بینم که باز بر سرِ مژگان نشسته ای
سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۲۳ ب.ظ
رفتی ز پیش دیده و بر جان نشسته ای
بر خاطرم چو اشکِ به دامان نشسته ای
از ما چه دیده ای که به صد سوز، همچو شمع
خندان میان بزم حریفان نشسته ای
بر چشم غیر اگر بنشینی به دلبری
اندیشه کن چو اشک، که لرزان نشسته ای
ای اشک هرچه ریزمت از دیده زیر پای
بینم که باز بر سرِ مژگان نشسته ای
ای دل تو را چه شد که از آن حلقه های زلف
مجموع رفته ای و پریشان نشسته ای
(علی اشتری)
***********************************
پ ن: اینم یکی دیگه از تصنیفهایی که جناب معتمدی خوندن و از بس گوشش کردم میترسم خود جنابشون دستی از غیب برون آرند و گوشی منو بکوفن به دیفال!!!
۹۳/۰۹/۰۴