افسانه ی غار و سنگ
یه افسانه ای رو خیلی سالها پیش خونده یا شنیدم که نکته ی نغزی داره !و من هر چی گشتم اصل قصه رو پیدا کنم و اینجا بنویسم موفق نشدم .
اما آنچه از این قصه یادم مونده:
میگن یه بزرگی با دوستان و یاران و یا نمیدونم سربازانش به یه غاری میرسند .غاری تاریک و عجیب . این مرد بزرگ به همراهانش میگه که تو این غار سنگهایی هست که هر کی جمعشون کنه و هر کی جمع نکنه ، هر دو بعد از خروج از غار پشیمون میشن !
توی غار بعضی ها شروع می کنند تند و تند سنگهای سخت و سیاه ریخته تو کف غار رو جمع کردن ! بعضی از بردن بار اضافی خسته میشن و می ریزندشون زمین . بعضی به نظرشون جمع و حمل این سنگهای بی ارزش کار بیهوده ایه و ترجیح میدن راحت باشن ! بعضی چند تا برا یادگار برمی دارن و ...
خلاصه وقتی از انتهای غار تاریک ، خارج میشن بعضی تا جایی که دست و دامنشون جا داشت سنگ جمع کرده بودن ، بعضی چند تا تو جیب و دستشون سنگ داشتن و بعضی ها هم دست خالی و ...
وقتی به روشنایی بیرون غار می رسن نگاهی به داشته هاشون می اندازن می بینن ای دل غافل سنگها سنگ بی ارزشی نبودن ،که جواهر بودن ، رنگ و وارنگ !عقیق و الماس و زمرد و یشم و یاقوت و زبرجد و ...
این جا بود که اون کسی که سنگ برداشته بود حسرت می خورد که کاش سنگ بیشتری جمع می کرد و اونکه برنداشته بود آه از نهادش برمی اومد که کاش اون هم حداقل چند تا سنگ برمی داشت ...
****
میگن دنیایی که توش هستیم و مخصوصا ماه رمضونی که دیگه داریم ازش خارج میشیم همون غار تاریک بوده و ...
*****
خدایا ! روزی که پرده ها کنار زده میشه و نهان و پنهان ها آشکار ، به دستهای خالی و بیچارگی مون رحم کن !