من از خودم گله دارم...
من از خودم که ز کویت چقدر فاصله دارم...
اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟؟
________________________________________
دلم برای تو پر می کشد امام غریب
غمت ز سینه شرر میکشد امام غریب
زیارت تو که فوق همه زیارت هاست
دل مرا به سفر میکشد امام غریب
_______________________________________
ای بسته به گوشه ی ضریحت دل من!
من زخمی غربتم، شفا می دهی ام؟؟؟؟
______________________________________
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود
جواب ناله ی ما را نمی دهد "دلبر"
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود
شنیده ام که از این حرف، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضی من دوا نشود
ز روزگار غریبم گشته است معلوم
شفای ما به قیامت بجز رضا نشود...
"این شعر از حضرت آقا درباره ی امام زمانه "
______________________________
گر چه آهو نیستم ، اما پر از دلتنگیم
ضامن چشمان آهوها ، به دادم می رسی ؟
تقصیر خودم نیست که آهو نشدم. . .
کوچه ای تنگ، کوچه ای باریک ، شده کابوس هر شب آقا
_____****_____****_____****_____****_____
گل کرده در زمین، کرم آسمانیت
آغوش باز می رسد از مهربانیت
حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
حالت خراب می شود و ناتوانیت
دارد مرا شبیه خودت پیر می کند
جان برده از تمام تنم نیمه جانیت
یوسف ترین سلاله ی تنهاتر از همه
سبزی رسیده تا به لب ارغوانیت
این گرد پیری از اثر خاک کوچه است
بر موی تو نشسته ز فصل جوانیت
باید که گفت هیئتِ سیار مادری
خرج عزا شدیّ و خدای تو بانیت
زهر از حرارت جگرت آب می شود
می گرید از شرار غم ناگهانیت
زینب به پای تشت تو از دست می رود
رو می شود جراحت زخم نهانیت
آقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
چیزی نمانده از بدن استخوانیت
روزی که قلبم داغ دار مادرم بود
بابادلم خوش بود دستت برسرم بود
بابادلم خوش بود هستی در بر من
هستی همیشه هم پدرهم مادر من
هجده بهار زندگانی ام تو بودی
آری رسول مهربانی ام تو بودی
از ماه و خورشید و ستاره رو گرفتم
من سال ها با بودن تو خو گرفتم
مهمان هر روز سرایم ، نازنینم
باور نمی کردم که داغت را ببینم
من ماندم و یک کوه غم با بی قراری
باور نمی کردم که تنهایم گذاری
سنگ صبور فاطمه ، ای چاره سازم
فکری نکردی باغم وغصه چه سازم
بی مادری کافی نبود ای جان هستی؟
بارفتنت یک باره قلبم را شکستی
رفتی یتیمی شد نصیب دختر تو
مشکی به تن کرد دختر غم پرور تو
ما مدتی بابا عزادار تو بودیم
در حسرت یک بار دیدار تو بودیم
اما نمیدانم چه شد ماتم عوض شد
تو رفتی و دیگر مدینه هم عوض شد
بعد از تو بین عده ای از روی نفرت
بالا گرفت دعوا سر حق خلافت
بعد از تو حال و روز ما زار و حزین شد
بعد از تو دیگر مرتضی خانه نشین شد
روزی چهل بی بند وبار از ره رسیدند
با بی حیایی خانه را آتش کشیدند
گستاخی از روی عداوت حرف بد زد
او بر در خانه رسید و با لگد زد
بین در و دیوار من افتادم آن وقت
در راه دین شش ماهه ام را دادم آن وقت
افتادم و دیدم که پهلویم شکسته
دیدم به سینه میخ داغ در نشسته
دیدم که طفلم بین آتش جیغ میزد
قنفذ به دستم با غلاف تیغ میزد
از شدت درد کمر دیگر نگویم
از کوچه و دست عمر دیگر نگویم
خوردم به دیوار و گرفتم دردشانه
گوشواره ام را مجتبی آورد خانه
بعد از تو سهم مرتضی دربه دری شد
زهرای تو سه ماه و اندی بستری شد
شاعر علیرضا خاکسار
روز عزاى رحمه للعالمین است آغاز غربت امیرالمومنین است
صلی الله علیک یا رسول الله
اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم
پیر قدیس را تا کشتند همه اهل بیت را کشتند
دو زن بی پسر حسود شدند پدر چشمه سار را کشتند
کورهای مدینه جمع شدند شمس را بین حجره ها کشتند
در هواخواهی هواخواهان مصطفی را چه بی هوا کشتند
جگر این همه پیمبر را سوختند و جدا جدا کشتند
مرکب حرف را مرکّب خواست سخنش را غبارها کشتند
سینه مصطفی است جای حسین خویش را هم فرشته ها کشتند
جبرئیل امین کجا برود ؟! دوستش را چه بی صدا کشتند
تکمه های لباس او وا شد خویش را خیل انبیا کشتند
آسمانها گریستند بر او مگر او را به کربلا کشتند؟!
منبرش را فروخت ابلیسی خطبه ها را عجب به جا کشتند
اصلاً اینجا خدا غریب شده چون که او را سر خدا کشتند
مادر اهل بیت می سوزد پدر اهل بیت را کشتند
شعر از محمد سهرابی
از به خون خفتن یک شیر ، چهل روز گذشت
از مصاف سر و شمشیر ، چهل روز گذشت
از همان روز بلا ، روز عطش، روز فراق
و از آن روز نفس گیر، چهل روز گذشت
از همان روز که بر چشم یل لشگر عشق
بوسه میداد لب تیر ، چهل روز گذشت
از اسیری و از آن لحظه که ناموس خدا
بسته شد در غل و زنجیر ، چهل روز گذشت
از زمانی که همان شیر زن کرب و بلا
شده این گونه زمین گیر ، چهل روز گذشت
و از آن روز که زینب ز غم دوری دوست
چون چهل ساله شده پیر، چهل روز گذشت
از غم و غصه و بیداد ، چهل روز گذشت
و ازآن روز غم و غصه و فریاد چهل روز گذشت
برکه در خواب خوشش ، عاشق ماه است ، ولی
برکه در خاطره ی ماه ، فقط آینه بود . . .
...
...
پارسال بعد از تدریس نشانه ی (ق ) ، مسابقه ای بین بچه ها ترتیب دادم با این موضوع ( کلمه هایی که (ق) دارند!) و قرار شد هر کس بیشترین کلمه رو بنویسه جایزه بگیره.
قرار شد اگه نسبت به کلمه ای شک دارن از من بپرسن( بعضی از بچه ها می دونستن یه نشانه ی دیگه هم داریم که صداش مثل"ق" است=غ، برای همین می پرسیدن تا مطمین بشن)بعد از مدتی ، غزل اومد و پرسید:
خانوم! می تونم بنویسم، من غلام قمرم!!!
انتظار شنیدن این کلمه رو نداشتم، اونم از یه بچه ی 7ساله! از این که تو گنجینه ی لغاتش ، همچین کلماتی هم داشت خیلی خوش حال شدم!
جالب بود ، چند روز بود تصنیف "غلام قمر" رو با صدای علیرضا قربانی گوش می کردم!
^^^^^^^^ ********* ^^^^^^^^ ******** ^^^^^^^^
من غلام قمرم ،غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری، رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر، نیست دگر، هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی! جز که به سر ، هیچ مگو
قمری، جان صفتی، در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این؟ دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست ، این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است؟
گفت این غیر فرشتهست و بشر ، هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن ، نه که این وصف خداست؟
گفت این هست ولی ،جان پدر! هیچ مگو
ای قلب داغدیدۀ هفتاد و دو شهید
ای گشته عالمی به غمت مبتلا، سلام
زیباتر از تو ای همه صبر ای همه رضا
در کربلا که گفت به کرب و، بلا «سلام»؟
در راه کوفه بر تو و بر عمّۀ تو داد
رأس پدر ز منبر نی، بارها سلام
ای خورده سنگ دشمن دین چون نبی، درود
در شهر شام، شاهد طشت طلا، سلام
ای خطبۀ بلیغ تو همچون علی، درود
صبر جمیل، آه، سکوتِ رسا،سلام
**** **** **** **** **** **** **** **** **** ****
سلام بر امامی که چیز زیادی ازش نمی دونم!!!
عزیزی که قشنگترین حرف ها رو یادم داده ، تا موقع دعا لکنت نگیرم!
فدای امامی که دشوارترین دوران امامت شیعه رو داشته ، ... و من نمی شناسمش!
شرمنده ام!!!
روزهایی هست که تو اونا، کاری انجام میدم یا حرفی میزنم که باعث آزردگی کسی یا کسانی میشم و بعد که بهش فکر می کنم ، وجدان درد می گیرم و هی خودمو سرزنش می کنم. اونوقته که شبها نمی تونم راحت بخوابم و همش نگرانم که نکنه بمیرم و این اشتباه رو جبران نکرده باشم!(بله، همچین وجدان بیداری دارم من!!!) خلاصه...شبها قبل از خواب با خودم قرار میذارم که فردا هر طور شده ، اون مورد رو جبران کنم! و برای اینکه یادم نره ، به شیوه های مدرن و سنتی متوسل میشم؛ از یادداشت تو یادآوری گوشی گرفته تا ضربدر رو دست و نخ بستن به انگشت! و تا اون مورد رو، حداقل به خیال خودم، صاف نکنم، نگرانم!(هرچند متاسفانه بیشتر ماست مالی می کنم و هرچندتر! و متاسفانه تر! اون مورد بعدها هم تکرار میشه!)
اینها رو گفتم که بگم، اون عذاب وجدان ، اینقدر سخته که : مسلمان نشنود ، کافر نبیند!
و اون آرامش بعد از جبران (ماست مالی!) اینقدر شیرینه که: کافر بشنود، مسلمان ببیند!
دلیل اینکه چرا یاد این موضوع افتادم، شعری از فریدون مشیری بود که تو وبلاگ دوستی خوندم، که قسمتی از اون اینه:
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
بقیه ی این شعر خیلی قشنگ رو اینجا بخونید