ابیانه
24 اردیبهشت به قصد اصفهان ، تهران رو ترک کردیم ، شب رو مثل سفر کاشان، تو جمکران موندیم و بعد نماز صبح حرکت کردیم سمت ابیانه.
غیر از باغ انار خیلی بزرگی که تو راه ابیانه بود و انتظار دیدنش رو نداشتم و همین غیرمنتظره بودن ذوق زده ام کرد(آخه غیر از ارادت قلبی به "انار" ، این میوه ی دوست داشتنی ! تا حالا یه باغ انار به این قشنگی رو اینقدر از نزدیک، ندیده بودم! )، انتظار دیدن یه روستای زنده رو داشتم که ... ندیدم ! به نظرم اومد زندگی تو این روستای سرخ خیلی جریان نداره ! بیشتر شبیه ماکت یه روستا بود ! ماکتی میان تهی ! بدون روح ! هیچ بچه ای تو کوچه هاش نبود و بزرگسالان و پیرانش رو هم شاداب و سرزنده نیافتم! (و شاید با عرض معذرت ! کمی هم بداخلاق بودن!!!) غیر از منطقه ی مشخصی که سنگفرش شده و خونه هاش بازسازی شده ، بقیه ی روستا رو ویران و یا در حال ویرانی دیدم . و اتفاقا خونه های بازسازی شده کوچکترین اثری از زندگی رو به نمایش نمی گذاشتن ! غیر از صدای پای مسافرا هیچ صدایی شنیده نمیشد ! تنها نشانه های زندگی و روستا ، تو همون قسمتهای بازسازی نشده و کوچه های صعب العبور به چشم می خورد ، جایی که گردشگر کمتری پا به اونجا میگذاشت . نشانه های ساده ای از زندگی مثل تکون خوردن پرده ی ساده ی آویخته به در یا پنجره ای ! صدای حیوانی از طویله ای نیمه مخروبه و تاریک ! و نوجوانی که خیارهای تازه رسیده از جالیز رو به فروش گذاشته بود ! گردشگرای داخلی و خارجی هم بیشتر سرگرم عکس گرفتن با درهای قدیمی و لباسهای سنتی بودن! لباس محلی در بر و دست بر کلون یا چهارچوب در ویا نشسته بر سکوی خاکی کنار دری چوبی و قدیمی !
شنیده بودم که اهالی ، حق بر هم زدن معماری روستا رو ندارند و نباید ظاهر روستا رو با مصالح و سازه های نامتعارف به هم بزنند و درهایی دیدم آهنی که برای به هم نخوردن ظواهر امر ، به شکل بسیار ناشیانه ای به رنگ درهای چوبی دراومده بودن !
و آش بدمزه ای که به اسم آش محلی به مردمی که به هوای دیدن زندگی سنتی و روستایی پا به ابیانه گذاشته بودن ، در کوچه ای تنگ و از پشت پنجره ای نه چندان بزرگ فروخته میشد ! با کاسه و قاشقی یکبار مصرف! و گردشگرایی که به خاطر نبود جا ، سرپا آش میخوردن و روی زمین می ریختن !
با خودم فکر میکنم ، حالا که کسی نیست تا توی روستا به مردم اطلاعاتی درباره ی اهمیت ابیانه بده ، کاش یه بروشوری چیزی تهیه میشد و تو ورودی ابیانه همراه قبض ورودی به خلق الله میدادن تا جماعت بدونن فرق ابیانه با روستای خودشون چیه؟ و چه چیزی ابیانه رو از دیگر روستاها متمایز کرده؟
خلاصه اینکه متأسفانه، ابیانه ای که تو خیالِ من بود ، از ابیانه ای که به چشم دیدم قشنگتر و شاداب تر بود!
--------------------------------------
تو راه ابیانه وقتی دیدم جاده صافه و خیییییییییلی خلوت ،هوس کردم پشت فرمون بشینم. تا بلکم یه ذره از ترسم کم بشه! اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که هم جاده پر از ماشین شد و هم جاده افتاد به پیچ و تاب خوردن(لازم به ذکره که بنابر گفته ی حاضران، پیچ و خم های جاده ابیانه از جاده هراز بیشتره!) از شاهکارای ما همین بس که تو هیچ پیچی و سر هیچ دور برگردونی، نه دنده کم می کردم نه سرعت! و دل و روده ی سرنشینان ماشین رو به هم گره میزدم و کمک میکردم به هضم غذاشون!!! تاااااااااااازه یه بار هم ماشین رو تو یه سربالایی دو طرفه خاموش فرمودیم تا یه قطار ماشین پشت سرمون صف بکشن!!! باز خدا خیرشون بده که بوق بوق نکردن و با آرامش از کنارم گذشتن! (من به داشتن چنین هموطنان با شعوری افتخار می کنم!)
از غیر منتظره ها و هیجانات سفر ابیانه جوی سیمانی و پر آب نزدیک جاده بود. آب زلال و خنک وسط بیابون! که از تو جاده هم خیلی به چشم نمی اومد! به نظرم هیچّـّــّــّـی لذت بخش تر از راه رفتن تو آب سرد ، زیر یه آفتاب گرم نیست! بیت بی ربط:
دیدار یار غایب دانی چه ذوق داره؟ ابری که در بیابان بر تشنه ای بباره
یه چندتا میوه هم بردیم تا تو این آب خنک بشوریم(بشوییم) که به آب دادیم !چه کیفی کنن مسافرای خسته ی پایین دستها! وقتی آب ، میوه ی تازه و خنک بگذاره کف دستشون! نوش جون!
************
پ ن: اصفهان و ماجراهاش ، خودش یه پست جدا می طلبه که تو پست بعدی سر و تهش رو هم میارم فقط برای ثبت در تاریخ البته!