سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۹۵ مطلب با موضوع «خاطرات :: خاطرات مدرسه» ثبت شده است

مادر یکی از بچه ها اومده میگه(در حضور خود بچه ) : خانوم...! دخترم  خیلی خوب و حرف گوش کنه ، فقط چند وقته اذیت میکنه و بهونه میگیره که من هم خواهر و برادر میخوام!!! جرأت نمی کنیم بریم خونه ی کسی که بچه ی کوچولو داره ! میره یه گوشه میشینه و گریه می کنه!

میگم خب راست میگه ، براش یه خواهر یا برادر بیارین دیگه!

مادر میگه: خودش میدونه تو اینترنت ثبت نام کردیم برای بچه ! گفتن نوبتمون 3 سال دیگه است! البته اگه بدن!!!

چشمام از تعجب میشه چشمهای"سرندی پیتی"!

: 3 سااااال! خیلی دیر نیست؟

با خنده میگه : البته بهش گفتم که یه پارتی پیدا کردیم ببینیم میشه زودتر نوبتمون بشه!!!

چشمهای بچه می خنده شاید از تصور خواهر یا برادری که زودتر از نوبت بهشون تعلق میگیره!!!

تو دلم میگم قدیمها مردم بچه رو از مغازه و بازار و بیمارستان میخریدن! یا مورد داشتیم گوشت رو میذاشتن تو فریزر بعد از مدتی بچه میشده!!*یا نمیدونم هزار تا راه و بیراه دیگه که من ازشون خبر ندارم. ولی این یکی دیگه نوبره ! دقیقا مال همین عصر و زمانه ! عصر اینترنت و ثبت نام و نوبت و ... !!! 


* مامان همین مورد تعریف میکرد که بچه اش رو میدیده که چند روز تند و تند میرفته و در فریزر رو باز میکرده و توی اونو نگاه می کرده! وقتی علت رو جویا مشه بچه میگه : می خوام ببینم گوشتی که تو فریزر گذاشتیم بچه شده یا نه؟!!!!!

۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۱۱
سپیدار

دیروز یکی از همکارام که  کلاس دومی ها رو درس میده، و روی خط شاگردهاش خیلی حساسه(بدتر از من!) 34 تا برگه ی خط شاگردهاشو بهم داد تا 10 تا رو انتخاب کنم. ده تا که بیشتر قواعد خوشنویسی رو رعایت  کردن! مسابقه ی خط بود دیگه ! باید یه آدم کارشناس نظر میداد!(خخخخخخ)

انتخاب 3 تای اول خیلی راحت بود! مخصوصا اول که اصلا نیازی به فکر کردن هم نداشت چه برسه به اعمال سلیقه!

انتخاب 5-6 تای بعدی هم خیلی سخت نبود.  2 بار که تمام برگه ها رو دیدم ، خودشون جدا شدن!

اما 2 تای آخر و مخصوصا آخری واقعا سخت بود ! باید بین چند تا که خیلی تفاوتی باهم نداشتند ، یکی رو انتخاب می کردم. اینجا بود که ناخودآگاه سلیقه اومد وسط و با اعمال سلیقه ، منتخب آخر، انتخاب شد!!!

منظور ؟!!! به خودم میگم:

1- یا کاری رو انجام نده یا سعی کن کارتو اینقدر خوب و کامل انجام بدی که راه اما و اگر رو ببندی ! طوری که موقع ارزشگذاری ، کار و عملت خودش بره رو سکوی اول ، بدون نیاز به هل دادن و قلاب گرفتن و  اعمال سلیقه ی قاضی!(هر چند قاضی هم خودت باشی!) کار خوب رو باید خوب هم انجام داد!

من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش

چون به فکر سوختن افتاده ای، جانانه باش

2-ناداوری و حق خوری معمولا(البته نه همیشه!) وقتی اتفاق می افته که به قدر کافی خوب نبودی! یعنی راه اعمال سلیقه رو برای داور باز گذاشتی! خب ! خود کرده را تدبیر نیست !

3- اگه اول نشدی ، یا کارت نقص داشت و استحقاق اول شدن رو نداشتی ؛ یا کارت درست بود و خدای حکیم صلاح ندیده اول بشی!(شاید هم جنبه ی اول شدن رو نداشتی!)  در حالت اول بیشتر جون بکن! در حالت دوم ، الهی رضا برضاک!

3- کارهای کوچک رو خوب انجام بدی بهتر از اینه که با بد انجام دادن ، گند بزنی به کارهای بزرگ !

4- از پیامبرمون نقل شده که فرموده اند: خدای تعالی دوست دارد که  هر گاه فردی از شما کاری کند آن را محکم و بی عیب انجام دهد. داستان قبر ساختن حضرتشون رو که شنیدی!

5-خط زیبا برای نیازمندان ثروت برای اغنیا زیبایی و برای بزرگان کمال است.(قال امیرالمؤمنین على علیه السلام)

 پ ن : لازم به ذکره که 5 نفر از ده نفر منتخب ، از جمله نفر اول ، شاگرد سال گذشته ی خودم بودن!( صد البته که این آشنایی و قرابت و نسبت در قضاوت من تأثیری نداشت. بله ! من همچین قاضی باوجدانی هستم!)

۰ ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۳۲
سپیدار

یکی از همکارا  عاشق حل جدول کلمات متقاطع بود و زنگهای تفریح و بیکاری رو به حل جدول میگذروند . 

یکی از شاگردهاش بهش گفته : خانوم ! شما جدول حل کردن رو خیلی دوست دارین؟ 

طبیعتا جواب این همکار ما مثبت بوده ! دانش آموز میگه : خانوم ! ما یه عالمه جدول تو خونمون داریم؛ می خواهید براتون بیارم؟

پرواضح است که باز هم جواب این همکار ما مثبت بوده!

فرداش دانش آموز قصه ما میاد با یه عالمه جدول کلمات متقاطع ! اما ...

یه عالمه مربع 10×10 و 15×15 و 20×20 و ... بدون سؤال!!! 

بچه ی باهوش دورتادور جدولها رو بدون سؤالها بریده و آورده بود!!!

 

۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۳
سپیدار

با خوندن مطلب " تصمیم زیرکانه " تو وبلاگ تبسم ، یاد  این خاطره از کلاسم  افتادم:

هر دو هفته یک بار جای همه ی بچه های کلاس رو عوض می کنم ، اینکه کی ، کجا و پیش کی بشینه ، خیلی وقتها دست خودشون که هیچ ، دست من هم نیست .( خدا رحمت کنه کاشف روش قرعه کشی رو !)  اینطوری بچه ها همه جای کلاس رو امتحان می کنن و پیش همه ی بچه های کلاس میشینن . 

هنوز دو سه روزی از عوض شدن جاها نگذشته بود که دیدم یکی از بچه های کلاس - که شدیدا دچار خود سیندرلا پنداری! هست و خودش رو یه سر و گردن از اینشتین و سیندرلا بالاتر میدونه! - شروع به شکایت کرد که من پیش فلانی -که دانش آموز متوسطی هست- نمی شینم ! 

توضیح دادم که تو کلاس همه باید باهم دوست باشیم و جات خیلی خوبه و  ... . اما گویا تو کتش نرفت که نرفت!

لازم به ذکره که این دو تا تو گروه اول ، جلوی کلاس ، یعنی بهترین و محبوبترین جای کلاس (از نظر بچه ها و اولیا شون ) نشسته بودند.

فرداش مادرش تشریف آورد مدرسه که خانم ! میشه جای دخترم رو عوض کنید ؟ دوست نداره پیش فلانی بشینه و درسش داره ضعیف میشه و تو خونه ناراحتی می کنه و از این ایرادهای بنی اسرائیلی!!!

گفتم : چشم ! با اینکه بغل دستیش دختر خوب و مؤدبیه ، مسئله ای نیست و فردا جاشو عوض می کنم .

فرداش همون زنگ اول به بانو سیندرلا گفتم :

جاتو دوست نداری؟ می خوای جاتو عوض کنی ؟ تأیید کرد . 

گفتم : خب پس وسایلتو جمع کن و جاتو با فلانی که ته کلاس نشسته عوض کن ! 

ماتش برد ! 

: نه اونجا نمیرم !

- خب، جاتو با فلانی عوض کن ! ( گروه یکی به آخر کلاس)

شروع کرد به اشک ریختن که : من نمیرم! و بغل دستیم بره !!!

گفتم : ببین عزیزم ! بغل دستیت که نمی خواد جاشو عوض کنه ! اون جاش رو دوست داره ! حالا اگه تو دوست نداری اینجا بشینی ، یکی از این دو جایی که بهت گفتم رو انتخاب کن تا جات رو عوض کنم! فقط زود تصمیمتو بگیر که کار داریم. 

با چشم گریون به جای خودش و مکانهای پیشنهادی نگاه کرد و گفت :

همین جا میشینم!

الان که به این خاطره فکر می کنم ، میگم کاش جای دو تاشون ته کلاس بود ، و من بغل دستیشو می آوردم جلوی کلاس تا  سیندرلا بیشتر از برج عاجش پایین می اومد[نیشخند] حیف شد !

۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۵۹
سپیدار

هنوز خیلی از ورودم به کلاس نگذشته بود که پانته آ شروع کرد به حرف زدن:

 خانوم من دیشب برای بابام گریه کردم!

با تعجب برگشتم طرفش  : چرا؟!!! 

گفت: دلم برای بابام تنگ شده بود! بابام شب دیر میاد ، دیشب زود خوابید ، من نشستم کنارش ، نگاهش کردم بعد رفتم تو اتاقم گریه کردم! کاش بابام سر کار نره!

 بعد گفت که هر روز منتظر می مونه تا پدرش از سرکار بیاد و کنار پدرش تکالیفشو انجام بده! 

گفتم : تو که باباتو می بینی ، چرا دیگه گریه کردی؟!!!

  با بغض گفت : صداش!!! دلم برای صداش تنگ شده بود! 

پرسیدم: آخرین بار کی با بابا رفتی بیرون یا مسافرت؟

 گفت که یادش نمیاد ! 

گفتم: مگه بابا، جمعه ها خونه نیست که ببینیش و باهاش حرف بزنی؟ 

گفت :  بعضی وقتها جمعه ها هست ، بعضی وقتها هم نیست!

********

 با خودم فکر میکنم: 

آیا اونقدر که به نیازهای فیزیکی(خوراک و پوشاک و مسکن) بچه ها توجه می کنیم، نیازهای روحی اونها رو هم می بینیم ؟

کدوم مهمتره؟ به هر کدوم چقدر و تا کجا میشه میدون داد ؟

در موقع لزوم ، کدوم رو می تونیم فدای دیگری بکنیم؟ ... 

۰ ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۰
سپیدار

دیروز از صبح سردرد شدیدی داشتم. دیگه  10 دقیقه آخر زنگ آخر رو نتونستم تحمل کنم و سرم رو گذاشتم رومیز و به بچه ها آزاد باش دادم. همینطور که سرم رو دستم بود و چشمام بسته . شنیدم پانته آ ، بلند بلند در حد داد زدن، داره میگه:

"بیتا ، زهرا ، ستایش، رعنا ، پرستو ، سارینا ساکت! خانوم سرش درد می کنه !"

با اینکه صدای خودش از همه بیشتر و بلندتر بود و طبعا در اون حالم آزاردهنده تر! ولی دلم نیومد بهش تذکر بدم! از بس که دلسوزیش خالص بود!

۰ ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۵۰
سپیدار

دیشب کمی دیر خوابیدم! شعله بخاری رو خیلی کم کرده بودم و لباس گرم و سر زیر پتو!  ( جهت همدردی با عزیزان گاز قطعی!... بله ! همچین آدم دلرحمی هستیم ما!)

 الغرض! گرمای بسیار مطبوع و دلچسبی به جانمان نشسته بود که صدای اذان گوشی مان بلند شد!(اذان برنامه ی باد صبا

انتظار تموم شدن اذان همان و خوابیدن دوباره همان! 

در خواب شیرین بودیم که دوباره صدای گوشی دراومد! دیدیم ، نخیر نمیشه ! این گوشی تا ما نماز نخونیم ول کن ما نیست! بلند شدیم بربم برای وضو ، که دیدیم. . .  

بعععععععله! دمپایی پر برف شده ! نم نم هم برفکی می بارید! حال کردیم بسی! الحمدلله

 خواب بعد از نمازمان منتظر زنگ گوشی بود برای رفتن به مدرسه!(خدایا ما را ببخش بابت خواب بین الطلوعین!!!) که... پیامک از دوستم که : 

مدرسه تعطیله!

خدا رو شکر! و چه چسبید خواب بعد از پیامک! (به خاطر کم خوابی دیشب! استثنائا از این تعطیلی خوشمان آمد! فقط امیدوارم فردا تعطیل نباشه!)

راستی این تعطیلی به خاطر سرما و حدود 2-3 سانت برف می باشد!!!

 (ساعت 6 صبح مادر یکی از شاگردام پیامک داده بود، امروز تعطیله یا نه ؟!!!!! ساعت 6و نیم جواب فرمودیم : نه!

 ما چه می دانستیم !!! تا وقت خواب ما که خبری نبود! مگه آموزش و پرورش ، قبل از اعلام عمومی تعطیلی ، با من هماهنگ می کنه؟!!!مردم چه انتظاراتی دارند!!!!!)

الان هم آفتاب دراومده و اون 2-3سانت مرحمتی پروردگار رو داره آب می کنه! 

از خوشحالی تعطیلی که بگذریم ، به نظر من: 

روزی که برف میاد و هوا ملس و لطیفه و برف نرم و دوست داشتنی ، مدرسه باز باشه تا بچه ها از دیدن و بازی کردن با برف ، با همکلاسی ها و دوستانشون ، لذت ببرند. در عوض فردای بارش برف که هوا خیلی سرد میشه و برفها تبدیل به یخ و زمین لغزنده و خطرناک! مدرسه تعطیل بشه! (چه کنیم که ما کاره ای نیستیم و "آنچه البته به جایی نرسد فریاد است!") 

خب! بریم کمی به رد پای برف در حیاطمان نگاه کنیم! 

 

پ ن1: خدای را سپاس که صدای ما شنید و ما را از زیر پونز به در آورد!

پ ن 2: رفتیم دیدیم آفتاب خانم تشریف برده اند و برف هم نم نم می باره! ولی ارتفاع!!!برف ، همچنان 2-3سانت بیش نیست! 

پ ن 3: برف هم مثل بقیه مظاهر طبیعت ، زیبایی شو تو طبیعت نشون میده. پاییز ، زمستون ، بهار و تابستون ، وقتی واقعند فصلهای متفاوت و دوست داشتنی هستند که تو بستر طبیعت به تماشاشون بنشینیم! وگرنه بین خونه های سنگی و آسفالت ، بدون دار و درخت! که فصلها ، غیر از تفاوت دمای هوا ، فرقی با هم ندارند!!! 

فصلهای بی رنگ ! بی بو ! بی صدا ! بی مزه! . . .  بی احساس!

۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۱۳
سپیدار

چند وقته دارم به مادرهای شاگردام دقت می کنم! تو رفتارشون، طرز حرف زدنشون، پوشششون(چقدر ش!) نگرانی ها و علاقه هاشون و . . . 

مادرهای نسل جدید ، نسبت به مادرهای نسل گذشته محاسن و معایبی دارن! که درباره ی محاسنشون بعدا می نویسم . ولی معایبشون به نظر من نگران کننده است! و خلاصه اش این که : 

خیلی از مادرهای امروزی، شخصیت و نشانه های مادر بودن رو ندارن! 

دیدین دختر بچه ها چه عروسکهایی رو دوست دارن؟ و چطوری با عروسکهاشون رفتار می کنن؟ طرز رفتار مادرهای امروزی با بچه هاشون بیشتر شبیه رفتار یه دختر کوچولوی گنده است با عروسکش ، که این بار عروسکش ، زنده است! 

عروسکهایی که توقع و خواسته دارن، و مادرهایی که نمی دونن چطور و چقدر باید خواسته های اونا رو برآورده کنن! 

مادرهای امروزی بیشتر از دختر کوچولوها به ظاهر عروسکشون اهمیت میدن ! و به اندازه و یا کمتر از دختر بچه ها به روح و روان عروسکشون!!! 

 شاید یکی از دلایل این اتفاق (فقط یکی از دلایل) کوچک شدن بیش از حد خانواده هاست! 

مادرهای نسل قبل زیر نظر و با کمک مادر و مادربزرگ و خاله و عمه و ... بچه هاشونو تربیت می کردن و تنها نبودن. گنجینه ای از تجارب بزرگترها یاورشون بود. اگه جایی اشتباه می کردن، یا افراط و تفریطی تو کارشون بود ، از بزرگترها تذکر می گرفتن و اگه کمکی می خواستن بزرگترها و باتجربه ها در دسترسشون بودن و اشتباه ها زود جبران و یا اصلاح میشد! پدر و مادر های جوان و بی تجربه ، تو تربیت بچه هاشون تنها و دست خالی نبودن! 

ولی حالا یه نگاهی به دور و برمون بندازیم. زندگی ها آپارتمانی و خونه ها کوچیک و خانواده ها محدود به 2 ، 3 یا 4 نفر عضو!

 تو بیشتر ساختمونا و مجتمع ها ، حتی یه فرد با تجربه که جوونا باهاش رابطه داشته باشن و بهش اعتماد کنن، وجود نداره! همه ، زوج های جوان و تقریبا جوان! همه بی تجربه و همه خودشونو علامه ی دهر دون!

 همه تجربیاتی که طی نسلهای متمادی به دست اومده بود، از اول باید توسط هر شخص تجربه بشه، خوب و بد!

مادرهایی که با این محیط فقیر فرهنگی و آموزشی ، حتی یه کتاب خوب نخوندن و نمی خونن و یه برنامه ی خوب  ندیدن و نمی بینن! 

بیچاره بچه های امروز!!! بیچاره بچه های فردا!!!

خاطراتی از این  پدرها و مادرهای شاگردام رو به مرور می نویسم ، ان شاءالله

۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۴
سپیدار

از امسال ، تا 12-13سال آینده میلاد امام رضا علیه السلام از سال تحصیلی ما خارج شده! و من از این بابت ناراحتم! 

تا پارسال که ولادت امام رضا علیه السلام  ، تو سال تحصیلی واقع میشد، - از اون جایی که من ، امام رضا علیه آلاف التحیة والثناء رو امام اختصاصی خودم می دونم!!! و بالطبع روز میلاد این امام عزیز، برای من روز خاصی محسوب میشد و میشه - برای اینکه بچه های کلاسم رو تو شادی خودم شریک کنم، براشون هدیه و شیرینی می خریدم. هر وقت هم برای پابوس امامم به مشهد مشرف می شدم ، سوغاتی بچه های کلاسم ، پای ثابت لیست خریدم بود.

امسال که میلاد امام رضا علیه السلام  26 شهریور بود و من تو مشهد بودم، از هدیه و سوغاتی بچه ها خبری نبود! مونده بودم این حس خوب هدیه خریدن برای بچه ها رو کی و کجا خرج کنم؟...

که رسیدیم به عید میلاد پیامبر مهربونمون. 

دیروز برای بچه های کلاسم ، تل گرفته بودم که یه گل خوشگل یه طرفش بود، (تف به ریا!!!) وقتی تل ها رو برای تولد پیامبر و امام صادق علیه السلام به بچه ها میدادم خوشحالی و خنده شون دیدنی بود! از روی مقنعه زدند رو سرشون و رفتند خونه هاشون :)

اگه خدا بخواد ، و به شرط حیات ، تصمیم دارم این برنامه رو جزء برنامه های هر سال قرار بدم!(انشاءالله)

۰ ۲۹ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۵
سپیدار

هفته ی پیش نشانه ی ( اِ   ِ   ـه   ه ) رو تدریس کردم. این نشانه یکی از سخت ترین نشانه ها هم برای یاد دادن و هم برای یاد گرفتنه! معمولا یه هفته ای براش وقت میگذاریم.

چهارشنبه بعد از تدریس، شکل نشانه ی ( اِ ) رو تو دفترکار بچه ها کشیدم و برای اینکه شکل نشانه تو ذهنشون بمونه کلمه ی (امام) رو مثال زدیم و نوشتیم . به عنوان تکلیف ازشون خواستم یه تصویر از امام جلوی اون نشانه بچسبونن.

برای نشانه ی نشانه ی (  ِ  )باکاغذ رنگی و تکنیک اوریگامی ، یه مداد درست کردیم  و تو دفترکارشون چسبوندن . 

 برای نشانه ی ( ـه   ه ) تو دفترشون یه ستاره ی بزرگ کشیدم و ازشون خواستم به سلیقه ی خودشون براش چشم و ابرو و ... اضافه کنن.

شنبه دفترها رو نگاه کردم. نقاشی های قشنگی با نشانه های ( اِ   ِ   ـه   ه ) کشیده بودن. اما چیز جالب عکس امام بود.

بیشتر بچه های کلاس عکس امام خمینی و آیت الله خامنه ای رو چسبونده بودن. سه نفر هم نقاشی امام با صورت نورانی ( نقاشی یکی از چهارده معصوم علیهما السلام).

 از دیدن دفتر ستایش جا خوردم! 2 تا عکس از روزنامه کنده و چسبونده بود . کوچک و سیاه و سفید.

یک عکس از آیت الله جوادی آملی و یک عکس از مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی!!!     :)

۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۶:۳۲
سپیدار