امید
امروز رفته بودم بازار ، برای خرید و گردش!
تو یکی از پاساژها، یه دفعه خانومی به اسم صدام کرد: خانوم ... ؟
برگشتم . یه خانوم ، یه پسر 17-18 ساله و یه دختر 14-15 ساله!
پسر: خانوم مدرسه هاشمی ، یادتونه؟!!
ته چهره اش یادم بود ولی اسمش . . . نه!
اسمش امید بود . امید.س . امید ، مادر و خواهرش
امید کلاس اول دبستان شاگردم بود. هنوز چشمهای درشت و حرف زدن با مزه اش یادمه !
امید کارت دانشجویی شو در آورد داد دستم ؛ دانشجوی حسابداری ! همراه درس خوندن ، تو پاساژ هم کار می کرد!
خیلی خیلی خیلی از دیدنش خوشحال شدم! هم از اینکه دانشجو بود ، هم از این که کار می کرد! و مهمتر از اون این که بچه ی سر به راه و مؤدبی بود!
یه چیزهایی از کلاس اولش گفت که من یادم نمی اومد! از گریه هاش و ستاره گرفتنهاش! از دوستهاش و از فوت یکی از دوستهاش که شاگردم نبود.
حس خیلی خوبیه!
اینقدر از دیدنش ذوق کردم که یادم رفت خیلی چیزها ازش بپرسم! اگه وقت کنم یه سر به فیلم جشن الفبای اردیبهشت 81 می زنم!