چشمها را باید شست ...
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد . برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت .
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه میرود ، مثل یک دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند . آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود و شکایت کند .
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد ، زنش آن را جابه جا کرده بود . مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه میرود ، حرف می زند و رفتار می کند .
(کتاب "جانب عشق عزیز است فرو مگذارش" ، چهارمین کتاب از مجموعه ی "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید " مسعود لعلی ، نشر بهار سبز)
پ ن1: ما داریم تو ذهن خودمون زندگی می کنیم ! با ذهنمون می بینیم ، می شنویم ، حس می کنیم . برای همینه که یه موقعیت واحد ، در نگاه و حس افراد مختلف ، جلوه های متفاوتی پیدا می کنه ! یک آدم واحد ، در نظر یکی عزیز میشه ، تو نظر دیگری ذلیل و در نگاه یکی دیگه هیچ ، بدون جایگاه! این حس ماست که دنیا رو رنگ می کنه ! غم و شادی ، اضطراب و آرامش از درون ما به محیط اطرافمون سرازیر میشه ! برای همینه که میگن :آدم شکست خورده اول در درون خودش شکست می خوره بعد در بیرون !
پ ن2: یه روزی در سالهای نه چندان دور صبح که میخواستم از خونه بیرون برم با خودم تصمیم گرفتم امروز یه جور دیگه مردم رو ببینم ! مردمی که روزهای گذشته فکر میکردم خسته اند و غمگین ! عجیب بود که اون روز تو مترو کلی لبخند ، کلی خنده ، کلی مهربونی دیدم ! مردم همون مردم بودند فقط من تصمیم گرفته بودم یه جور دیگه ببینمشون ! و دیدم .