سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

دل بــســـپــار...
به آتشی که نمی سوزاند
"ابراهیم" را
و دریایی که غرق نمی کند
"موسی" را...
نهنگی که نمی خورد
"یونس" را...
کودکی که مادرش او را
به دست موجهای "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش...
دیگری را برادرانش به چاه می اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد!
...


آیا هنوز هم نیاموختی؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد،
"نمی توانند"
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
به او "توکل" کن
و به سمت او قدمی بردار

سکوت گورستان را می شنوی؟

دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...

می رسد روزی که در دسترس نخواهیم بود ...

خاک آنتن نمی ذهد که نمی دهد ...!

بی خیال نداشته هایت

بی خیال غصه هایت

بی خیال هرچه که خیالت را ناآرام می کند

دلت را به خدا بسپار

به من بگو ببینم

امروز را نفس کشیده ای؟

پس خوش به حالت

عمیق نفس بکش

و خدا را شاکر باش ... و اینکه در گوش عالم فریاد بزنیم :

اعتماد کن به کسی که یونس را در زیر آب،

نوح را بر روی آب

و یوسف را در قعر چاه حفظ کرد

http://sutak.ir/avatar2/500x500_1472897771628891.png

اعتماد کن ...

به کسی که می تواند از یک ضربه عصایی که به رود نیل نواخته می شود ، خشکی ظاهر کند

و همین عصا در جای دیگر به سنگ بخورد و از آن دوازده چشمه جاری شود ...

اعتماد کن به کسی که می تواند فرعون را در آب و قارون را در خاک غرق کند

اما ابراهیم را در میان آتش سالم نگه دارد

اعتماد کن ...

به او اعتماد کن تا به بهترین ها برسی

از اینستاگرام و کانال عطیه احمدی

 پ ن : ...لیطمئن قلبی ...

۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۵
سپیدار

چه بگویم؟ نگفته هم پیداست

غم این دل مگر یکی و دو تاست؟

 

به همم ریخته ست گیسویی

به همم ریخته ست مدتهاست

 

هم به هم ریخته ست هم موزون

اختیارات شاعری خداست

 

در کش و قوس بوسه و پرهیز

کارمان کار ساحل و دریاست

 

نیست مستور آن که بد مست است

چشم تو این میانه استثناست

 

خاطرت جمع من پریشانم

من حواسم هنوز پرت هواست

 

از پریشانی اش پشیمان نیست

دل شیدای ما از آن دلهاست!

 

هر کجا میروی دلم با توست

هر کجا میروم غمت آنجاست

 

عشق سوغات باغهای بهشت

عشق میراث آدم و حواست

محمد مهدی سیّار

۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۱
سپیدار

نه می‌خواهم به تور ایتالیا و اسپانیا بیفتم‌

نه بادام‌ِ چشمهای چینی‌ها و ژاپنی‌ها را هوس کرده‌ام‌

و نه نسیم دُبی و استانبول به کلّه‌ام زده‌

نه هوس دوبیتی باباطاهر دارم‌

نه منار جنبان دلم را می‌لرزاند

نه مات‌ِ کیشم‌

نه موجی‌ِ خزر

فاتحه‌ی سعدی و حافظ را هم از همین‌جا پست می‌کنم‌

...

خانم‌!

من فقط یک بلیت رفت‌ِ مشهد می‌خواهم‌

حتی‌الامکان بی برگشت‌…

۲ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۱
سپیدار

آزادتر از عطر گل و مرغ هوا باش

چون قاصدکی در دل این باغ رها باش

در کوچه‌ی خوشبختی ما رهگذری نیست

قدری بنشین، راه برو، عابر ما باش

چیزی به زمین‌خوردن دیوار نمانده‌ست

بی‌فاصله با بازترین پنجره‌ها باش

لبخند بزن ای نفست صبح بهاری

یا حرف بزن، در شب ما نور- صدا باش

از دست نرفتم که تو از پا ننشینی

برخیز که برخیزم، هستم که بیا…باش!

مژگان عباسلو

۲ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
سپیدار
۲ ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۸
سپیدار

ﻭ ﮔﺎﻩ، ﺣﺒّﻪ ﻗﻨﺪﻫﺎﯼ رﻧﮕﺎﺭﻧﮓ
ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ، ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺩلم
ﻭ ﺣﻞ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ؛ ﺁﺭﺍﻡ ... ﺁﺭﺍﻡ
ﻭ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ؛ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺭﺍ
ﺁﺭﯼ؛ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ های گ ﺭﺍ

۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۲
سپیدار

" قلب ، خاک خوبی دارد .

در برابر هر دانه که در آن بنشانی ، هزار دانه پس می دهد .

اگر ذره ای نفرت کاشتی ، خروارها نفرت درو خواهی کرد .

و اگر دانه ای از محبت افشاندی ،

خرمن ها برخواهی داشت ..."

نادر ابراهیمی - کتاب "ابن مشغله"

۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۱
سپیدار

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گور، غزل های فراوان باشد

 

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

 

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشید، هراسان باشد

 

مگر اعجاز، جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

 

چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

 

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

 سید حمیدرضا برقعی

۵ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۰
سپیدار

درخت ها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد

نیامدی و نچیدی انارِ سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد

نیامدی و ترک خورد سینه ی من و آه!
چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد!

چقدر باغ پر از جعبه های میوه شد و
چقدر جعبه ی پُر راهی خیابان شد!

چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!

چطور قصه ام این قدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی خواستم شود، آن شد؟

انارِ سرخِ سرِ شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خنده ی کلاغان شد

پانته آ صفایی بروجنی

۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۲
سپیدار
چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند!
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!

چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند!
سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند

حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده است
تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!

تو نیستی...منم و بادهای پاییزی
که دست از سر این خانه برنمی دارند

منم که پنجره را باز می کنم هر روز
و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند

تو نیستی...منم و شاخه های خشک انار
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!

پانته آ صفایی بروجنی

۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۱
سپیدار