سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

امروز داشتم به ترس فکر می کردم ! به ترس هام ! بله دیگه ، صاحب نظرا هم گویا میگن که ترس ، قدیمی ترین احساس بشره از لحظه تولد تا دم مرگ ! 

امروز فکر می کردم به ترس هایی که اگه ثروت بودند ، بی شک الان اگه ،ثروتمندترین نبودم ، یکی از "ترین ها" حتماً بودم !

شاید اینطور به نظر نرسه! ولی من آدم ترسویی ام! ... خیلی ترسو! و متأسفم و شرمسار از این اعتراف ! (البته الان که فکر می کنم ، همین که دارم اعتراف می کنم ، یعنی حداقل ، شجاعت اعتراف رو دارم ! ... پس سرم رو کمی بالا می گیرم! )

اما ترسهام: کلکسیونم کامله بحمدلله!  از ترس از چیزهای عینی گرفته تا چیزهای انتزاعی! از هست ها و نیست ها ؛ از هستی و نیستی!


 

بگذار بشمارم ؛ ارتفاع (ارتفاع مثبت و منفی ! بالای کوه و ته چاه!) ؛ تاریکی ، جایی یا چیزی که نور نداره، روشن نیست ! از ناشناخته ها (فکر کنم این نوعِ تاریکی ، انتزاعیه ! ) ؛ صدای موتور (ماجرا داره!) انواع جک و جونور و مخصوصا از اون کوچیکاش ، بیشتر !

(سوسک و موش و مار و مارمولک که هیچ ! من حتی از حر کت یه شاپرک روی دستم هم می ترسم ! من حتی نمی تونم یه پروانه رو تو دستم بگیرم! )


 

دیگه ؟... از بعضی آدمها هم می ترسم ؛ این بار اما ، هر چی بزرگتر ، بیشتر! اونایی که ...![توضیح این مورد خیلی سخته و ترجیح میدم همین طور سربسته بمونه!]

دیگه؟ ... از ناگهان و یکبارگی !فکر کنم اینم انتزاعیه ! ولی بگذار یه مثال عینی براش بزنم ! مثل تغییر ناگهانی ، انتخاب ناگهانی! اتفاق ناگهانی، مرگ ناگهانی!  یا ... حرکت و صدای ناگهانی ! 

و کلی از ترس های چیپِ اینطوری!

انتزاعیات هم که الی ماشاءالله! مثلا همین "زمان" ! من از زمان می ترسم؛ از ماضی ، از مضارع ، از مستقبل ؛ و ... از ماضی استمراری بیشتر ! از ماضی ای که گویا زمان دقیق انقضا نداره !  ماضی ای که تموم نمیشه ، ماضی ای که حالِ حال رو گرفته و سایه اش رو سر آینده سنگینی می کنه ! 

 از آینده ای که نمیاد ، نمی نونه بیاد ، شاید هم اصلا دیگه نیاد ! از مرگ!

دیگه از چی ؟ آهان ! از خلأ ! از هیچی ! از جایی یا چیزی که هیچی توش نیست ! از خلأهای بزرگ ، بیشتر ! 

و ترس هایی که نمیدونم عینی اند یا انتزاعی . مثلا از نگاه ؛نگاه مات ! نگاه مظلوم ، یا حتی از نگاه ظالم ! از آه؛ آهی که به صورتم می خوره ! آهی که از سینه ام میاد بیرون ، و از آهی که حبس میشه تو سینه ، بیشتر!

از خنده ؛ از نیشخند! از ریشخند! ... و از خنده ی تلخ، بیشتر! 


 

از حرف ؛ حرف زور ، حرفی که نمی توم جوابش رو بدم یا حتی حرفی که نمی تونم جوابش رو ندم! حرفی که زدم ، حرفی که نزدم و از حرفهایی که نمی تونم بزنم، بیشتر !

 

با استناد به آخرین جمله ی خط بالا ، این لیست دیگه نباید بیشتر از این ادامه پیدا کنه ولی...


 

من از یه چیز دیگه هم می ترسم از همه ی اینا بیشتر !


 

من می ترسم ، می ترسم از آدمی که گریه نمی کنه !

از "مردی" که گریه نمی کنه ، بیشتر !!!

۱ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
سپیدار

این هم شعر فوق العاده ی جناب احمد بابایی ، که بخشی از اون رو در حضور رهبری خوندند ، خواندنی شنیدنی!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

خبر آمیخته با بغضِ گلوگیر شده ست  
سیلِ دلشوره و آشوب سرازیر شده ست  
سرِ دین طعمه سرنیزه ی تکفیر شده ست  
هر که در مدح علی شعر جدید آورده ست
گویی از معرکه ها نعش شهید آورده ست

روضه مشک رسیده ست به بی آبی ها  
خون حق می چکد از ابروی محرابی ها  
باز هم حرمله... سرجوخه وهابی ها  
کوچه پس کوچه ی آینده به خون تر شده است
باز، بوزینه‌ی کابوس به منبر شده است

خط و ربطِ عرب ای کاش که کاشی گردند  
تا حرم همسفر "قافله باشی" گردند  
لاشه خواران سقیفه، متلاشی گردند
می زند قهقهه "القارعه" بر خامی شان
خون دین می چکد از "دولت اسلامی" شان

بنویسید تب ناخلفی ها ممنوع!
هدف، آزاد شده، بی هدفی ها ممنوع!  
در دل عرش ورود سلفی ها ممنوع!  
عرش یک روضه داغ است که داغ و گیراست
عرش... گفتیم که نام دگر سامرّاست!

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
سپیدار

مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمی‌اش آزار و تسلاست رفیق!

قیمت یک دم از آن وصل چشیدن، یک عُمر

گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!

نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ‌ترین لذت دنیاست رفیق!

بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
طعمش اما فقط از دور گواراست رفیق!

اسم آن روز که نامیده‌ای اش روز وصال
در لغتنامه‌ی من «روز مباداست» رفیق!

«نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوان‌هاست رفیق!

--------------------------------------------------------------------------------------------------•••

 شعر از انسیه سادات هاشمی

پ ن:خانم هاشمی تو جلسه ی دیدار با رهبری ، " نیست در شهر نگاری ..." رو خوندن: " نیست در شهر عزیزی..." ؛ که به طرفداری از حافظِ عزیز ، شعرشون رو اصلاح کردم!

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
سپیدار

تا مهمانها بِرن ، ساعت از یک نیمه شب گذشت . حین پذیرایی و به جا آوردن واجبات و مستحبات میزبانی ، جسته و گریخته تصاویری از دیدار شاعران با رهبری رو  می دیدم . اول فکر کردم داره مراسم رو پخش می کنه و ناراحت که، چرا الان؟ ولی بعد دیدم نه ! فقط یه گزارشه و گویا قراره جمعه و شنبه پخش بشه! بعد که مهمونا رفتند ، دیدم ، خوابِ این ساعت ، یعنی بیدار نشدن و گرسنگی مضاعف فردا! پس نشستم به دیدن چند تا از شعرهایی که تو سالهای گذشته ، شاعرا تو حضور آقا خونده بودن.

و مهمتر از همه دیدن فیلم کامل جلسه ی سال گذشته.چه کاملی!!(گزارش مکتوب رو که می خونی می بینی همچین کامل هم نیست!)

بین سالهایی که این ضیافت شعر تو بیت رهبری برگزار میشه ، مجلس پارسال از همه بهتر بود (از نظر من البته!)

دیدن این فیلم حدوداً یک ساعتی ، فکر کنم یک ساعت و نیمی طول کشید ؛خب ، بعضی از شعرها رو دوست داشتم چند بار بشنوم!!!  (اشک و خنده قاطی شده بود موقع دیدن این فیلم! بس که یه عالمه شعرِ حال خوب کن ، جمع شدن تو این مجموعه!)

اول مراسم که علیرضا قزوه ی بزرگوار آغاز شعرخوانی رو به شاعران غیر ایرانی سپرد ، یادم اومد که خیلی وقته از خود جناب قزوه شعر نشنیدم (کلاً دوست دارم شعر رو با صدای خود شاعر بشنوم ، حالا صدای قزوه بیشتر!)

از بین شعرهای این هموطنانِ غیر مسلمانِ غیر ایرانی!(به قول استاد بهمن بیگی که همه ی فارس زبان ها رو هموطن نامیده اند!) شعر و لحن خوندن خانم آنا برزینای اکراینی رو خیلی دوست داشتم؛ شعری که درباره ی ایران(همین شیری که در بین دو دریاست کُنامش!)خوندند. مخصوصاً بیت آخر :

از شرق مشرّف بشو ای باد صبا تا           یک بار سلامم برسانی به امامش

با این شعر و بخصوص با این بیت و عرض ارادت به امام رضای نازنینِ من، بدجور خودش رو تو دلِ ما جا کرد!(مرا عهدی ست با جانان ، که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را ، چو جان خویشتن دارم!)

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۲
سپیدار

دیدی بعضی موقع ها دلت یه چیز خاص می خواد و هیچی هم جز خود اون چیز خاص ، نمی تونه حالت رو خوب کنه ؟! خودِ خودِ خودش رو می خواهی؛ نه مشابهش رو! حالا خیلی فرق نمی کنه اون چیز خاص ، چی باشه. مثلاً آب می خواهی . فقطِ فقط آب ! هر چی نوشابه و آب میوه و نوشیدنی دیگه بخوری باز هم عطشِ آب رو داری!

******

آخر شب بود . دلم هوای یه شعر ، یه صدا ، یه تصنیف خاص رو کرده بود . خیلی کم پیش میاد ، دلم برای شعر یا موسیقی ای تنگ بشه. ولی حالا شده بود!

هر چند یه زمانی ، هر کاری که انجام می دادم ، تقریباً هر کاری! حتی موقع خوابیدن، باید دِلِی دِلِیِ یه ساز  یا حنجره ای تو گوشم بود. مخصوصاً زمان نقاشی (اون زمان که رابطه ام با آبرنگ و گواش بهتر بود و تا نصفه های شب می نشستم به تذهیب و نگارگری و مخصوصاً گل و مرغ!) و بعضی وقتها فقط یه آهنگ رو انتخاب می کردم و میگذاشتم رو تکرار و شاید 10 -15 بار اونو گوش می کردم! یعنی ممکن بود توی یه زمان 3-4 ساعته فقطِ فقط یه تصنیف رو گوش کنم!!!! تازه ، اگه دستم بند نبود ، همین بلا ممکن بود سر یه مصرع یا بیت هم بیاد!!!!! طوری که خود خواننده خسته میشد از این همه تکرار ؛ ولی من ، نه!

آره ، داشتم می گفتم (می نوشتم!) دیشب دلم یه آهنگ خاص می خواست .

تصنیف "اسیر" با شعری از سعدی و صدای محمد معتمدی!

گوشی و لپ تاپ رو زیر و رو کردم ... ولی نبود که نبود!(چند وقت پیش مجبور به فرمت گوشی شده و متأسفانه تو لپ تاپ هم نریخته بودم!= این هم نتیجه ی اعتماد به تکنولوژی!) تو وبلاگ قبلیم ، هم شعر و هم لینک دانلودش رو گذاشته بودم ؛ ولی چه فایده که جناب بلاگفا همه رو به باد داده بود!

یادم افتاد دوستی به اینترنت می گفت : " آیت الله اینترنت" ! خوشحال شدم ، گفتم دیگه جایی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش به وفور ریخته ، "اسیر"ِ ما ، مگه میشه نباشه!

با خوشحالی سرچ کردم ؛ همون لینک اول رو که دیدم پَر در آوردم!

کلیک← به علت خراب بودن فایل ، این ویدئو قابل پخش نیست.

لینک بعدی ؛ کلیک←به علت خراب بودن فایل، این ویدئو قابل پخش نیست.

با شکل ها و مدلهای مختلف از اینترنت خواهش کردم این "اسیر"ِ ما رو آزاد کنه!

جستجوی جدید با کلید واژه ی جدید ، لینک ، کلیک ، به علت خراب بودن ... !

آخه چرا ؟ چرا همه از رو هم کُپ زدن؟ چرا کس دیگه ای این آهنگ رو آپلود نکرده؟!! مگه داریم؟ مگه میشه؟!

باورم نمیشد! گریه هم داشتیم و هم شده بود!!!

گفتم اشکال نداره ، صدای معتمدی هم نبود ، نبود . فقط یکی اینشعر رو خونده باشه !

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا! ببین کار آدم به کجا میکشه! ... هیچی دیگه ، اینم نبود!گریه 

ای تو روحت اینترنت!(ببخشید! من اینقدر بی ادب نیستم ؛ ولی دیگه تو حال خودم نبودم! درکم کنید لطفاً... کردین؟ ... ممنون از درکِ بالاتون!)

تا یادم نرفته بگم ، این اینترنتِ پرادعایِ همه چیز دان بی ادب که دستش برا پیدا کردن یه آهنگ برا من کوتاه بود ، جواب ناسزای ما رو که خیلی هم سزاوارش بود ، این طوری داد : تو روح خودت! با این خواسته ات!!!!!

با امید اینکه شما ، اگه قراره اون چیز خاص رو پیدا نکنین ، ان شاءالله هیچ وقت اینطوری دلتنگش نشین! شعر این اسیرِ مفقودالاثر رو بخونید:

۱ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۵
سپیدار

ای دل سپر تیر بلا باش و رضا باش 

شاید که نبودیم به اندازه ی آهو ...

۲ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
سپیدار

تو یکی از خبرگزاری ها خوندم که:

رزماری گیاهی شگفت انگیز و چندمنظوره ای می باشد که برگ های آن طی قرن ها در طب سنتی کاربرد داشته و در حال حاضر به عنوان بهبود دهنده حافظه شناخته شده است. 

گفتنی است که در یونان باستان، دانش آموزان هنگام مطالعه درس هایشان ، جوانه های این گیاه را داخل موهای خود قرار می دادند . مطالعات نشان می دهد رزماری حاوی کارنوسیک اسید بوده که قادر است با رادیکالهای آزاد مخرب مغز مقابله کند. 

□□□

خب خدا رو شکر ! یکی از مشکلات بشر(از جمله خود ما ) هم به همین راحتی داره حل میشه! الحمدلله! از فردا یه تاج از رزماری میگذاریم رو سرمون !خنده

□□□

جلوی مدرسه ی ما یه پارک کوچیکه که پارسال بچه ها رو بعد از عید بردم اونجا تا علاوه بر اینکه آموخته هاشون تو کلاس رو به چشم می بینن و به خاطر میسپارن ، اطلاعاتی هم درباره ی گیاهان محل زندگی شون به دست بیارن ، یکی از گیاهان جالب و هیجان انگیز برای بچه ها ، همین رزماری ذکر شده در ابتدای این پست بود. با اجازه ی خودم بهشون اجازه دادم هر نفر تنها یه برگ این گیاه رو از شاخه جدا و بو کنه !(مثل تشریح قورباغه های زبان بسته در کلاس ها، کندن برگ رزماری از نظر ما بلامانع ، بلکم توصیه شده است! ) اونروز بچه ها کفشها و جورابهاشون رو درآوردند، روی چمن ها با پای برهنه راه رفتند ، دراز کشیدند  و چمن ها رو بو کردند! البته قبل از این کار من رو هم وادار کردن کفش و جورابم رو دربیارم و همراهشون رو چمن ها راه برم!(و از اونجایی که خودم عاااااااااشق پابرهنه راه رفتن روی چمنم و همیشه مترصد کوچکتدین فرصتم برای انجام این کار! با کمال میل پیشنهاد بچه ها رو پذیرفتم!)

همین اجازه ی نیم بند برای کندن یه برگ رزماری باعث شد فردا که وارد کلاس شدم با یه دسته رزماری روی میزم مواجه بشم! 

بله اینقدر حافظه شون قوی شده بود که کاملا یادشون مونده بود توصیه های اکید دیروز معلمشون مبنی بر نکندن گیاهان و آسیب نرسوندن به درختان!

۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۳
سپیدار

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد          به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران ، مرو هر سو چو بی‌کاران          به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو ره‌ زند هر کس          یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طرّاری که می‌آیم*          تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

•◆-----------------------------------------◆•

تو اصل شعر "می آید" نوشته شده ولی بعضی جاها هم "می آیم" نوشته و خونده شده! (شهرام خان ناظری هم "می آیم" خونده! ) و من خودم "می آیم" در خاطرم بود ! خلاصه فرقی نمی کنه ، در هر حال "او" نمی آید ؛ما هم بهتره از جلوی در پاشیم به زندگیمون برسیم!

اصلاحیه: دوستان اهل فن فرمودن همون "می آیم" درسته ! بنابراین به گیرنده هاتون دست نزنید و همچنان از جلوی در پاشین!

۲ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
سپیدار

فرنگیس

داستان فرنگیس ، داستان زندگی خانم فرنگیس حیدرپور که توسط انتشارات "سوره مهر" چاپ شده .

بانویی کُرد که طرح و تندیسش تو میدان مقاومت گیلانغرب و پارک شیرین کرمانشاه نصب شده.  بانویی که اسمش با ماجرای کشتن یه متجاوز عراقی با تبر و اسیر کردن یکی دیگه شون ،گره خورده و معروفه!

کتاب شروع فوق العاده ای داره؛ جایی که پدر ، علی رغم میل مادر ، فرنگیس ده ساله رو از جمع دوستان همبازیش جدا می کنه و از روستای آوه زین ، میبره کردستان عراق تا اونجا ازدواج کنه تا به ظن پدر، خوشبخت و از سختی کار زیاد راحت بشه !

*****

تو بیشتر کتابهایی که درباره ی جنگ و دفاع مقدس خوندم ، وقایع بیشتر مربوط به مناطق عملیاتی جنوب و فضا بیشتر مردونه و ماجراها به نوعی تخصصی و مربوط به میدان نبرد بود! راویان هم معمولا مردانی بودند که از جاهای مختلف کشور رفته بودن برای دفاع و غیر از علقه و علاقه شون به ایران و انقلاب ، وابستگی و دلبستگی عینی و ظاهری به شهرها و روستاهایی که توش می جنگیدند ، نداشتند ؛ ولی تو این کتاب ، جنگ رو تو بستر یه روستای کُردنشین مرزی و از نگاه یه زن می بینیم ! زنی فوق العاده قوی و محکم ،که حتی تو زمان سختی و مصیبت ، زمان در به دری و آوارگی ، وقت گریه و استیصال هم از موضع قدرت پایین نمیاد! با همه وابستگی هاش به  آدم ها ، کوه و در و دشت ، در و دیوار روستاش و حتی گاو و گوساله اش .

از شهادت و مجروح شدن خواهر و برادراش با مین های به جا مونده از زمان اشغال روستاشون ، تا آوارگی و عقب نشینی روستا به روستا ! تا برگشت به روستای ویران شده ! تو همه جا فرنگیس ، ایستاده است و سربلند ! از روزهای بچگی تا شروع جنگ ، طی تموم 8 سال، تا عملیاد مرصاد و بازگشت به خونه اش تو دره سفید ، چیزی که بیشتر از هر چیزی به چشم میاد ، عاطفه ، ایستادگی و مظلومیت فرنگیس ، خانواده و همشهری هاشِ!

و آزار دهنده ترین جای کتاب برای من، سختی ها و مشکلاتی ِکه هنوز هم فرنگیس و خونواده اش دارن باهاش دست و پنجه نرم می کنن!

و یکی از قشنگی های کتاب ، به نظرم رابطه ی عاطفی بین فرنگیس و پدرشه که خیلی به دل میشینه ! و غیرت فرنگیس تو 7-8 سالگی برای کمک به امرار معاش خانواده اش!

♣ ♣ ♣ ♣ ♣

۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
سپیدار

او وقتی به خانه رسید ، موضوع را به مادرش گفت :" ماسوچان به من گفت که یک کره ای هستم ." مادرش از حیرت ، دست بر دهان گذاشت و توتوچان دید که چشمانش پر از اشک شده است . توتوچان بهت زده شد و فکر کرد لابد حرف خیلی بدی بوده است . از بس اشک هایش را پاک کرده بود ، نوک بینی مادر ، قرمز شده بود . او به توتوچان گفت :" لابد مردم به این کودک بیچاره دائما گفته اند کره ای ، و او فکر می کند این فحش است .

...

سپس ، در حالی که مادر اشک چشمانش را پاک می کرد به آرامی به توتوچان گفت:  " تو ژاپنی هستی و ماسوچان از کشوری به نام کُره به این جا آمده است . اما او هم مثل تو بچه است . بنابراین ، تو که عزیز من هستی ، نباید فکر کنی مردم با تو فرق دارند . هیچ وقت فکر نکن "این آدم ژاپنی یا آن یکی کُره ای است." با ماسوچان مهربان باش . این خیلی ناراحت کننده است که کسی فکر کند بعضی آدم ها صرفاً به خاطر این که کُره ای هستند ، آدم های خوبی نیستند!"*

از کتاب "توتوچان ، دخترکی آنسوی پنجره"ص124

◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆

یاد چی افتادین؟ من که یاد رفتار ما ایرانی ها(البته نه همه مون) با مهاجرین افغانی افتادم! به دلایل منطقی و غیر منطقی این رفتار ، کاری ندارم؛ ولی واقعا این خیلی ناراحت کننده است که کسی فکر کند بعضی آدم ها صرفا به خاطر این که افغانی هستند ، آدم های خوبی نیستند!

گاهی وقت ها فکر می کنم ، کاش این رفتارمون به خاطر وطن پرستی و ناسیونالیست بودنمون بود ! که نیست!

مقایسه کنید عکس العمل مون رو در مواجهه با یه افریقایی سیاه ، یه اروپایی یا امریکایی مو بور چشم آبی ، یه ژاپنی یا یکی از همون شرق دور، با یکی از همسایگان افغانی یا پاکستانی یا حتی عربمون!!! خدایی این همسایگان افغان که تا همین یکی دو قرن پیش - زمانی که هنوز با خطهای فرضی مرزی حاصل از سیاست روباه پیر،  از هم جدا نشده بودیم -  ایرانی بودند! دین و زبونمون هم که مشترکه ! نه! بحث وطن و زبون و دین و آیین و ملیت و قومیت نیست ! 

اوضاع زمانی وخیم تر میشه که این مقایسه به رفتارهامون در برابر هموطنان ترک ، کرد ، لر ، عرب ، بلوچ ، ترکمن ، گیلک ، مازنی و ... میرسه! 
اونوقت یه نفر فقط صرف اینکه مال فلان شهره و با بهمان زبون و لهجه حرف می زنه ، متهم به بد بودن میشه! و اون خارجی ، تو همون نگاه اول ، بدون اطلاع از مسلک و مرامش ، دوستی یا دشمنیش، همینکه اروپایی یا امریکایی یاشه ، یا نه ، همین که مو بور و چشم آبی باشه ، کافیه که ما احترامات فائقه رو براش به جا بیاریم و اسمشو بگذاریم : مهمان نوازی!

به قول استاد محمد بهمن بیگی: 

"کشور ما ، کشور پهناورتری ست. وطن ما ، وطن بزرگتری ست .ما باید همه ی فارسی زبانان را هموطن خود بدانیم . چگونه ممکن است که مردم هرات و غزنه و سمرقند و خجند و فرغانه و بدخشان را بیگانه بدانیم و بخوانیم . این شهرها و ولایات، برای ما همانقدر گرامی و عزیزند ، که شیراز و اصفهان و تبریز و تهران."

پ ن: هرچند به قول حضرت مولانا: "هم دلی از همزبانی [هم ] خوشتر است"! که این یکی دیگه ربطی به زبان و زمان و مکان هم نداره!

ای بسا هندو و ترک همزبان        ای بسا دو ترک چون بیگانگان 

پس زبان محرمی خود دیگر است            همدلی از همزبانی خوشتر است 

۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۶
سپیدار