مباهله
پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۱ ب.ظ
همگی جمع شدند
منتظر؛ تا که رسول مدنی
با دو صد قوم و قبیله
و کشیشان مسیح
گرد و خاکی دیدند
مصطفی دست به دستان حسن
فاطمه پشت سرش
و علی پشت سر فاطمه اش
کودکی در بغل احمد بود
گوییا روی زمین جایش نیست
زیر لب زمزمه افتاد: حسین
زینت دوش نبی است
یکی از اهل کلیسا میگفت
وای بر حال شما
که اگر لب بگشایند
دعایی بکنند
آبها خشک شود
همگی برگشتند
.
.
.
زینت دوش نبی
بازهم به کلیسا آمد
آری
اینبار سر دوش....
نیزه بالایش برد
...
--------------------------------------------------------------------------------------------
پ ن: هر سال قبل از روز مباهله قصه ی حدیث کساء رو برا بچه ها تعریف می کردم . عشق می کردن وقتی می رسیدم به اون قسمتهایی که حسنین علیهماالسّلام یکی یکی وارد خونه میشدند و وقتی بوی رسول خدا رو استشمام می کردند ، به مادر جانشون می گفتن:به به! چه بوی خوبی
!مادر جون! بوی بابا بزرگ میاد ! بابا بزرگ اینجاست؟ و مادر که : بله عزیز دلم ! میوه ی قلبم ! نور چشمم !جدّتون اونجا زیر عباست!


یا وقتی یکی یکی گوشه ی عبای حضرت رسول رو بلند می کردن و اجازه ی حضور تو اون جمع رو می گرفتن! مخصوصا وقتی حضرت امیرالمؤمنین می خواست وارد زیر عبا بشه ، لبخند بزرگی رو صورتشون می نشست و زمانی که حضرت زهراسلام الله علیها گوشه ی عبا رو بالا می برد تا اجازه ی حضور بگیره ، خنده ی بچه ها به آسمون می رفت!

بعد هم میرفتن خونه تا یه نقاشی از قصه ی آل عبا بکشند .
اما امسال ...
اینقدر گرفتار کارهای فرمالیته و اعصاب خردکن مدرسه شدم، اینقدر فشار عصبی بهم وارد شد که دقیقاً شب عید غدیر فهمیدم فرداش عیدِ! عید به اون بزرگی که کلی فکر و برنامه براش داشتم رو فراموش کردم! چه برسه به روز مباهله! 

ان شاءالله باید شنبه قضای این روز رو با تعریف قصه ی حدیث کساء به جا بیارم!
۹۴/۰۷/۱۶