گاهی که از شرایط کارَم خسته میشم فکر میکنم این "من"ی که یه روزی دوست نداشت معلم بشه و دل در گرو حرف و کلمه و رنگ و قلم و قلمو داشت! الان دوست داره یا دوست داشت چه کاره باشه؟
برای همین به شغل افراد پیرامونم حساس میشم! البته هیچ قضاوتی درباره ی ماهیت اون شغل نمی خوام داشته باشم فقط فکر می کنم به اینکه آیا من از پسش بر میام یا نه؟ یه جور خلوت با "خود"!
این هم نتیجه ی ملاقات ناخواسته با "خود"م تو هفته ی پیش!
*****
وارد مغازه شدم ! خانومه تنهاست!چندتا از جنساش رو نشونم میده و من حالا یا میخرم یا نه! تو خیالم جام رو باهاش عوض می کنم . جنسهای مغازه رو می چینم و منتظر اومدن مشتری می مونم!... وقتی مشتری نیست چه کار کنم؟ ... کتاب بخونم؟ ... تلویزیون؟... موسیقی؟ ...
به این نتیجه می رسم که نع! من آدم این کار نیستم! اینکه تنها بشینم تو یه چهاردیواری و منتظر تا کِی یکی از در بیاد تو! تکرار و عدم تنوع ! این کار احتیاج به صبوری و حوصله ای داره که من ازش بی بهره ام!
غیر از اینکه همونطور که حساسم به اینکه جنس ایرانی باید بخرم حتما اونوقت هم حساس میشدم که من میخوام جنس ایرانی بفروشم! و این یعنی دردسر مضاعف!
درسته که من نمیتونم زمان طولانی یه جا آروم بشینم (من حرف نزنم میمیرم! )، اما با توجه به اینکه استعداد عجیبی تو ذوق کردن و تعریف کردن از خوبی های مردم دارم فکر کنم به صورت موقت فروشنده ی خوبی میشدم ! و در طولانی مدت حتما ورشکسته !
نشون به این نشون که یه بار رفته بودم عینک بگیرم یه خانومه هم داشت عینک آفتابی می خرید . انتخابش یه عینک 50-60 تومنی بود . عینک رو زد و پسندید و گذاشت رو میز تا فروشنده براش بپیچدش[!]و برا خالی نبودن عریضه داشت چند تا عینک دیگه رو هم تست می کرد! که دیدم یکی از عینکها خیلی بهش میاد ، بیشتر از عینک منتخب خودش ! که ... هیچی دیگه ! میخواستی چی بشه ؟ خانومه 30-120 تومنه دیگه گذاشت رو پولش و عینک مورد نظر من رو برداشت ! ... حیف ! یادم نبود از فروشنده پورسانت بگیرم !
*****