سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صادق کرمیار» ثبت شده است

ناخنکی بزنیم به کتاب "مستوری":

وقتی چیزی را از دست می دهی ، اگر بی تابی کنی ، روزگار کاری با تو می کند که دیگر هیچ چیز در دنیا برایت جلوه ای نداشته باشد . هر روز کمتر و کوچک تر می شوی. آب می روی . خاک می شوی و تو پا به این جهان گذاشته ای تا از خاک برویی و داشته هایت نه برای تنوع و سبک سری که برای رشد توست ، از دادنشان برای بزرگ تر شدن تو ....

من فکر می کنم انسان خیلی بزرگتر از آن است که برای آزادی جان خودش را بدهد ، آن هم آزادی ای که هنوز تعریف روشنی ندارد .

خوش بخت عاشق و معشوقی هستند که یک عمر کنار هم زندگی می کنند و همه ی عمر دچار یکدیگرند 

بله ! جهاد همیشه با پیروزی یا شهادت همراه نیست . دردها و رنج هایی هست که شهادت در مقابلش جرعه ی گوارایی است. زخم ها و دردهایی که تا آخر با تو هستند که این زخم ها با شماتت ها یا وسوسه ها یا برخوردهای سرد ، عمیق تر و دردناکتر می شوند . فتنه ها و وسوسه ها بعد از جنگ شروع می شود . تنهایی ها، زخم زبان ها ، سردی دوستان و وسوسه های شیطان و فکر آینده ی مخوف

یه جای کتاب برام جالب بود. خسروی برای عروسی پسرش رفته یه باغ چندهزارمتری تو لواسان خریده تا عروسی پسرش تو یه جای غیرتکراری باشه. یکی از دوتا ماموری که دارن تعقیبش می کنن میگه :

دو ماه پیش زنم به زور رفت برایم کت خرید. گفت زشت است تو عروسی دخترت کت تکراری بپوشی.

شکیبا سرعت کم کرد.به کریمی نگاه نکرد.

_ از همین جا شروع می شود. 

_چی شروع می شود؟

_ فساد! 

_ به خاطر یک کت نو؟ 

_ نه به خاطر این مقایسه ها. اول با همین مقایسه های کوچک که برای خنده می گوییم، بعد هم جدی می شود.  وقتی هم تکرار شود.، نفرت می آورد . پشت بندش یا می زنی طرف را ناکار می کنی یا خودت هم دست به کار می شوی تا کم نیاوری و جلوی زن و بچه ات شرمنده نشوی و ...

(خب اینجا ↑یه کم موضوع حساس شد و یه جورایی مربوط به همه مون!چشمک)

۲ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۰
سپیدار

این تعطیلات ناخواسته بابت آلودگی و اغتشاش که بهمون تحمیل شد یه حسن داشت اونم اینکه کتاب خوندم! کتابهای خووووووب !

صادق کرمیار که معرف حضورتون هست؟ بعله نویسنده ی شاهکار نامیرا و کتاب خوب حریم حرم و ...

امسال رفته بودم نمایشگاه فقط یه کتاب خریدم ! اونم "مستوری" اثر همین آقای صادق کرمیار از انتشارات جمکران

موضوع مستوری هم یه موضوع به روزه که خیلی این روزا باهاش در ارتباطیم و گوشهامون میشنوه و می بینیم . اختلاس، رانت، واردات، تولید، آقازاده و مسئول و حاج آقاهای فاسد که بازوهای فاسد شون به همه جا نفوذ کرده، پولشویی و تعطیلی کارخونه ها و اعتصاب و اعتراض کارگرا و  سهم از سفره ی انقلاب و...

قصه همون قصه ی قدیمی هاچ زنبور عسله!!!! پسری که به دنبال پدر و مادر اصلیش می گرده در بستر زندگی یه مفسد اقتصادی ! و البته قصه ی زندگی شهید زین الدین!

کتاب درباره ی یه دکتره به نام پیمان خسروی که زمان جنگ جزء رزمنده ها بوده ولی این روزها تبدیل شده به یه مفسد اقتصادی بزرگ!!! کسی که تو چندتا شرکت دولتی عضو هیئت مدیره است و تو چندتا سازمان و وزارتخونه ی اقتصادی ، مشاور!!!(یاد بعضی وزرا نیفتادین؟!نیشخند)

راوی قصه هم سپیده عروس دکتر خسرویه. البته یه جورایی فکر می کنم دانای کل هم هست. سپیده و سیامک نامزد کردن و در گیر و دار گرفتن عروسی هستن که سیامک که حقوق خونده و خیلی هم روی حلال و حروم و درستی نادرستی حساس، با نقشه ی پدرش وارد کار اقتصادی و واردات میشه... سیامکی که بدون اطلاع از نقشه ی پدرش می گفت:

من حاضر نیستم؛ یعنی این جوری تربیت نشدم که لقمه ی پاک و پاکیزه را در نجاست بزنم و بخورم!

و تو همین هیر و ویر دکتر خسروی به جرم مفاسد اقتصادی دستگیر میشه. همون کسی که شعار میداد :

از این به بعد حقوق کارگر دو ماه عقب بیفتد، اولین نفری که برکنار می شود، مدیر کارخانه است. کارگر چه گناهی کرده از صبح تا شب در کارخانه ی شما جان بکند که یک لقمه نان ببرد برای زن و بچه اش؛ اما به خاطر بی کفایتی مدیر یا هرکس دیگر، دست خالی و شرمنده برود خانه؟ شما واقعا شب راحت سر به بالین می گذارید؟ 

 آقای دکتر خسروی ! مالک هولدینگ قاف! 

هولدینگ قاف بالای پنجاه درصد سهام کارخانه های موفق را خریده، بعد یک شرکت دیگر که آن هم تحت پوشش هولدینگ شماست، جنس تولیدی همان کارخانه را با قیمت پایین تر وارد می کند.  بعد یک سال کارخانه ورشکست می شود. مدیر کارخانه چی کار می کند؟ می رود وام کلان می گیرد؛ اما صرف نمی کند  پول وام را برای تولید هزینه کند. پول وام را می اندازد در دلالی و  بورس و اینها ، هم خودش می خورد  هم چند نفر دور و بریهایش. بعد  حقوق کارگر عقب می افتد. کی باید جواب بدهد؟ هولدینگ قاف که بیشترین سهم را دارد. شما  چی کار می کنید؟ اعلام ورشکستگی و بعد با فروش ماشین آلات و زمین حق و حقوق کارگرها را می دهید و سود اصلی وارد هولدینگ قاف می شود.  کلی هم منت سر دولت می گذارید که سرمایه گذار خارجی جذب کردید.  در صورتیکه آنها فقط برای وارد کردن جنس به شما سرمایه می دهند نه برای تولید.

(اینه قصه ی بیشتر سرمایه گذاریهای خارجی و ورشکستگی تولید تو این مملکت همینه! )

همین دکتر خسروی بعد از جنگ با همرزماش یه کارخانه ی تولیدی راه میندازن تا هم بچه های لشکر وارد کار تولید بشن  هم کمک تولید و استقلال کشور کنند . اما وسطای کار دکتر خسروی با واردات کالای تولیدی کارخونه شون ، باعث ورشکستگی کارخونه و بیکاری بقیه میشه!

یه جایی یه کله گنده ی فاسد! به اسم حاج آقا ابهری! به خسروی میگه :

نه اینقدر پاک و پاکیزه ای که همسنگرهای قدیمت کنارت باشند ، نه این قدر آلوده و کثیف که بتونی برای نجات خودت دست به دست شیطان بدهی ! همین جور این وسط بلاتکلیف و سرگردان مانده ای! میخواهی با ژست اخلاق و ایثار و از خودگذشتگی مال مردم را بخوری، پول کارگر را ندهی و به قول بچه ها ، امنیت ملی را به خطر بیندازی ؛ این جوری نمی شود دکتر ! باید تکلیفت را روشن  کنی ، یا این ور بوم یا آن ور بوم . یا رومی روم یا زنگی زنگ . دیگر دوره ی بندبازی تمام شده دکتر. 

این ابهری خودش از اوناییه که خودش دستش تو دست شیطانه و یه کله گننده ی مملکت محسوب میشه با نفوذ تو جاهای مختلف !

سیامک یه رفیق داره به اسم فرشید که با وجود داشتن تفاوت عقیده با سیامک در رابطه با مقوله ی تولید یا واردات و صادرات و اختلاف تو سبک زندگی تو خیلی جاها مورد اعتماد سیامکه. تا جایی که سیامک فرشید رو به عنوان مدیر بازرگانی شرکت منصوب می کنه.

خلاصه خسروی به جرم فساد اقتصادی دستگیر میشه. سیامک برای اثبات بی گناهی پدرش همراه سپیده میره سراغ خجسته یکی از دوستان و همرزمای قدیمی پدرش و اونجا میشنوه که:

ژن تو هیچ ربطی به پیمان ندارد . پس بهتر است خودت را آلوده نکنی!

آزمایش پنهانی DNA میگه سیامک پسر خسروی نیست . داستان تولد و زندگی سیامک و ربطش به دکتر خسروی و غزاله همسر دکتر و برادرش، قصه ی جالبیه .

سیامک در جستجوی پدرش به شهید مهدی زین الدین و خانواده ی اون شهید میرسه و آروم آروم گره های زندگی سیامک باز میشه و میرسیم به پدر و مادر اصلی سیامک و پدربزرگ و مادربزرگ اصلیش !!! و داستان آشنایی و ازدواج پدر و مادرش و قصه ی تولدش و ...

پشت جلد اینطوری نوشته:

خانم… خانم!
فرزانه به گوشش اشاره کرد که یعنی نمی‌شنود.
حمید بلندتر گفت: «می‌گویم با همین هلیکوپتر برمی‌گردی.»
- من هیچ‌وقت راهِ ‌رفته را برنمی‌گردم.
حمید ناچار نشست و با غیظ به او نگاه کرد.
چند لحظه بعد حمید کاغذ و خودکاری از جیب بیرون آورد و به طرف فرزانه گرفت.
- مشخصات کامل و آدرس خانه‌‌ات را بنویس!
فرزانه کاغذ و خودکار را گرفت و پرسید: «برای چی می‌خواهید؟»
- لازم داریم.
فرزانه نشنید.
- برای چی؟
حمید فریاد زد: «برای اینکه بتوانیم جنازه‌ات را به خانواده‌ات تحویل بدهیم."

مداحی مجید بنی فاطمه در محضر رهبر انقلاب1-

یه سر به فرهنگ لغت بزنیم می بینیم در برابر کلمه ی مستوری اینطوری نوشته:

مستوری : پرده نشینی ، پوشیدگی ، پاکدامنی ، عفت ، پارسایی

خب فکر می کنید "پرده نشین" این قصه کیه؟!

با توجه به تصویر جلد کتاب ، پوشیده و پرده نشین و مستور باید همین شهید مهدی زین الدین باشه . پس قصه ی اصلی یه جورایی قصه ی زندگی شهید زین الدینه که با قصه ای امروزی ترکیب و روایت شده! و اتفاقا چه فکر هوشمندانه ای ! به قول پدر شهید زین الدین تو یه جایی از این کتاب :

"... اما جوان هایی که امروزه می بینیم ، بعید می دانم شهدا آنها را کنجکاو کنند ."

این شیوه ی روایت ، از شیوه ی مستقیم پرداختن به زندگینامه ی شهدا به نظرم خیلی بهتره و بیشتر جواب میده!

2-

از اونجایی که جناب کرمیار کارگردان و فیلمنامه نویس هم هستند ، فضای کتاب قشنگ حس فیلم دیدن رو القا میکنه . چه خوبه که این کتاب تبدیل به فیلم و سریال بشه و کتاب نخونها هم ازش لذت ببرند .

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

۲ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۶
سپیدار

اسم "صادق کرمیار" نویسنده ی کتاب معرکه ی "نامیرا" (که هنوز پس نیاورده اند کسانی که به امانت برده اندش!) روی جلد کتاب "حریم" کافی بود که بدون هیچ شک و معطلی دستم رو بگذارم رو کتاب و از غرفه دار انتشارات "کتاب نیستان" تو نمایشگاه کتاب بخوام اون رو هم برام بگذاره .

حریم تازه ترین کتاب صادق کرمیار به گفته ی خودش 10 سال پیش نوشته شده و امسال بعد از بازنویسی برای اولین بار تو نمایشگاه عرضه شد .

با توجه به خاطره ی شیرین کتاب نامیرا تو ذائقه ام ،امیدوار بودم "حریم " هم یه کتاب خوب دیگه باشه که ... شکر خدا بود .

https://novler.com/Content/NovelImages/n34529.jpg

داستان «حریم»که من به خاطر تایپوگرافی اسم و گرافیک جلدش "حریم حرم" میخونمش، اینطوری شروع میشه:

شاید برخی از خوانندگان عزیز این کتاب تصور کنند داستان یعنی دروغ، یعنی اغراق، یعنی یک کلاغ و چهل کلاغ، اما باور بفرمائید،‌داستان آقای شمس به طرز کاملا غیر قابل باوری موبه مو اتفاق افتاده است با این حال اگر حرف مرا قبول ندارید خودتان بخوانید. با دقت سطر به سط کتاب را بخوانید و چنانچه یک کلمه دروغ در آن دیدید، دیگر نخوانید.

حریم داستان مردی متمول و دست به خیره به اسم شمس که به خاطر یه اتفاق تصمیم میگیره دیگه کار خیر نکنه . داستان روایت چند روز در زمان حال و چند روز در 10 سال گذشته است . حال و گذشته ای که خیلی شبیه هم هستن .

قصه از جایی شروع میشه که مادر شمس ، معصومه برای ادای نذرش باید شب ولادت امام رضا مشهد باشه و شمس ناچار میشه ، پروانه ، همسر پا به ماهش رو که بیماری سختی داره بگذاره و همراه مادرش بشه . 

از طرف دیگه مهرانفر انباردار متهم به اختلاس شرکت شمس هم که 50 میلیون به بهروز پویا بابت خرید خونه بدهکاره ، پناه برده به مشهد از ترس شمس و پویا .

به خاطر تاخیر در رسیدن به فرودگاه یکی از بلیت های هواپیمای شمس و مادرش به بهروز پویا فروخته شده . پویا که فهمیده مهرانفر رفته مشهد برای پیدا کردنش راهی مشهد شده .

شمس و مادرش مجبور میشن با ماشین خودشون برن مشهد . توی راه ناچار میشن زینت و مرجان رو هم سوار کنند . مادر و دختری از بازماندگان زلزله ی بم که تو زلزله پدر خانواده رو از دست دادن و حالا زینت داره میره مشهد تا از شریک همسرش که پول اونا رو بالا کشیده ، شکایت به امام رضا ببره . شریک کیه؟ پویا! طلبکار مهرانفر انباردار شرکت شمس .

با جمع شدن شخصیت های داستان تو مشهد اتفاقاتی پیش میاد که روایت اونا و رفت و برگشت به اتفاقات ده سال آینده که خود شمس برای فرار از دست طلبکاری میره مشهد ، میشه داستان حریم .

قهرمان داستان شمسِ ولی خواننده بیشتر از همه، جاهایی دلش میره که حضور لطیف یه کس دیگه رو تو قصه حس می کنه . جاهایی که قلبش یه جور دیگه میزنه و چشماش شاید نمناک بشه؛

تازه می فهمم قهرمان داستان ، خودِ امام هستند که با چیدمان دقیقِ ماجراها ، همه چیز را به سمت اصلاح و رشد شخصیت ها سوق می دهند.

"قهرمان پنهانی که تو همه ی صحنه ها حضوری پنهان داره . آشکارترین حضور پنهانی یک قهرمان نامیرا که بیشتر از تمام شخصیت های داستانی با خواننده ارتباط دلی برقرار میکنه ."

بعد از قهرمان اصلی و پنهان کتاب ، جذاب ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت قصه، بیشتر از معصومه مادر مطمئن و آروم شمس که انگار هیچ اتفاقی نمیتونه دریای آروم روحش رو متلاطم کنه ، کسی که میگه " تو این جهان همه چی به هم ربط داره" ،   برای من دکتر سجادی بود . شخصیتی که بیشترین سهم از احساس دوست داشتن من رو به خودش اختصاص داد . جراحی که 10 سال منتظر پوشیدن لباس خادمی امام رضا بود . از اون آدمهایی که به قول شمس ، ستون های یک شهرند .

آن شب که راه افتاد طرف خانه اصلا یادش رفت چیزی برای شام بخرد . فکر اینکه از طرف آستان قدس آمده بودند برای تحقیق رهایش نمی کرد . نزدیک خانه که رسید صدای زنگ گوشی اش بلند شد . اصلا دل و دماغ بیمار اورژانسی را نداشت . گوشی را نگاه کرد . از دفتر رضوانی تماس گرفته بودند . با دل شوره پاسخ داد . نمی خواست با امیدی واهی جواب دهد و بعد معلوم شود احتمالا سؤالی داشته اند یا پرس و جویی درباره ی کسی که او می شناسد . اما واقعا با خودش کار داشتند و رضوانی پیغام داده بود که اگر وقت دارد سری به دفتر بزند که سجادی با سر به دفتر رفت . نفهمید کی رسید و ماشین را کجا پارک کرد و چه جوری وارد دفتر رضوانی شد که وقتی رسید ، مسئول دفتر پرسید:

- شما پشت در اتاق تشریف داشتید؟

سجادی خندید . گفت:

- ده ساله که پشت در اتاق شما منتظر نشسته ام . به اضافه ی هفت سال که پدرم منتظر ماند و آخرش هم عمرش به خادمی امام وصال نداد و شهید شد .

.

.

رضوانی لباده و شلوار مشکی نو و تاشده در نایلون را مثل نوزاد خفته روی دو دست گرفته بود و پیش از آنکه با سجادی دیده بوسی کند، لباس را بوسید و به دست سجادی داد . انگار برق دکتر را گرفت . بدنش داغ شد . سرش سبک شد و پاهاش لرزید . نوزاد خفته را در آغوش فشرد و مجکم نگه داشت که مبادا رضوانی به هر دلیل پشیمان شود و بخواهد پس بگیرد ، حتی برای احتیاط دو قدم از او فاصله گرفت و به تعارف رضوانی برای نشستن هم توجه نکرد .

- ممنون همین جوری راحتم .

- بسیار خوب ! شرح وظایفتون رو میگم . بقیه اش رو برادران توضیح می دهند .

سجادی غیر از مسئول دفتر هیچ برادر دیگری ندید . اما در همین آن یکی از خدام وارد اتاق شد و سلام کرد و کنار دکتر ایستاد . سجادی نگاهی به لباس خادم کرد . درست مثل لباس او بود و گوشه ی لباده اش نوشته بود :"فراش" دکتر آغوش باز کرد و نگاهی به لباس خود انداخت که گوشه ی لباده اش نوشته بود "فراش"...

و دقیقا یک شب قبل از اینکه این لباس رو بپوشه به خاطر اتفاقی داشت همه ی تلاش ها و صبوری هاش بی نتیجه می شد .

*

و یه جای دیگه مرجان حرفی میزنه که دل آدم رو خالی می کنه:

هر کدام در درونمان فرعونی هستیم برای خودمان که چون قدرت فرعون را نداریم ، موسایی شده ایم و چون امکانات نمرود را نداریم ، بت شکنی ابراهیم را می ستاییم .

***

از قشنگی های زیاد کتاب که بگذریم به نظر من 30 صفحه ی آخر کتاب اصلا در تراز و قابل قیاس با 160 صفحه ی قبلش نیست . شروع قصه فوق العاده جذاب و محکم و ربط ماجراها و روایت ها منطقی و شیرین بود . ولی درست از جایی که رشته ی روایت قصه رو مرجان به دست می گیره قصه لوس و شاید کمی هم لوث میشه ! انگار کن هنرمند و استادی بزرگ ، تموم کردن یک قطعه شعر، موسیقی یا تابلوی نقاشی ش رو بده دست یه هنرمند تازه کار ! اصلا تو 15-16 درصد پایانی کتاب انگار دیگه اون عطر دوست داشتنی و حضور لطیف حس نمیشه .

در هر حال کتاب خیلی قشنگیه و در حین خوندن و بعدش دل آدم برا امام رضا تنگ میشه 

***

بعدا نوشت: دیروز که درباره ی حریم می نوشتم بعد از اتمام مطلب دیدم لپ تاپ بازی در آورده و بخشی از مطلب رو ذخیره نکرده یه بخشی رو دوباره نوشتم ولی امروز دیدم مطلب مربوط به قصه ی حریم هم نیست که مجبور شدم برای ناقص نموندن مطلب دوباره بنویسمش . 

فکر کنم لپ تاپم دیگه پیر شده . سر خود فایل پاک می کنه ، جابه جا می کنه ، رونوشت برمیداره ... خلاصه فکر کنم چند وقت دیگه خودش تو وبلاگ پست هم بگذاره :))

۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۸
سپیدار
این مطلب رو تو سپید مشق بلاگفا نوشته بودم . دو روز پیش که کتاب "نامیرا" رو دادم عزیزی بخونه تصمیم گرفتم اینجا هم بگذارمش و  پیشنهاد کنم دوستان هم بخونندش . کتاب قشنگیه از دست ندینش!
□□□□□
امروز به مناسبت این روها که ایام محرمه، رفتم سراغ یکی از کتابهام که خیلی دوستش می دارم.

  نامیرا   به قلم صادق کرمیار   

 نامیرا یکی از کتابهای جلد مشکیه که انتشارات "کتاب نیستان" با عنوان متون فاخر-رمان ، به چاپ رسونده.

نامیرا اول بار تو سال 87 چاپ شده ولی من چاپ سومشو سال91 از نمایشگاه کتاب خریدم. یک بار همون روزا خوندنشو تموم کردم و بار دوم هم سال92 . بعدها هم وقتی می خواستم به دوستی امانت بدم گذرا می خوندمش. کتابی که زیباییش تموم نشدنیه و به چندبار خوندن می ارزه.

نامیرا قصه ی آدمهاست. قصه آدم هایی که دنبال حقیقتند و آدم هایی که فکر می کنند دنبال حقیقتند.

 قصه آدم هایی که دنبال حقیقتند و شاید خیلی وقت ها تو پیدا کردن مصداقش اشتباه کنند، ولی از اونجایی که تو ادعاشون صادقند بالاخره پیداش می کنند .

نامیرا قصه آدم هاست ، قصه آدم هایی که اشتراک منافعشون با حقیقت ، اونا رو به توهم حق بودن انداخته! آدم هایی که وقتی به دو راهی انتخاب برسند ، حقیقت رو به قربانگاه می برند. دو راهی ای که گذر همه ما -چه بخواهیم و چه نه-بهش می افته!  مگر نه اینکه همه ی روزها عاشورا و همه ی مکان ها کربلاست.

نامیرا قصه "عبدالله" است ، عبدالله و تردیدهاش. تردیدهایی که مال من و تو هم هست. قصه ی ماست وقتی حق و ناحق برامون مشتبه میشه و آرزو می کنیم در زمان و مکان دیگه ای بودیم و از این انتخاب معاف! 

نامیرا قصه زنها هم هست. زنهایی که دنیاشون بزرگتر از خونه شونه. زنهایی که افکار شون به چی بخورم و چی بپوشم و کجا برم و... محدود نیست. زنهایی مثل "ام وهب"و "ام ربیع" و"سلیمه" که حضور و کلامشون پاسخ سوالها و تردیدهای ماست.

"ام وهب" دوست داشتنی ترین شخصیت این کتاب برای منه و چقدر غبطه برانگیز!

و این هم بخش هایی از این کتاب به انتخاب من ، هرچند خط به خطش قشنگه:

۱ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۱
سپیدار