکلی آنها را مست و زنانشان را فاسد می کنند ! ما به سفیدها گفتیم که ما را به حال خود رها کنند ، ولی آن ها ما را همیشه تعقیب کرده و از هر سو راه را بر ما بستند و مانند مار دور ما حلقه زدند . آن ها ما را مسموم کردند . ما هم کم کم مثل آن ها شدیم . دروغگو و ریا کار ، تنبل و بی عفت و اهل وعده دادن و عمل نکردن ! درست است که سفیدها پوست کلّه ی ما را نکندند اما کار بدتری کردند ، آنها دل های ما را مسموم کردند ."

البته شما هم موافقید آدم کردن سرخ پوستی که اینگونه درباره ی ملت بزرگ آمریکا اظهار عقیده می کند چقدر کار دشوار و ناممکنی بود و می توانید تصور کنید که آمریکایی ها برای اصلاح چنین سرخ پوست هایی چقدر و چگونه مجبور به استفاده از تیغ شدند !

فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ
****
پ ن1: فیلمهایی که به نوعی به زندگی سرخ پوستها مربوط میشه رو دوست دارم . و همیشه دلم می سوزه که چرا مقابل مهاجمان به سرزمینشون نتونستن مقاومت کنند ! چرا قلم پای اولین سفید پوستی که وارد سرزمینشون شد رو نشکستن !و یاد این جمله ی ویولون زن به کونتاکینته ی آفریقایی تو کتاب معرکه ی "ریشه ها" می افتم که:
 "همه ی شما افریقایی یا و سرخپوستا یه جور اشتباه کردین - گذاشتین سفیدا به جایی که زندگی می کنین قدم بذارن . بهشون غذا دادین و جایی دادین که بخوابن و تا بخودتون اومدین دیدین که با لگد بیرونتون میندازن یا اسیرتون میکنن ."
پ ن 2:آمریکا دقیقا همون آمریکاست . و جالبه که هنوزم که هنوزه روشش هم همونه
پ ن3:  همسر برادرم کتاب رو روی میز دید و پرسید چی می خوندی؟ جلد کتاب رو نشونش دادم . بعد (طبق عادت دیرین که اطرافیان تا شعاع چند متری باید و لابد در لذت کتاب خوانی من شریک شوند!) ازش خواستم که گوشش رو به من بسپاره تا قسمتهایی از این کتاب رو براش بخونم . بزرگوارانه قبول کرد . بعد از خوندن اون بخش مورد نظر ، نظرش جلب شد و گفت : فکر نمی کردم اینقدر کتاب قشنگی باشه ! و اینطوری شد که 5-6 صفحه ی دیگر هم شنونده ی کتاب خوانیِ ما شد و خواست که بعد از اتمام خوندنم ، کتاب رو بهش امانت بدم تا اون هم بخونه !
پ ن 4: راستی ! کتاب تقدیمی قشنگ و به جایی هم داره
تقدیم به نادر مهدوی
که آمریکایی ها او را بهتر از ما می شناسند
۲ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۰
سپیدار

با مختصری جسارت می گوییم که واژه ی نسبتا دقیق و درست "نوربین" را که معنای روشن و مشخصی دارد و معادل انگ و مناسبی هم برای خارجی آن است، به جای واژه ی خنده آور و غم انگیز "دوربین" گذاشته ایم .

واژه ی "دوربین" برای دستگاهی که عکس یا فیلم می گیرد ، می دانید که اصلا و ابدا معنا ندارد . هیچکس، به هیچ دلیل و بهانه ، با این دستگاه ، " دور" را نمی بیند و اصلا کاری به دور و نزدیکی شی ء یا موضوع مورد نظر خود ندارد . اگر تصادفا و بنا به ضرورت هم بخواهند با این دستگاه ، فاصله ی دوری را مورد عکس برداری یا فیلمبرداری قرار بدهند، روی این دستگاه یک دوربین یا دورنگر اضافه می کنند .

ما نمی دانیم در چه زمان ، چه شده که یک آدم نابخردِ تازه به دوران رسیده یِ کوتاه بینِ فرنگ رفته یِ دستِ خالی برگشته ، نام این جعبه یا دستگاه را ، به خیال آنکه می تواند با آن دور دورها و بالای کوه ها را دید بزند ، "دوربین" گذاشته و آن را با "دوربین " که دستگاهی ست به راستی برای نزدیک آوردن دور و دور را دیدن ، عوضی گرفته و حتی جرئت نکرده که از صاحب یا ارائه دهنده ی آن بپرسد این چیست و به چه درد می خورد .

اما به هر صورت ، قاعده ای داریم که می گوید :" اشتباه، برمی گردد". به همین دلیل هم هیچ لزومی ندارد که چون یک آدم فرنگ زده ی نامطلع و ناوارد ، یک بار، تصادفا ، نام این دستگاه را " دوربین" گذاشته -چنان که می توانست "سه چرخه" و "شکلات" هم بگذارد - ما هم تا ابد آن را دوربین بنامیم ؛ همانطور که اگر یک بچه ، تصادفا، دیگ را قالیچه بنامد ، یک ملت بافرهنگ مجبور نیست تا نهایت تاریخ ، دیگ را قالیچه نامگذاری کند و از هنر دیگ بافی ایلات فارس و دیگ ابریشمی نایین سخن بگوید .

ضمنا توجه بفرمایید به سایر واژه های مربوط به "نوربین عکاسی"یا "نوربین فیلمبرداری" که معمولا و عموما به کار می رود : "نورپردازی"،"نورسنج" ،" فیلم نوردیده"،" نور دادن" و ...

در طرف مقابل هم ، در ارتباط با "دوربین" که کارش دیدن دور است ، "دوربین مساحی"،"دوربین های مهندسی" و "عدسی دوربین دورنگر" را داریم که جزئی از نوربین و مظاف برآن است .

بنابراین ، "نوربین"، دستگاهی ست که در داخل آن چیزی قرار می گیرد (یعنی فیلم ) که آن چیز، فقط با دیدن نور مناسب ، ارزش پیدا می کند .

و "دوربین" که دستگاهی ست برای دیدن دور و دورتر ، در درونش اصولا چیزی قرار نمی گیرد که در مقابل نور حساسیت داسته باشد . همین !

از کتاب ابوالمشاغل ، نادر ابراهیمی 

***

کیف کردین این همه ریزبینی و نکته سنجی رو!

۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۸
سپیدار

ضمن احترام به تمام معلمهایی که با جون و دل کار می کنند و هیچ کمبود و مشکلی مانع خوب بودنشون نیست . مخصوصا معلمهای خوب مقطع ابتدایی و مخصوصاتر ! معلمهای کلاس اولی :

اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات نوروزی . از کلاس 40 نفری 30 نفر غایبند و 10 نفری اومدن . 

معلم کلاس به معاون مدرسه میگه تو بیا دعواشون کن که چرا اومدن؟!!!!!

10 تا بچه ی کلاس اولی به جای تشویق، باید مؤاخذه و بازخواست بشن که چرا به قانون و وظیفه شون عمل کردن!!!! معلومه که سالهای دیگه این 10 نفر هم به اون 30 نفر اضافه میشن و از هر فرصتی برای تعطیل کردن کلاس استفاده (سوء استفاده ) می کنن!

همین ها فردا میشن دانشجو و نصف ترم تحصیلی کلاس و دانشگاه رو می پیچونن!

همین ها میشن کارمند و "امروز برو فردا بیا" تحویل مردم میدن .

همین ها میشن ...

◇◇◇

معلم کلاس پنجم مدرسه است . به پسر بچه های 11-12 ساله میگه: ایرانی ها هیچ افتخاری تو تاریخ ندارن . هر چی رو که می بینین خارجی ها کشف یا اختراع کردن !!!!

فکر کنید در طی 30 سال متوسط 1000 نفر ، دانش آموز این معلم میشن . 1000 نفر که فکر می کنند مرغ همسایه غازه و ما هیچ مرغی نداریم . کسانی که" نمی توانیم" تو وجودشون ریشه دوانده!

◇◇◇

معلم مدرسه است و با افتخار میگه : من اجازه نمیدم هیچ وسیله ی ایرانی وارد آشپزخونه ام بشه ! همه چی باید بهترین برند خارجی باشه !!!!

این معلم چطور میخواد به بچه های کلاسش یاد بده که برای ایران و ایرانی ارزش قائل بشن؟!!!

◇◇◇

معلم مقطع راهنماییه . تو کلاس همه اش گوشی دستشه تا آخرین اخبار فوتبال ایران و جهان رو به اطلاع شاگرداش برسونه . و بدون تدریس کتاب، 6 سوال (دقیقا 6 سوال ) رو به بچه ها میده و همون ها رو ازشون امتحان میگیره !

◇◇◇

مدیر مدرسه است ولی به خاطر کمبود معلم یکی از درسهای بچه ها رو هم همزمان تدریس می کنه و مثلا مهارتها و سبک زندگی یاد بچه ها میده . چطوری؟ کاری نداره 10 -20 تا سوال میده دست بچه ها و میره به کارهای مدیریتیش برسه!

بچه ها از این معلم سبک کدوم زندگی رو یاد می گیرن ؟!!

◇◇◇

پ ن1: هیچ نظارت و کنترلی بر عملکرد منِ معلم ، مدیر ، رییس و بقیه کارکنان آموزش و پرورش وجود نداره ! هیچ کس نمی گه تو کلاس چه کار می کنی؟ بازده کارِت چیه؟ هیچ ملاک و معیاری هم برای اندازه گیری و قضاوت وجود نداره ! نمیدونم راهش چیه ولی اینطوری هم که ما داریم میریم امیدی برای رسیدن دیده نمیشه ! آموزش و پرورش رو کاغذ میگه کار و برنامه ام درسته ولی رو زمین ، خیلی فشل و یلخی و هردمبیل و باری به هر جهت و ولش کن و سخت نگیر و ... است ! خیــــــــــــــــلی!

با این آموزش و پرورش به کجا میریم؟ ... ناکجاآبادی که کاش ترکستان بود!

پ ن2: امروز از اون روزایی بود که دلم میخواست غُر بزنم!

۲ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۱
سپیدار

1

"خلاف مسیر حرکت شتابان رودخانه نمی توان شنا کرد" حرفِ مفتِ پرتِ مبتذلی که فقط همان خودفروختگانِ خودباخته می زنند ؛ چرا که اگر، به حق، شنایی هم وجود داشته باشد ، همان خلافِ مسیرِ حرکتِ شتابانِ رودخانه رفتن است؛ والّا، در مسیر حرکت دیوانه وش رودی خروشان رفتن که رفتن نیست . این، خود رودخانه است که تو را می برد ، تو را اسیر می کند ، تو را مطیع و تسلیم و نابود می کند . این که دیگر شنا نمی خواهد برادرجان!

رودخانه ی خروشان، یک کنده ی درخت یا لاشه ی کفتار را هم می تواند ببرد - به سادگی. من اگر با رودخانه ی خروشان می روم ، تو بگو ، چه چیز بیشتر از لاشه ی گندیده ی یک کفتارم؟

...

2

مسأله ی اساسیِ انسانِ مسئولِ عصر ماغلبه بر ظلم نیست ؛ ناسازگاریِ قطعی و لجوجانه با ظلم است .

برای ما ، اینک ، همین کافی ست که "خوبی" با هر تعریف و تعبیر که باشد ، وجود داشته باشد و معتقدانی داشته باشد . این که نمی تواند بر "بدی" چیره شود و بدی را بشکند و خُرد کند و نابود، هیچ مسأله ی عمده ای نیست .

ما، مهم این است که باور داشته باشیم که آمده ایم تأثیر بگذاریم و تغییر بدهیم ؛ نیامده ایم که فقط "باشیم" و بودنی بدون شدن را تجربه کنیم .

ما آمده ایم که صورت سنگیِ دیوار را ، دستِ کم ، بخراشیم ؛ اگر نه دیوار را از پی و پایه فرو بریریم ...

نادر ابراهیمی - ابوالمشاغل

http://static.asset.aparat.com/lp/4388253-1071-l.jpg

پ ن1: شنا بر خلاف مسیر رودخونه ، حرفش هم سخته چه برسه به عمل! اگه تصمیم گرفتیم خلاف مسیر رود شنا کنیم ، باید خودمون رو آماده کنیم برای شکستن استخونامون .

پ ن2: درسته که اگه خلاف مسیر رودخونه شنا کنی احتمالاً آدم بَده ی قصه محسوب میشی ؛ ولی می ارزه ! می ارزه چون وجدانت راحته . چرا که به چیزی که میدونی درسته عمل کردی .

...

بی ربط: امروز 14 فروردین بود ! مثلا اولین روز کاری مملکت تو سال جدید! ... همین.

۱ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۹
سپیدار

 "نادر ابراهیمی" مردی به واقع عزیز، شریف و دوست داشتنی و نادر . مردی که نمیشه دوستش نداشت .(البته به شرط نداشتن خرده شیشه !)

بعد از "ابن مشغله" که دوستش داشتم نوبت "ابوالمشاغل" شد که بخونمش .


ابوالمشاغل

ابوالمشاغل هم مثل و بعد از ابن مشغله یه جور اتوبیوگرافی هست . و به قول خود نویسنده:

پس ، نوشتنِ "ابوالمشاغل" ، تجدید عهدی ست با آن جوانیِ پُرشور، آن جوانی ابدی ، آن سلامت و غرور و التهاب و ایمان ... گر چه آنجا ، در "ابنِ" مشغله ، فرزند بودم و اینجا در "ابوالمشاغل" ، پدرم ...

***

تو ابن مشغله نادرابراهیمی از بیشمار کارهایی گفته که انجام داده و اینکه چرا مدام مجبور شده شغل عوض کنه ! از عقاید و اعتقاداتش گفته از قوانین و قواعدی که بهشون پایبند بوده! چرا که به قول نادر ابراهیمی عزیز:

هر انسان واقعی ، در زندگی ، پایبند به اصولی ست که با تهدید و تطمیع و تمسخر ، از آن اصول ، منحرف نمی شود ...

نکته :(هر انسان واقعی!!! نه اشباحُ الرجال)

و در ابوالمشاغل ، نادر از تجربیاتش گفته وقتی که یه نویسنده و کارگردان مشهور و موفقی بوده و از سختی های پایبندی به همون اصولی که با تهدید و تطمیع و تمسخر هم ازشون منحرف نشد . چرا که :

حال آنکه ، بدون هیچ تردیدی ، در هر شرایطی، و اوضاعی ، می توان، قطعاً ، درست بود و درست ماند ؛ منتهی ، در برخی شرایط ، درست بودن و ماندن ، بسیار بسیار دشوار است ، و در برخی شرایط ، فقط دشوار .

***

 بخش هایی از این کتاب خوشگل رو بعدها تو وبلاگ میگذارم البته بعد از اینکه یک بار دیگه خوندمش! عجالتا یه بخش رو با هم بخونیم و لذتش رو ببریم :

شبی ، در سفری ، در خانه ی یک روستایی فرود آمده بودم و با پسر کم سالِ صاحبخانه به شوخ طبعی و شادابی سخن می گفتم ، که به آنجا کشید که زور کداممان بیش است .

گفت : تو پیری . من با یک انگشتبه زمینت می زنم .

سرسری گفتم : خیال می کنی .

بلامعطّلی پاسخ داد: خیال می کنی که خیال می کنم .

یکّه خوردم و ماندم . آن سخن ، این جواب را می طلبید ؛ اما چنین جوابی را یک طفلِ ساده دلِ روستایی ، چگونه توانسته بود بیابد - آن هم با آن شتابِ بی فاصله؟

در دلِ خویش گفتم بیازمایمش به کم و بیشیِ هوش.

خندان به میدان بازگشتم که : اگر اینگونه باشد ، تو هم خیال می کنی که من خیال می کنم که تو خیال می کنی.

این بار ،پسرک ماند تا جوابش را جمع و جور کند ؛ اما روستاییِ صاحبخانه ، فرصت از هر دوی ما گرفت و گفت: اینطور ، تمامی ندارد ؛ اما طور دیگر خیلی زود تمام می شود .

پرسیدم : چطور؟

گفت : دربیفتید ! حق با کسی ست که حریفش را سه بار خاک کند .

گفتم : تبارک الله ! فقط عمل است که میدانِ حرف را تنگ می کند ، و روستاییِ مردِ عمل ، این را بهتر از هر کسی می داند - به خلافِ روشنفکرِ اهلِ حرف ... (ص160)

***

پ ن1: ابوالمشاغل رو باید خوند (البته بعد از خوندن ابن مشغله ، حتماً!) و از لحن صادقانه و قلم روان و ادبیات زیبا و خاص نادر ابراهیمی لذت برد! با تمام غم و دردی که تو لحن نادر ابراهیمی هست یه امید پیدا و پنهانی توش هست که به آدم قوت قلب میده! انرژی و توان برا رفتن و درست رفتن ،برا ماندن و درست ماندن  !

کاش دنیا پُر بود از نادر ابراهیمی ها! در رنگها و شکلها و شغل های مختلف و ... البته در هر دو جنس!

پ ن2:دکتر یونس جان! کتاب قشنگیه بخون! بخون و نظرت رو هم بگو!

۴ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
سپیدار

 

خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام

اعتراف این که :

                 در این شیوه

                              سرآمد شده ام

پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم

شعر *پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند

که همان لحظه ی دیدار تو ، شاید شده ام

شعر و عشق 

            این سو و آن سوی صراط اند

                                                           -که من 

چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام

مدعی نیستم 

            -اما : 

                 هنری بهتر از این؟

که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام!

مادرم ، شاعری و عاشقی ام را که گریست 

باورم گشت که گمگشته ی مقصد شده ام!

...

* به جای "شعر" میشه خیلی چیزها و کلمه های دیگه گذاشت که به اندازه ی "شاعری "ِجناب محمدعلی بهمنیِ عزیز و شاید هم بیشتر، باعث بشه آدمی، فرزند مطیع و سربه راه و حرف گوش کن و معقول و مقبول و ... نباشه و نهایتا چیزی بشه که خودش هم حدس نمیزد و به خواب هم نمیدید ! چیزی که گمگشته از مقصد شدن رو باعث بشه و مایه ی گریه ی عزیزان!!!! و این جانشینِ شعر، همونطور که واضح و مبرهنه ،لزوما چیز بد و ناپسندی حتما نباید باشه و چه بسا چیزِ عزیز و دوست داشتنی و به جان بسته ای هم باشه!!! 

◇◆◇

کتاب "من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم" محمد علی بهمنی ، با این عنوان معرکه اش رو این روزا خیلی دوست می دارم .

من اهل و اهلی این روز و روزگار نبودم

معاصر توام و از قرینه های قرونم 

...

کتابی که علاوه بر عنوان خیلی قشنگش ، کاغذهای کاهی نخودی رنگش هم حال دل آدم رو خوب می کنه !

دلم گرفته ، به خود قول داده ام اما-

برایتان ننویسم چه با دلم کردند 

...

.

.

.

فقط:

گله ای نیست ، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست!

۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۴۴
سپیدار

رمانی برای نوجوانان به قلم محمد میرکیانی و منتشر شده توسط مؤسسه انتشترات قدیانی

"تن تن و سندباد " !
http://hvasl.ir/sites/default/files/news/1395/06/14/337070220.jpg

اسمش کمی عجیبه ! مثل آب و روغن ! دو تا چیز و اسم نامتجانس و نچسب ! (لایتچسبب! ) و دقیقا هم موضوع همینه !

قهرمانان افسانه های مغرب زمین به سرکردگی تن تن میان برای تصرف سرزمین افسانه های مشرق زمین و کی جلوشون می ایسته؟...  سندباد نامدار و چندنفر از قهرمانان افسانه های شرقی!

سندباد ، علی بابا و علاءالدین ، نخودی و پهلوان پنبه و رستم در برابر تن تن و پروفسور و کاپیتان هادوک و سوپرمن و تارزان و ...

داستان جالبی بود با پایانی تأمل برانگیز ! و به نظرم جذاب برای نوجوانان و آدم بزرگها !


پ ن 1: حیف ! اگه بچه های کلاسم کمی بزرگتر بودند میتونستم در چند قسمت  ، در چندین روز ، داستان رو براشون تعریف کنم !

پ ن2: دیشب یکی از پسر بچه های 14-15 ساله ی فامیل خیلی دور و بر کتابخونه می پلکید و دونه دونه جلد و اسم کتابها رو ورانداز می کرد .  دیدم ابراز علاقه می کنه به کتاب، آدرس همین تن تن رو تو کتابخونه بهش دادم تا برداره و بخونه . کتاب رو برداشت رو رفت یه گوشه نشست . نگران تموم نکردن کتاب بود . وقتی دیدم راست راستکی بچه ی کتابخونیه مجموعه کتاب" علمی ولی شیرین تر از داستان "رو که قبلا مفصل درباره ی خوبی هاش تو وبلاگ نوشتم و براش نوشابه باز کردم و کلی براش کف زدم رو هم بهش دادم تا همراه تن تن و سندباد ببره خونه شون و هر وقت دوباره گذرش به خونه ی ما افتاد -احتمالا یک سال دیگه!_ برام پس بیاره . (چیه؟ نکنه فکر کردین من کتابهام رو بهش عیدی دادم؟!!! نه جانم ! فقط قرض! اگه کتابها رو بهش عیدی میدادم معلوم نبود بخونه و احتمالا میگذاشت تو کتابخونه اش و برای خوندنشون امروز و فردا می کرد ولی حالا مطمئنا میخونه و در ضمن بیشتر مواظبشون هست! تازه شم بهش قول دادم روزی که کتابها رو برام برگردونه مجموعه 10 جلدی (به من بگو چرا؟) رو امانت بدم بهش! از اونجایی که عاشق آزمایشهای علمی بود و طبق تعریفهای خودش و مامانش سرش درد میکنه برا همین آزمایشها ، اونم قول داد آزمایشهای علمی اون مجموعه رو انجام بده و عکس آزمایشهاش رو برام بیاره! یه معامله ی واقعا برد-برد !)

پ ن3: اینم تقریظ آقا برای این کتاب:


«بسم‌ الله‌ الرّحمن‌ الرّحیم 
  من هم همین قصّه را همیشه تعریف می‌کردم! حیف که خیلی‌ها آن را باور نداشتند. حالا خوب شد، شاهد از غیب رسید! راوی این حکایت که خود همه چیز را به چشم خود دیده، حکایت تن‌تن و سندباد را چاپ کرده است. حالا دیگر کار من آسان شد! همین بس است که نسخه‌ی این کتاب را به همه‌ی بچه‌ها بدهم«... 


پ ن: و اما تقریظ : در فرهنگ معین چنین آمده است:

تقریظ : مطلبی را در تجمید کتاب یا نوشته ای نوشتن

۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۸
سپیدار

همه ی ما گمشده ای داریم . فقط همان است که پرپرمان نمی کند ، آراممان می کند ، به زندگی مان معنی می بخشد ...

هوس ، آن برادر گمشده نیست ...

یافتن آن گمشده هم چندان آسان نیست ... 

با سرودخوان جنگ در خطه ی نام و ننگ ، نادر ابراهیمی، انتشارات اطلاعات


شل سیلوراستاین یه شعر مشهوری داره که در اون یه دایره ی ناقص دنبال قطعه ی گمشده ی خودش می گرده و در مسیر این جستجو با موقعیت ها و قطعات مختلفی روبرو میشه تا به قطعه ی گمشده ی خودش برسه. متن قشنگیه.

***

در جستجوی قطعه گمشده ، شل سیلوراستاین

۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۰۱
سپیدار

با سرودخوان جنگ در خطه ی نام و ننگ  

http://bookroom.ir/file/attach/201311/11017_600_800.jpg

کتاب قشنگیه . یادداشت های مرحوم نادر ابراهیمی از سفر به جبهه های جنوب در سال 65 همراه با ابراهیم حاتمی کیا و کمال تبریزی . تحلیل های کوتاه و نقدهاش رو دوست دارم .

در آینده و در پست های دیگه بخش هایی از کتاب رو میگذارم ولی عجالتا :

بخشهایی از کتاب:

این ، به اعتقاد خالص و صادقانه ی من ، عظیم ترین ، مؤمنانه ترین ، دلاورانه ترین ، ایرانی ترین ، و نیز سالم ترین جنگی ستکه ملت ما از آغاز تاریخ خود تاکنون داشته است ؛" از آغاز تاریخ" یعنی از زمانی که ملتی یا سرزمینی به نام ایران یا نامی نزدیک به آن و یا حتی اقوامی به نام پارس و ماد در این سرزمین زیسته اند ؛ و تا آنجا که می توان خاطره ی محوی از آن را در اسناد و مدارک تاریخی یافت از زمان دولت ایلام و هجوم آریاهای سرمازده به این خاک ...


این جنگ قبل از هر چیز ، یک نکته ی بسیار بنیادی از یاد رفته را به یاد همه ی ما آورد ، و آن اینکه ما ملتی ترسو ، بزدل ، توسری خور ، تریاکی ، تسلیم و بی حمیت نیستیم ، و سپس این نکته را که ایمان ، انگیزه و اسلحه ی عظیم و خطیری ست برای تهی دستانه و غیرتمندانه جنگیدن و پیروز شدن ....

(بخشی از پیشکش نامه ی کتاب )


آنکس که جبهه ی میهنش و میدان رزم دلاوران سرزمینش را ندیده است می تواند خیلی چیزها باشد ؛ اما قطعا نویسنده ی سرزمینش نیست .

و قطعا خیلی چیزهای دیگه ی سرزمینش هم نیست !!!!!(به نظر من!)


شرف ، اما ، اگر برود در تاریخ ها می نویسند ، و وقتی نوشتند ، با مرکبی می نویسند که خیلی سخت پاک می شود : با مرکب تجزیه ، با مرکب معاهده ی گلستان و ترکمن چای ... با مرکبی از خون سرداران و سربه داران ...

ای برادر ! به بختک ظلمتی که امشب روی باغ تو افتاده فکر نکن 

به عصر ظلمتی که اگر یک لحظه غفلت کنی از راه خواهد رسید بیندیش !

به خانه فکر نکن 

به تاریخ خانه فکر نکن!(ص32 )


  قدرتی که با آن محبت نباشد ، قدرت نیست ، زور است ؛ و زور ، تو را به زمین گرم می زند .


      و من باز می اندیشم : شبه روشنفکران ما-این اختگان دانا- همه ی انقلاب های ملی ، مردمی ، طبقانی ، جامعه گرایانه و جملگی جنگ های استقلال طلبانه ، آزادیخواهانه ، تدافعی و ضد استعماری تمام ملت های جهان را - به دلیل آنکه خطری برای خود ایشان ندارد - می ستایند ؛ آن هم با چه مجذوب شدگی شهوانی و خماری شگفت انگیزی ؛ اما نوبت به میهن خوب خودشان و مردم دلدار مؤمن آگاه خودشان که می رسد ، اگر مردمی ترین جنگ و جهاد جهان در جریان باشد ، از آنجا که اگر بخواهند بستایند، ناگزیرند به شکلی مشارکت کنند و اگر چنین کنند ، دیگر از دیدگاه عیاشان گریخته از وطن  ، "روشنفکر و هنرمند بزرگ متعهد" به شمار نمی آیند ، نه فقط سکوت اختیار می کنند -که کاش می کردند - بلکه سنگ بنا را بر این می گذارند که " بله ... انگلیس ها این جنگ را به راه انداخته اند . من خبر موثق دارم ... آمریکایی ها دستور داده اند که ما حمله کنیم ... من می دانم ... آلمانی و فرانسوی ها از حکومت ما خواسته اند که با یک جهان اسلحه درگیر شود ... من ... دقیقا روشن است که آمریکایی ها ، روس ها ، من ... رادیو اسرائیل را گوش کنید ... بله آقا ..." ...

و چنین است که به راستی ، روشنفکران اخته و اختگان دانای ما ، مایه ی شرمساری و بی آبرویی ملت و مردم خود هستند ؛ملت و مردمی که فخر تاریخ اند .(ص77 )

۲ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۲
سپیدار

من زنده ام هنوز و غزل فکر ....

نه ! غزل فکر نمی کنم ! یعنی اصلا هیچ فکری نمی کنم ! اصلا تو سال جدید میخوام به هیچچی فکر نکنم ! هر چه پیش آید خوش آید ...

سرنوشت ما به دست خود نوشت 

خوشنویس است او نخواهد بد نوشت(ان شاءالله )

...

باور کنید! حال و هوایم مساعد است 

این شایعات ، شیوه ی بعضی جراید است 

           یک صبح ، تیتر می شوم :

            این شخص ...

             [بگذریم]

یک عصر :

خوانده اید ... و تکرار زاید است .

                                    □

من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم

باور نمی کنید ، همین شعر ، شاهد است


محمد علی بهمنی

۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۴۶
سپیدار