کتابی برای همیشه
نامیرا به قلم صادق کرمیار
نامیرا یکی از کتابهای جلد مشکیه که انتشارات "کتاب نیستان" با عنوان متون فاخر-رمان ، به چاپ رسونده.
نامیرا اول بار تو سال 87 چاپ شده ولی من چاپ سومشو سال91 از نمایشگاه کتاب خریدم. یک بار همون روزا خوندنشو تموم کردم و بار دوم هم سال92 . بعدها هم وقتی می خواستم به دوستی امانت بدم گذرا می خوندمش. کتابی که زیباییش تموم نشدنیه و به چندبار خوندن می ارزه.
نامیرا قصه ی آدمهاست. قصه آدم هایی که دنبال حقیقتند و آدم هایی که فکر می کنند دنبال حقیقتند.
قصه آدم هایی که دنبال حقیقتند و شاید خیلی وقت ها تو پیدا کردن مصداقش اشتباه کنند، ولی از اونجایی که تو ادعاشون صادقند بالاخره پیداش می کنند .
نامیرا قصه آدم هاست ، قصه آدم هایی که اشتراک منافعشون با حقیقت ، اونا رو به توهم حق بودن انداخته! آدم هایی که وقتی به دو راهی انتخاب برسند ، حقیقت رو به قربانگاه می برند. دو راهی ای که گذر همه ما -چه بخواهیم و چه نه-بهش می افته! مگر نه اینکه همه ی روزها عاشورا و همه ی مکان ها کربلاست.
نامیرا قصه "عبدالله" است ، عبدالله و تردیدهاش. تردیدهایی که مال من و تو هم هست. قصه ی ماست وقتی حق و ناحق برامون مشتبه میشه و آرزو می کنیم در زمان و مکان دیگه ای بودیم و از این انتخاب معاف!
نامیرا قصه زنها هم هست. زنهایی که دنیاشون بزرگتر از خونه شونه. زنهایی که افکار شون به چی بخورم و چی بپوشم و کجا برم و... محدود نیست. زنهایی مثل "ام وهب"و "ام ربیع" و"سلیمه" که حضور و کلامشون پاسخ سوالها و تردیدهای ماست.
"ام وهب" دوست داشتنی ترین شخصیت این کتاب برای منه و چقدر غبطه برانگیز!
و این هم بخش هایی از این کتاب به انتخاب من ، هرچند خط به خطش قشنگه:
***
انس بی آن که به عبدالله نگاه کند، از گودال بیرون آمد و گفت:
"ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید، چه حرامی یا مسلمان؛ چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان می شوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده ی خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشته اش پای افشانی کنند."
***
به خدا سوگند! اینان جز حماقت و زبونی از مردم چیزی نمی خواهند. من در عجبم از سکوت مردانی که به دانش و نیکی و شرف مشهورند، از نامورانی که مردم به آنها امید بسته اند، اما آنان در برابر ستم سکوت می کنند. آن ها بهشت خداوند را آرزو می کنند، در حالیکه نه مالی در راه خدا داده اند و نه جان خویش به خطر انداخته اند. و تنها به آبروی خویش نزد امیر و خلیفه می اندیشند. در عجبم از دلیران و سردارانی که اگر گمان کنند حقی از خودشان ضایع شده، زمین را و زمان را به آتش می کشند، اما در برابر حقی که از این مردم ناتوان و رنجور پایمال می شود، چشم خود را می بندند و سازش و سکوت خود را تدبیر و تعقل می نامند. به خدا سوگند! مصیبت اینان از همه ی مردم بیشتر است.
***
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خویش را برای حسین میخواهم. آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟»
و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظهای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن، تنها و بیمرکب هرگز به کوفه نمیرسی!"
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!"
مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستادهی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت.
***
اشک در چشمان ام وهب جمع شد. عبدالله خشماگین برخاست و به سوی انس رفت. گفت:
"اگر چنین است که تو می گویی، پس چرا این جا به انتظار مرگ مانده ای؟!مگر خداوند نفرمود، سرنوشت هیچ قومی را جز به دست خودش تغییر نخواهد داد؟! تو چگونه تسلیم تقدیری شده ای که ننگی ابدی به دنبال دارد؟
انس خونسرد گفت:
"چه کنم؟ حسین بن علی را نصیحت کنم؛که با یزید بیعت کند، یا یزید را وادارم؛که حق خاندان رسول خدا را پاس دارد؟!"
*****
این جا بخشی از کتاب به انتخاب نویسنده را بخوانید
راستی! آیا ما اماممان را برای دنیایمان می خواهیم یا دنیایمان را برای او؟!! عمرو ایم یا عبدالله؟!!وقتی همه ی زمانها عاشوراست ،من در کدام سو ایستاده ام؟!!!!
..........................................................
پ ن:
من فکر می کنم که به رغم مفسران
قرآن به ماهِ روی تو سوگند می خورد