ماییم و در این آینه حیران تو بودن
یک عمر تماشاچی چشمان تو بودن
.
این گونه به پیشانی عشاق نوشتند:
دل دادن و افتادن و ویران تو بودن
.
تقدیر چنین بود: بمیریم و بمیریم
دادند به ما قسمت قربان تو بودن
.
درویشی و بی خویشی و پیمانه پرستی
پیوسته چنین باد : پریشان تو بودن
.
رفتیم و رسیدیم و نشستیم و شکستیم
صوفی به خطا زد دم از امکان تو بودن
قربان ولیئی- از کتاب: جوان شدن جاودانگی
پ ن: از اون کتابهاییه که پر از شعرهای قشنگه