حقیقت نداره !
تو نمایشگاه کتاب یکی از انتشاراتی ها (نشر پیکان)همراه کتابی که خریده بودم یه کتاب هم به عنوان هدیه گذاشتن تو نایلکس . کتابی با عنوان " اگر حقیقت داشت" که روش بزرگ نوشته شده بود : پرفروش ترین رمان سال2000 ! این تبلیغ که عمراً می تونست من رو ترغیب کنه به خریدن این کتاب ، پس همین هدیه بودن ، توفیق اجباری شد که بخونمش .
کتاب رو بالاخره خوندم !
زرد ، آبکی ، الکی !
اما خلاصه داستان:
خانم دکتر لورن شاد و شنگول داشته می رفته تعطیلات آخر هفته اش که تصادف می کنه و میره تو کما!
از اون طرف آقای مهندس معماری به نام آرتور آپارتمان قبلی این خانم رو اجاره می کنه . اما روح خانوم از آپارتمانش دل نمیکَنه! از قضای روزگار تنها کسی که میتونه این روح رو ببینه و باهاش حرف بزنه همین جناب مهندسه! خب تا اینجا خیلی عجیب نیست ، رمان علمی تخیلیِ دیگه! ولی آقای نویسنده برای اینکه کتاب یه کم غیر عقلانی تر بشه و صد البته برای اینکه نمی تونسته از بعضی جذابیت های خاص [!] چشم پوشی کنه ، روح این خانم دکتر رو قابل حس کردن می کنه ! (حتما دیدین تو فیلم ها که روحها رو نمیشه لمس کرد و روح ها هم نمیتونن به چیزی دست بزنن!) یعنی خانم دکتر یه جسمش تو بیمارستان تحت مراقبت های ویژه است و اون یکی تو آپارتمانش!
گره ی داستان کجاست؟ همونجایی که جناب روح متوجه میشه بیمارستان میخواد دم و دستگاه رو ازش جدا کنه و بذاره راست راستکی بمیره ! اینجاست که آقای مهندس معمار با کمک دوست و همکارش مثل آب خوردن بلکم راحتتر ! مثل باقلوا ! میره و جنازه ی خانم دکتری که فقط قشر بَدوی مغزش سالم مونده و بقیه اش نابود شده ! رو از بیمارستان می دزده و می بره خونه ی کودکی هاش تو یه روستا مثلاً!
از اون ور طبق معمول یه پلیس باهوش هست که چند ماه دیگه بازنشسته میشه و با چند تا نشانه ی ساده و دمِ دستی مطمئن میشه که بیمار ربایی کارِ همین معماره!
خلاصه از اونجایی که پلیسه خیلی مهربونه و تجربه اش بهش میگه این آقامهندسه نیت بدی نداشته تصمیم می گیره کمکش کنه ! پس همینجوری و بدون اینکه کسی به مهندس بگه خرِت به چند ؟ و منظورت از این مریض دزدی چی بوده؟ جنازه ی خانم دکتر رو برمی گردونه سرِجاش تو بیمارستان !و اینطوری میشه که مسئولان بیمارستان و مادر خانم دکتر اجازه میدن ایشون همینطور تو کما بمونه و روحش با آقای مهندس معمار یه چند وقتی خوش و خرم زندگی کنه! اما ... یه روز جسمِ روحِ دکتر یواش یواش شفاف میشه و دود میشه میره هوا! و اینجاست که آقای مهندس میره تو فاز دپرسینگ و افسردگی و چند وقتی می خزه تو غار تنهایی خودش ! تا اینکه یه روز همون پلیس خوبه زنگ میزنه به آقای مهندس که چه نشسته ای پاشو بیا بیمارستان ! چرا؟ بعــــــــــــله خانم دکتر با نیروی عشق و امید به زندگی برگشته ! ... تمام!
***
گفتم تو اینترنت یه چرخی بزنم ببینم جناب نویسنده (مارک لِوی) کیه؟ که :
بعله گویا همین رمان آبکی که قصه اش رو تعریف کردم پرفروش ترین رمان فرانسه تو سال 2000 بوده!(راست و دروغش گردن اونایی که گفتن!) و جالبتر اینکه حداقل 4 مترجم و 4 انتشاراتی تو ایران این کتاب شاهکار رو ترجمه و چاپ کردن!
و اینقدر پرفروش بوده که نشر پیکان برای اینکه از شرّش خلاص بشه و انبارش رو خالی کنه تو نمایشگاه به خلق الله هدیه می کرد!
------------------------------------------------
پ ن1: احتمالا اگه داستان زندگی آرتور و مادرش رو دنبال می کرد ، کتاب بهتری می شد . رابطه ی مادر و فرزند جالب بود .
پ ن2: با اینکه کتاب مزخرفی بود ولی یکی دو جای نسبتاً خوب هم داشت که به حکم "عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو" به دو مورد اشاره می کنم:
.1
آرتور از مادرش پرسیده بود که آیا بزرگ ترها هم از مرگ می ترسند . جواب مادرش را به خوبی به یاد داشت.
"وقتی روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشی ، وقتی صبح زود از خواب بیدار شده باشی تا با من ماهی بگیری ، وقتی با آنتونی تو باغ گل های رُز گردش کرده باشی ، شب که شد احساس خستگی می کنی . غیر از اینه؟ و با این که دوست نداری بخوابی ، تنها خواسته ات اینه که به رختخواب بری . تو همچین شب هایی از خوابیدن ترسی نداری . زندگی هم به همچین روزی شباهت داره . وقتی زندگی سرشاری رو پشت سر گذاشته باشی ، وقتی تنت خسته شده باشه ، اندیشه ی این که برای همیشه بخوابی هرگز تو رو نمی ترسونه ." ص 144
2.
غیر ممکن وجود نداره . فقط محدودیت های ذهن ماست که میگه بعضی از کارها رو نمی تونیم بکنیم . اغلب اوقات برای اینکه فکر جدیدی رو بپذیریم ، باید معادلات مختلفی رو حل کنیم . عمل بای پس قلب، به پرواز در آوردن هواپیمایی سیصد و پنجاه تنی ، راه رفتن روی ماه ، و بسیاری از کارهای دیگه ، مستلزم تلاش بوده اما بیش از تلاش مستلزم خیال و تصور بوده ." ص 169