سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

1-جهان همانند یک آیینه است . آنچه را که در درون خود احساس می کنید در دنیای بیرونی باز می یابید و دقیقا به همین خاطر است که برای اصلاح زندگی باید از درون خود آغاز کنیم .( اندر متیوس)

2- گفته می شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه ی شهر آتن می نشست و به غریب ها خوش آمد می گفت. روزی غریبه ای نزد او رفت و گفت: " من می خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟"

سقراط پرسید: "در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی می کنند؟"

مرد غریبه گفت :" مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می گویند، حقه می زنند و دزدی می کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده ام."

سقراط خردمند می گوید :" مردم اینجا نیز همانگونه هستند. اگر جای تو بودم به جست و جو ادامه می دادم."

چندی بعد، غریبه ی دیگری به سراغ سقراط آمد و درباره مردم آتن سوال کرد. سقراط هم دوباره می پرسید:" آدم های شهر خودت چه جورآدم هایی هستند؟"

غریبه پاسخ داد :" فوق العاده اند، به هم کمک می کنند و راستگو و پرکارند. چون میخواستم بقیه دنیا را هم ببینم وطنم را ترک کردم."

سقراط اندیشمند در پاسخ به این یکی می گوید: " اینجا هم همان طور است. چرا وارد شهر نمی شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می کنی."

*****

ما دنیا را آنگونه میبینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بیینیم که در درون ما وجود دارد. انسانی که مثبت و مهربان باشد، هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد.از این جهت است که می گویند:" قبل از اینکه نشانی ات را تغییر دهی فکرت را عوض کن." وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است و چه خوش گفته است صائب تبریزی، شاعر شهر پارسی گوی:

از درون سینه توست جهان چو دوزخ                     دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت 

منبع : کتاب به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد( نوشته مسعود لعلی) کتاب پنجم از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید"

پ ن: یکی از راه هایی که از طریق اون دوستان نزدیکم رو انتخاب می کنم ، نگاه و تعریفشون از مردم دور و اطراف و بخصوص کشورمونه . کسانی که مردم رو سیاه می بینن ، روحم رو خراش میدن ! اونها رنگ سیاه نگاهشونو روی من هم می پاشند!

میگن کبوتر اگه با کلاغ همنشینی کنه ، درسته که هم رنگ اونا نمیشه ولی هم خصلت با اونا میشه !

۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۹
سپیدار

تا دامن از من کشیدی ، ای سرو سیمین تن من

هر شب زخونابه ی دل ، پر گل بود دامن من

 بنشین چو گل در کنارم ، تا بشکفد گل زخارم

ای روی تو لاله زارم ، وی موی تو سوسن من

تا عشق و رندیست کیشم ، یکسان بود نوش و نیشم

من دشمن جان خویشم ، گر او بود دشمن من

قسمت اگر زهر اگر مل ، بالین اگر خار اگر گل  

غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من  

ای گریه دل را صفا ده ، رنگی به رخسار ما ده

خاکم به باد فنا ده ، ای سیل بنیان کن من

وی مرغ شب همرهی کن ، زاری به حال رهی کن

تا بر دلم رحمت آرد صیاد صیدافکن من


این شعر رهی معیری با اسم "کوی رضا"  رو علیرضا افتخاری خونده ، محشر! بینهایت دل انگیز! تصنیف "سرو سیمین تن " تو آلبوم سرو سیمین

دانلود این تصنیف

متن کامل این شعر رهی معیری ، در ادامه مطلب

۰ ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۰
سپیدار

چند وقت پیش از اصفهان برامون گز رسیده بود .گز رو که زدیم به بدن ، دیدیم پشت جعبه ی گز ، تصویر یه ماشین چاپ شده بود برای بچه ها! تا اون رو از محل نقطه چین ، جدا ، از قسمتهای خواسته شده ، تا و از مکانهای علامت گذاری شده چسب بزنند تا یه ماشین سه بعدی درست بشه !

ما هم دست به کار شدیم و ماشینمان را ساختیم !

امروز که چشمم به اون ماشین افتاد ، مغز معلمیم جرقه زد ! 

ماشین ساخته شده رو ، از قسمتهای چسب خورده باز کردم و تصمیم گرفتم : 

1- بچسبونمش روی یه برگه .

2- یه اسکن ازش بگیرم .

3- اضافه هاشو تو کامپیوتر (ببخشید ، رایانه !) بزنم و دستورالعمل ساخت رو یه گوشه اش بنویسم!

4-به اندازه ی کاغذ A4 بزرگش کنم .

5- روزی که حرف (ش) رو به بچه ها یاد دادم ، این برگه رو بهشون بدم .

6 - بچه ها ، اونو رو یه مقوای مناسب بچسبونن ، رنگ کنن ، ببرن ، بچسبونن و بیارن تو مدرسه یه نمایشگاه ماشین بزنیم!

 


پ ن : معلمی همین چیزاش قشنگه ! اینکه مغزت تو هر چیزی دنبال یه نکته ی آموزشی بگرده رو دوست دارم !

انشاءالله و به شرط حیات ! اگه این برنامه رو اجرا کردم  ، عکسهایی از نمایشگاهمون رو منتشر می کنم !

۰ ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۹
سپیدار

شاعری در قطار قم -مشهد چای می خورد و زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی ، طعم سوهان و زعفران ، بانو!

شعر از دست واژه ها خسته است ، بغض راه گلوم را بسته است

بغض یعنی نگفته هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو!

....

پ ن 1: شعر بالا ، قسمتی از غزل حمیدرضا برقعی برای حضرت معصومه سلام الله علیها ست که تو کتاب " قبله مایل به تو" توسط انتشارات "فصل پنجم " به زیور طبع آراسته شده !

پ ن2: 

سال گذشته که رفته بودیم قم زیارت حضرت معصومه علیهاسلام ، بعد نماز ظهر برگشتم پشت به قبله بشینم که دیدم ضریح روبرومه ! (یه جورایی غافلگیر شدم ! آخه فکر نمیکردم از جایی که داریم نماز میخونیم هم بشه ضریح رو دید!)

همینطور نشستم رو به ضریح و تو دلم می گفتم : یعنی صدامو میشنوه ؟ یعنی منو می بینه ؟ یا الکی دارم باهاش حرف می زنم؟ ( البته میدونم و می دونستم که ایشون صداها رو میشنوند و سلام ها رو علیک میگن ! منظورم توجه بود ! اینکه صدای من رو میشنوه و به حرفهای من گوش می کنن؟ این " من" برام مهم بود !)

وقتی به خودم اومدم ، دیدم دارم رو به ضریح ، آروم آروم زمزمه می کنم :

چگونه گم نشوم ، در میان این همه هیچ !

مرا نمانده نشانی ، نشانه ای بفرست !

مرا نمانده نشانی ، نشانه ای بفرست ، نشانه ای بفرست !

و مدام این بیت رو تکرار می کردم!

بعد از نماز بلند شدیم بریم بیرون و یه ناهاری بخوریم و حرکت کنیم به سمت شهر و دیار خودمون ! ساعت از دو گذشته بود و ما گرسنه !

هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که اول شبستان امام خمینی ، آقایی اشاره کرد که بایستیم و آروم پرسید : ناهار خوردین ؟ 

معلومه که گفتیم ، نه ! پرسید : چند نفرین ؟ و ما 4 نفر بودیم . و اینجا بود که آقا مهربونه 4 تا فیش غذا گذاشت کف دستمون و گفت : ناهار مهمون حضرتین!

آقا منو میگی ، انگار دنیا رو بهم داده بودن! نمیدونستم از خوشحالی چه کار کنم ! همه فکر میکردن به خاطر غذاست که اینقدر خوشحالم ! ولی من غذا رو همون نشونه می دیدم که دنبالش بودم و خوشحال بودم که:

" بانو نشانه ای فرستاده ، تا میون این همه هیچ ! گم نشم !" 

پ ن3: جالب اینجاست که بعدش همش می گفتم : خانوم من غذا نخواستم که! نشونه خواستم ! غذا رو که هر روز دارین میرسونین! مگه غیر از اینه که به واسطه ی خاندان شماست که خدا به عالم و آدم روزی میده ! پس بی زحمت نشونه رو بفرستین بیاد! با تشکر

۱ ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۹
سپیدار

امروز رفتم از 2 تا از بچه های کلاس اول مدرسه که به اصطلاح تجدید شده بودند ، امتحان شهریور رو بگیرم!

یکی شاگرد خودم بود . دانش آموزی که متأسفانه علاوه بر اختلال یادگیری در تقریبا تمام دروس ، طبق تشخیص دکتر کامکار، ضریب هوشی پایینی هم داره . مخصوصا هوش کلامیش! دکتر گفته بود باید علاوه بر معلم مدرسه، که من باشم ، هفته ای سه روز ، معلم خصوصی خاص بگیرند و هفته ای یک یا دو روز هم پیش خود دکتر ببرند. که متأسفانه خانواده اش پیگیری نکردند . از 6 تا درس ریاضی ، فارسی ، قرآن ، علوم ، ورزش و هنر ، 3 تا از درسهاشو "نیاز به تلاش بیشتر " دادم که همون زیر ده قدیمه ! تا اگه تابستون تونست درس بخونه و یاد بگیره ، بره کلاس دوم و اگه نتونست ، پایه ی اول رو تکرار کنه .

دانش آموز بعدی ، شاگرد دوستم بود ولی فقط 2 تا از درسهاشو نیاز به تلاش بیشتر زده بود . ریاضی و فارسی

به دانش آموز خودم ، املا گفتم . یه املای ساده و در حد کتاب! اما حداقل 15 تا اشتباه داشت . یه گچ دادم دستش وفرستادمش یه کلاس دیگه تا روی تخته نقاشی کنه.  با مادرش صحبت کردم درباره ی مزایا و معایب تکرار پایه و مزایا و معایب رفتن به کلاس دوم دخترش. راضی بود تکرار پایه داشته باشه و تصمیم گرفتیم سال بعد هم اول رو بخونه تا انشاءالله این تکرار پایه باعث تقویت پایه اش بشه! موقع خداحافظی هم یه کتاب کوچیک انیمیشن بهش دادم تا به اصطلاح با خاطره ی بد از هم جدا نشیم ! آخه قراره بره یه مدرسه ی دیگه!

اما شاگرد دوستم نیومده بود .آخر وقت مادرش اومد و گفت که وقت نداره چند روز دخترش رو بیاره مدرسه و اگه میشه امروز هر دو تا امتحان رو ازش بگیرم ! و گفت که تو تابستون اصلا کار نکرده و هیچی نخونده !!! اوضاع درسیش یه چیزی بود در حد فاجعه ! ترجیح میدادم سال بعد دوباره اول رو بخونه . اما یه مشکل بود ... سیستم بی سواد پرور !

این دانش آموز 2 تا درس رو به اصطلاح نمره نیاورده بود! یعنی معلمش تشخیص داده بود قرآن و علوم که شفاهی هستند رو" قابل قبول" بزنه. هنر و ورزش هم که کسی تجدید نمیشه! و با این تفاسیر حتی اگه دانش آموز نیاد برای دادن امتحان شهریور ، خود سیستم یکی از درسهاش رو با تک ماده و دیگری رو با تبصره قبول می کنه و دانش آموز کلاس اول با ضعف شدید در دو تا درس اصلی فارسی و ریاضی ، به راحتی میره کلاس دوم ! یعنی فقط با بلد بودن حداقلی درسهای شفاهی قرآن و علوم ، هنر و ورزش!

مگر اینکه معلم پیش بینی این وضعیت رو بکنه و مثل من ! حداقل 3 تا درس رو به اصطلاح نمره نده !

پ ن : یادش به خیر تو دوره ی کارشناسی ، استاد فلسفه ، تو کارنامه بهم داده بود ، نوزده و هفتاد و پنج صدم ! به شوخی میگفتم ، حداقل هفتاد و پنج صدم رو برمیداشتید ، دلم نمیسوخت! حالا دانش آموز کلاس اول با گرفتن نمره ی صفر از درسهای ریاضی و فارسی( خواندن و نوشتن) میتونه بره کلاس دوم!

۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۱۳
سپیدار

حتی درگلدان های شکسته هم می توان گل کاشت!

.

۰ ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۷
سپیدار

سپاس خدایی را که ، هر چند در قفس نگشود ، اما ...

هرگز تنهایم نگذاشت.

هرگاه غریبه ای رفت ، آشنایی را رساند .

و چون پروانه ای پرید ، پرنده ای را نشاند!

سپاس خدایی را که ...

تنهایم نگذاشت!  

۰ ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۴
سپیدار

امروز ، مصادف با شهادت امام صادق علیه السلام ، پیکر شهیدی از مدافعان حرم هم ، جایی نه چندان دور از ما ، تشییع میشه.

خیلی دوست داشتم تو این مراسم شرکت کنم ، ولی به دلایل کاملا واهی و غیرقابل قبول!(خودم رو نمیتونم گول بزنم که !) نرفتم !

پ ن: دارم فکر می کنم روزی که شهدای تاریخ پا به عرصه ی محشر میگذارن ، چقدر دیدنی و غبطه برانگیزه ورود قبیله ی شهدای مدافع حرم ! حلقه زده به دور عقیله ی بنی هاشم ، با سری بلند و گردنی افراشته ! 

کم افتخاری نیست شهید مدافع حرم بودن ، تو زمونه ای که فکر و ذکر هرکس از خودش و خونه ی خودش فراتر نمیره ! بخصوص وقتی بدونی حضرت قمربنی هاشم هم مدافع همین بانو و حرمش بودن!

۰ ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۳۸
سپیدار

دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من

گر از قفس گریزم، کجا روم ، کجا من؟

کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا ، من

نه بسته ام به کس دل ، نه بسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج ، رها ، رها ، رها ، من

ز من هر آن که او دور ، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک ، از او جدا ، جدا ، من!

نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا ، من

ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من


شعر زیبایی از سیمین بهبهانی -که امروز به دیدار پروردگارش رفت- و قسمتهایی از شعر رو همایون شجریان با صدای قشنگش خونده .

پ ن: شعر خیلی لطیف و دلنشینه . صدای همایون شجریان هم قشنگ روش نشسته .

از اون شعرهایی که بعضی وقتها آدم فکر میکنه خودش این شعر رو گفته ! 

۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۵
سپیدار

چند روزی هست که خوندن کتاب "شرح اسم" که درباره ی زندگی نامه حضرت آیت الله خامنه ای از سال 1318 تا 1357 هست رو شروع کردم .

کتاب خوشخوان و روونیه . این هم قسمتی از کتاب که برام تازگی داشت :

 شاید در این اوان بود که شبی آن خواب را دید ؛ دوره ای که وضع سیاسی مشهد سخت و تاب فرسا بود و مبارزان در رنج و خفقان به سر می بردند . میدان مبارزه جز تعدادی اندک ، خالی از افراد بود ، و همان یاران کم شمار نیز زیر سیطره ی دستگاه امنیتی گذران می کردند .

خواب دید ، استاد و مرادش ، آیت الله خمینی ، درگذشته و جنازه اش در خانه ای نزدیک خانه ی پدرش ، آیت الله سید جواد خامنه ای ، قرار دارد . خود را در میان جمعیت انبوهی دید که برای تشییع آن جا گرد آمده بودند . اندوه و غم قلبش را می فشرد . تابوت را از خانه بیرون آوردند ، روی دوش مردم قرار گرفت و جمعیت حرکت کرد . دید که در میان گروهی از علمای تشییع کننده ، پشت تابوت گام برمی دارد ؛ گریان و نالان . بلند گریه می کرد و از شدت تأثر با دو دست بر پایش می کوبید . آنچه بر ناراحتی او می افزود ، بی خیالی برخی از روحانیون بود . آنان با یکدیگر حرف می زدند و می خندیدند ؛ کاری که در تشییع جنازه زشت است ؛ حال چه رسد به تشییع آیت الله خمینی . اثری از غم درگذشت رهبر نهضت در چهره های آنان نمی دید . و او چاره ای جز صبر و دردی جانکاه در خود نمی دید .

به آخر شهر رسیدند . بیشتر مشایعان بازگشتند . گروهی اندک اما ، همچنان به تشییع جنازه ادامه دادند . خود را در میان 20-30 نفری دید که همچنان تابوت بر دوش حرکت می کردند . به تپه ای رسیدند . حال از آن تعداد 4-5 نفر بیشتر باقی نمانده بود . تابوت را بر بلندای تپه ای گذاشتند . به طرف پایین تابوت رفت . رفت برای خداحافظی ، اما صورت امام را در آن سمت دید ؛ دید که آرمیده است .ناگاه برخاست و نشست .

چشمان امام ، زیر پلک های بسته به حرکت درآمد و با انگشت سبابه دست راست به بالا اشاره کرد . وحشت کرد ؛ زیاد .آقای خمینی برخاست و نشست . چشمان امام بسته بود . انگشت سبابه اش را به پیشانی آقای خامنه ای رساند و آن را لمس کرد . با تعجب و حیرت به این صحنه می نگریست .

امام لب گشود و به فارسی ، دوبار به زبان فارسی ، گفت : تو یوسف می شوی ... تو یوسف می شوی ...

بیدار شد . همه ی جزئیات خواب را مرور کرد . شاید اول بار برای مادرش باز گفت . بانو خدیجه آن را تعبیر کرد و گفت ؛ با غصه هم گفت ؛ بله ، تو یوسف خواهی شد؛ یعنی همواره دز زندان خواهی بود.

(خاطره مربوط به سال 46 و در صفحه ی 297-298 کتاب شرح اسم ، هدایت الله بهبودی ، مؤسسه مطالعات و پژوشهاس سیاسی ، چاپ شده است.)

 

۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۲
سپیدار