که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۱۵ ب.ظ
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی ، که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی ، در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه ، چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا*
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی ، من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد ، به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
(سعدی)
* هَیْجَا : جنگ
۹۳/۰۷/۲۰