لم یزرع
خب باز بریم سراغ کتاب که امام صادق (علیه السلام)فرموده اند:
روزگار پر آشوبی فرا می رسد که در آن روز مردم جز با کتاب های خود انس نمی گیرند.
و ما نیز در این روزگار پرآشوب ،دلمان را سپردیم به کتاب ،تا چندی از افکار پریشان و دو دو تا های عقل در امان باشد ...
اما کتابی که میخوام درباره اش بنویسم دو سال پیش خریده بودمش و بالاخره ده روز پیش خوندمش. اسمش هست :لم یزرع
نوشته ی محمدرضا بایرامی
برگزیده جایزه کتاب سال
برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد
برگزیده جایزه شهید حبیب غنی پور
از سری متون فاخر کتاب نیستان!
****
لم یزرع داستانی درباره ی شیعیان عراق هست در زمان جنگ . شیعیان منطقه ی دجیل!
روایت زندگی جوانی با نام سعدون از شیعیان دجیل و قصه ی عاشقانه ی او با احلی دختری از اهل سنت که عرف طایفه و سنتهای قبیلهای مانع وصالشون میشه و سعدون تصمیم میگیره برای فراموش کردن احلی و عشقش یک سال زودتر از موعد و در صورتیکه به خاطر صاف بودن کف پاش میتونست معافیت بگیره ، داوطلبانه عازم جبهه ی جنگ بشه و به استقبال مرگ بره ... هر چند اعتقاد داره
جز عشق ، هیچ چیز دیگه ای ارزش نداره که جانت رو براش بدی .
وقتی سعدون تو جبهه بوده تو منطقه ی دجیل صدام ترور میشه . سوءقصدی ناکام که نتیجه اش میشه کشتار شیعیان و ویرانی خانه ها و زمینهای کشاورزی و نخلستانهای منطقه دجیل و ممنوعیت هر نوع کشت و کار ! و فکر کن چه سخته مردمان ساده ای که قرنها و پشت در پشت کشاورز بوده اند یکباره منع بشن از کشت و زرع . طوری که حتی حق کاشتن بوته ی گوجه و خیار و سبزی هم نداشته باشند در گوشه ی حیاط خونه شون .
مزرعه خاموش شده . لودرها همه نخل ها را سرنگون می کنند . فرمانده درجه دارها ، برای گرفتن دستور جدید، برزان التکریتی را نگاه می کند . برزان - در آن دور - خانه ها را نشان می دهد . لودرها پر گاز، به سوی آنها می روند و شروع می کنند به ویران کردنشان بر سر ساکنان!
برزان می ایستد به تماشا . سیگار برگ هشت اینچی کوبایی اش را از جیب بیرون می آورد . روشنش می کند . پک می زند و بلند و شمرده می گوید : " از این به بعد هیچ چیزی در اینجا نخواهد رویید جز مرگ! ... کشت ممنوع!"
راوی قصه سعدونه . و روایت از وقتی شروع میشه که سعدون در بازداشت و زیر شکنجه است تا اعتراف کنه به ارتباطش با عوامل ترور نافرجام صدام . و فلاش بکهایی به گذشته و یادآوری آنچه اتفاق افتاده. یادآوری روزی که در نخلستان و بستان بیل به دست کمک پدر می کرد در آبیاری ، که آب جوی کم و کمتر میشود و رفتن سعدون خلاف جهت جوی پیِ علت و دیدن احلی و برادرانش در آبگیر و ... عشق اتفاق می افتد!
"همه اش ناگهانی بود . انگار یه چیزی محکم خورد توی سرم . چیزی که کاملا جدید بود و گیجم کرد . آتش گرفته بودم و کاریش هم نمیشد کرد . راه برگشت رو گم کردم ..."
" راه برگشت به خونه رو؟!"
"راه برگشت به خونه رو!"
"مگه جنگ بود؟!"
"نبود! شد! و فهمیدم فقط تو جنگ نیست که آدم راه برگشت به خونه رو گم می کنه!"
قصه پیش میره با رفت و برگشت های مکرر سعدون به عشق و جنگ و اسارت ! و خاطره بازی با اسیر هم بندش!
رفتن مکرر سعدون به محله ی احلی و دیدارهای مکرر و مخفیانه شون .
" تو باور میکنی؟! من عاشق کسی شدم که نمی تونستم باهاش ازدواج کنم . عرف ظایفه و قبیله و شاید چیزهای دیگه _ که هنوز ازشون سر در نیاورده م _ این اجازه را بهمون نمی داد . ما فقط همدیگر رو می دیدیم و حرف می زدیم . بی هیچ اتفاقی. هیچ هیچ!..."
سعدون به یاد میاره روزی رو که قیمه نذری محرم برده بود و تو نخلستان با احلی نشسته بودن به خوردن که پدر احلی سرمیرسه: "بد نگذره!" و کتکی که خورده بودن!
بعد از مخالفت پدرش با ازدواج سعدون با دختری سنّی مذهب، سعدون بدون خداحافظی از احلی میره جبهه . به خاطر خط خوشش می افته تو ستاد و حتی برای مرخصی هم برنمیگرده. اول به خواست خودش و بعد هم نمیشه که برگرده ... نمیگذارن !
از فرارش میگه ودستگیر شدنش و از بازجوییهاش...
از دستگیری پدر سعدون میخونیم به جرم کاشتن مخفیانه ی چند بوته گوجه و خیار و سبزی تو منطقه ای که کشت ممنوعه! و فرستاده شدنش به بیگاری روی یه جاده!
از فرستاده شدن اجباری سعدون و جمعی از کسانی که باید اعدام میشدند با کامیون به ارتفاعات سورن می خونیم! قتلگاه ! جایی که رکورد زنده موندن توش هنوز به یک ماه نرسیده! و از هدف قرار گرفتن کامیون میخونیم و سوختنش و ... و زنده موندن سعدون . و از نامه ای که به احلی می نویسه.
افسر -بی مقدمه - اصل خبر را می گوید :" من بهتون تبریک میگم . حب الوطن من الایمان! پسر شما در راه وطنش شهید شده."
خلیل گویی آمادگی شنیدن این موضوع رو داشته مدتی به فکر فرو می رود و بعد سر بالا می آورد :"چطور شهید شد؟"
"در نبرد شجاعانه با دشمن ! او و دوستانش داوطلب شده بودند که به یه منطقه سخت برند ، اما نرسیدند . اتفاق توی راه افتاد ..."
و خلیل پدر سعدون به خونه برمی گرده با خبر شهادت پسرش و حواله یک تویوتا و حواله مبلغی برای گرفتن مراسمی در خور شأن شهید !!!!
و از صورت قبری می خونیم که خلیل برای آرامش همسرش در نخلستان میسازه و از آمدن سعدون به نخلستان و ملاقات با پدرش ...
سعدون برگشت به جایی که با آن زحمت ، از آن گریخته بود . و گویی سرنوشت هر سفری همین است که تمام بشود ، اما با بازگشت به نقطه آغاز . طوری که انگار رفتنی در کار نبوده و راهی هم طی نشده است .
و در آخر از اومدن احلی به خانه ی خلیل می خونیم و از نامه ی سعدون و ...
******
قصه ی قشنگیه ... قشنگ و تلخ ! با پایانی غافلگیرکننده!
شاید خیلی ها پایانش رو بپسندند و شاهکار بدونند(پایانی که من تو این نوشته سعی کردم لوش ندم!) اما من دوست داشتم یه جور دیگه تموم بشه !
کلا فیلم و قصه هایی که تهشون بازه یا تلخه رو نمی پسندم !به نظر من تهِ همه چی باید خوب بشه!همه قصه ها و فیلم ها باید happy end باشن!
خیار رو هم حتی معمولا از تهش شروع می کنم به خوردن تا آخرش تلخ نباشه!
و هنوزم از دست رستم حرص می خورم بابت کشته شدن احمقانه و بی فایده ی سهراب !
کم کار شدین