سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یزد» ثبت شده است

از سربند صبح در ایوانی می نشستیم که پشت به شرق داشت و آفتاب تند صبحگاهی یزد به آنجا نمی تابید.  از صبح تا حوالی ساعت 11 آنجا خیلی خنک بود.

نزدیک ظهر می رفتیم داخل حوضخانه؛ جایی که بالای آن یا کلاه فرنگی بود یا بادگیر . وقتی باد از مجرای بادگیرها داخل می آمد و بر آب حوض جریان پیدا می کرد ، هوای خنک و دلپذیری ایجاد می شد .

عقربه های ساعت دیواری قدیمی خانه به 2 بعد از ظهر که می رسید دیگر در حوضخانه هم نمی شد دوام آورد . آن موقع  بود که همگی سرازیر می شدیم سمت زیرزمین .

زیرزمین های منازل قدیمی یزد معمولا پانزده تا بیست پله داشت . آن پایین جایی خنک و محل استراحت بعد از ظهرهای اهل خانه بود .

نزدیک غروب آفتاب از زیرزمین می زدیم بیرون و وارد تالاری در قسمت غربی خانه می شدیم که از قبل دور آن آب پاشی می شد . شام را در همان تالار می خوردیم و برای خواب همگی می رفتیم پشت بام خانه . روی سقف کاه گلی ، که به سبب آب پاشی سر شب بوی نم می داد، طاق باز ، رو به آسمان دراز می کشیدم و با چشم هایم آن قدر ستاره می شمردم تا پلک هایم سنگین می شد و می رفتم به سیاحت اقلیم هفت پادشاه .

از کتاب "کالک های خاکی"

۱ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵
سپیدار