بین افسانههای آب و جنون، قصه ی تازهای اضافه شده
" این خاک، این مردم و این دنیا خیلی باید به شما افتخار کند ."
*****
26 خرداد پارسال بود که رفتیم تشییع 175 شهید غواص دست بسته مون. چند روز بعدش هم رفتیم استقبال از 2 تا شهید گمنامی که قرار بود تو بوستان نزدیک خونه مون به خاک سپرده بشن. دو شهید گمنامی که یکی شون از همون غواص ها بود!
...
تو نمایشگاه کتاب چشمم به کتابی افتاد که قبل از همه چیز ، عنوان کتاب و طرح و رنگ جلدش جذبم کرد !
غواص ها بوی نعنا می دهند - حمید حسام - نشر صریر
*****
دو روز پیش کتاب رو برداشتم تا بخونم! کتاب کم حجمی که متن کتاب به جز عکسهاش حول و حوش 70 صفحه است . قصه ی رشادت 72 غواص لشکر انصارالحسین علیه السلام عملیات کربلای 4 تو منطقه ی اروند که از زبان معاون همون گردان غواصی - که تو همون عملیات هم اسیر شده بود- روایت میشه.
وقتی که کتاب رو می خوندم یا وقتی به عکس و اسم شهدایی که تو این کتاب اومده نگاه می کردم، فکر می کردم یعنی ممکنه شهید محل ما یکی از اینها باشه؟ ...یعنی کدومشون؟ ...
کتاب قشنگیه ! کوتاه و مختصر . داستانواره ای که به صورت فشرده و خیلی کوتاه آدم رو میبره به دل اروند و عملیات کربلای چهار و چند پرده ی کوچک از اون کربلا و حماسه اش رو بهش نشون میده . خیلی خوبه مخصوصا برا کسانی که حال و حوصله ی خوندن کتاب حجیم "لشگر خوبان" رو ندارن !
متن پشت جلد کتاب:
خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من. که آمد.
کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق.
آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گِل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و انفجار را بشنوم و آن گر گرفتگی باز بیاید...
آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم میچرخیدند و من به خودم میگفتم چیزی نیست و صلوات میفرستادم و بو میکشیدم، تا باز بوی نعنا بیاید...
یه تصویر انتهای کتاب هست که خیلی عجیب و تأمل برانگیزه! " شفاعت نامه" و " خون نامه" !که هر دو با خون امضا شدن!
خون نامه خوب خونده نمیشه ولی شفاعت نامه واضح و خواناست . نکته ی مهمی توی این شفاعت نامه هست :
ما امضا کنندگان ذیل در حضور خداوند تبارک و تعالی و انبیاء و اولیاء و ملائکه الله و شهداء با یکدیگر عهد و پیمان می بندیم هرگاه که فیض عظمای شهادت نصیب هر کدام از ما گردید و خداوند متعال اذن شفاعت داد شفاعت دیگر یاران و امضاکنندگان ذیل "منوط به پذیرفتن رسالت خون ما بعد از ما" را نمائیم .
بخشی از کتاب :
1
صفحه 79
ژنرال پکی به سیگارش زد و با فارسی دست و پا شکسته دستور داد که برای اماممان مرگ بخواهیم . نگاه ها به طرف هم چرخید و بعد به زمین . از جمع دوازده نفره مان هیچ کس حاضر نبود این حرف را بزند و ماهر عبدالرشید اصرار داشت . تا اینکه کسی گفت : مردست خمینی!
و ما هم گفتیم، حتی با فریاد، و گذاشتیم ماهر عبدالرشید در لذتی بماند که فکر می کند پیروزی است.
فقط یک نفر با ما همصدا نشد و ژنرال او را دیده بود. رفت طرفش. نمی شناختمش. حتم از یک لشکر دیگر بود. سیزده چهارده ساله و خیلی جدی و حتی می شود گفت خیلی مردانه.
ژنرال کلتش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقه پسر و گفت اگر شعار ندهد مغزش را متلاشی می کند. بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنجه انداخته بود میان همه و پسر آرام گفت: نمی گویم.
ژنرال دست انداخت یقه پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد وگفت: از اینها کوچکتری. ولی از همه شان مردتری، بزرگ تری.
این اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود، اما به هر قیمت می خواست مقاومت اسیر نوجوان را بشکند. گفت: از من چیزی بخواه!
پسر فکر کرد و گفت: فقط یک لیوان آب.
ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و ما همه خیره به لیوان آب مانده بودیم و نگاه ژنرال، که نگاهش نشان می داد از این که توانسته غرور پسر را بشکند راضی است. پسر لیوان را گرفت.
همه مان انتظار داشتیم آب را سر بکشد. اما این کار را نکرد. آستینش را زد بالا و با همان یک لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز. همه ایستاده بودیم و داشتیم هاج و واج نگاهش می کردیم...
2
صفحه 57 و 58
حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کُند شد و کندتر . فکر کردم این کندی نمی تواند به خاطر خستگی باشد ، آن هم با آن نیرویی که از بچه ها سراغ داشتم . تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم .
حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) میزدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟
انگار منتظر این کار من از قبل بودهاند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا میزد، آرام و کمی با درد. میگفت: پام گرفته، حاجیجان. نمیتوانم فین بزنم.
فکر کردم میخواهد بهانه بیاورد که نمیآید، منتهی گفت: ولی میآیم. دیدم نجفی است، قدرتالله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب!
گفت: ولی من...
گفتم: سریع!
گفت: من این حرفها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.
گفتم:بی حرف!
فرصت نداشتیم و این را هر دومان میدانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!
صدای موج و انفجار و شلیک نمیگذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا میدانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبودهام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودهام.
•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•
پ ن:
اسم "غواص" نسبت مستقیمی با"آب " داره .فرقی نمی کنه این آب "آب اروند" باشه یا "آب چشم" !
...
راستی اونها چه جور آدمهایی بودن؟ چطور تو اون سن های کم اونقدر بلند شده بودن که مستقیم سرشون به عرش می سابید؟
...
به قول سهراب:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
◇◆◇◆◇
هر چند شاید "کار ما باید این باشه: شناسایی راز گل سرخ!"