که نیست ...
پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۰۵ ب.ظ
در خیالات خودم ، در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت ، توی فنجانی که نیست
◆•◆•◆•◆
باز میخندی ومیپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی! گرچه میدانی که نیست
شعرمیخوانم برایت ، واژه ها گل میکند
یاس ومریم میگذارم توی گلدانی که نیست
◆•◆•◆•◆
چشم میدوزم به چشمت ، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری ، بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود ، با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم ، در ایوانی که نیست
◆•◆•◆•◆
میروی وخانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای وبعد تو ، این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست …
پ ن: برای مهلای عزیز
شاعر شعر رو هم متاسفانه نمی شناسم !
۹۳/۱۱/۰۹