باز ...
مدرسه ها تموم شد ....
تموم شد و باهاش بزرگترین مشغولیت و دل مشغولی و ذهن مشغولیم تموم شد .
رفتم ایستادم جلوی کتابخونه ام و نگاه کردم به کتابهایی که نخوندم و کتابهایی که خوندم و چیزی درباره شون ننوشتم .
خیلی وقت پیش اتفاقای خوبی باعث شد که یواش یواش از سپید مشق دور بشم . اینقدر دور که بعدش دیگه نمیدونستم از چی توش بنویسم .
اتفاقای خوب، اما من رو قال گذاشتن... قال که نه ! اینقدر قدمهاشون کُند بود که به پای حوصله ی من نرسید و من خسته شدم . خسته و از اینجا رونده از اونجا مونده . گفتم چند وقتی بهش فرصت بدم خودش رو بهم برسونه .... بگذریم .
تو این مدت که ننوشتم و یا سُک سُکی کردم به نشانه ی بودن و رفتم ، خیلی اتفاقا افتاد خوب و بد و بیشترش بد .
فوت پدربزرگ بعد از دوسال زجر کشیدن اولیش بود و بزرگترینش مریضی بابا!
مریضی ای که حال همه مون رو گرفته و زندگی رو زهر ... بابای ورزشکاری که تنهایی میرفت دربند و از شیرپلا و آبشار دوقلو و نمیدونم کجاها برامون تعریف می کرد حالا افتاده رو تخت و به زور چند قدم تا سرویس بهداشتی میره ... نمازاشو نمیدونم و نمیدونید چطوری میخونه ! ... صداش در نمیاد بابایی که اونهمه حرف برا زدن داشت ...هــــــــــــــــــــــــــــــــــی! بد روزگاریه ...
به زور و مسخره بازی و خنده های الکی چند لقمه میذارم و میذاریم تو دهنش ... تند تند تب میکنه و تند تند پاشویه اش می کنیم ... شده اندازه ی یه گنجشک . روی تخت گم میشه اینقدر ضعیف و لاغر شده ...
و من باید قوی باشم و برای قوی بودن فعلا باید ادای با روحیه ها رو دربیارم ...
با این اوضاع حال و حوصله ی هیچ کاری ندارم بنابراین باز پناه آوردم به این لپ تاپ و کتاب و نوشتن ؛ بلکه کمی از این فضا جدا بشم ...
می نویسم اما نمیدونم تا کی ؟ چند وقت به چند وقت؟ از چی؟ نمیدونم !
و شاید تنها حرفم همین کتابهایی باشند که سرم رو گرم می کنند و باهام حرف می زنن!
خدا رو چه دیدی شاید روزهای خوب و خبرهای خوش در راه باشند ...
راستی ... سلام