پدر ناراحته! به مامان میگه که از کار بیکارش کردن!
مادر غصه میخوره! حالا چی کار کنیم؟! کرایه خونه؟ هزینه ی بچه ها؟...
پدر هم نمیدونه!
دختر کوچولو یه گوشه داره مشقهاش رو می نویسه و ... و این حرفها رو میشنوه !
***
دختر کوچولو نگرانه! بابا بیکاره! پول نداره ! از خونه بیرونمون میکنن! مدرسه نمیتونم برم ! نمیتونیم غذا بخریم ! ... تو کلاس میره تو فکر ! فکر بدبختی هایی که قراره به سرشون بیاد!
از اینکه دفتر یا مدادی بخره یا خوراکی ای بخواد احساس گناه و عذاب وجدان می کنه!
دختر کوچولو غصه میخوره!
***
یادتونه حیاط خونه ی مادربزرگ اون روزایی که ما بچه بودیم بزرگتر از این بود؟
یادتونه درخت توت خونه ی پدربزرگ اون وقت که ما بچه بودیم خیــــــــــــــــــــــــــــــلی بلندتر از حالا بود؟
یادتونه پنجره ی رو به کوچه ی خونه وقتی که ما بچه بودیم خـیـــــــــــــــلی بالاتر از الان بود؟
یادتونه راه مدرسه، خونه ی خاله ، مغازه ی بقالی ، نونوایی بربری خیلی دورتر از حالا بود؟
یادتونه هندوانه ها ، کیسه های خرید مامان و بابا ، کیف مدرسه ی خودمون ، بشقابهایی که باید تو سفره گذاشته میشدند ، ظرف میوه ای که باید جلوی مهمونها می گرفتیم خیلی سنگین تر از حالا بودن؟
یادتونه یخچال و کمد و میز و صندلی و دستگیره ی در و قدّ نردبون و اندازه ی پله و کاسه ی روشویی و سینک ظرفشویی خیـــــــــــــــلی بلندتر و بالاتر از قد ما بودن؟
یادتونه تهِ خیار خیلی تلخ تر بود؟ یادتونه خرمالوها گس تر بودن؟ یادتونه بستنی ها شیرینتر بودن؟ یادتونه یه صفحه مشق نوشتن چقدر سخت بود؟ یادتونه چقدر سخت بود املای درس سیب سینی با اون 4 تا "ایـ یـ ی ای" که نمیدونستیم کدوم رو کجا بنویسیم؟ یادتونه چقدر سخت بود جمع و تفریق اعداد دو رقمی؟ یادتونه یک هفته چقدر طولانی بود؟ یادتونه 4 ساعت مدرسه تموووووووووووووم نمی شد؟ یادتونه دو روز بعد چقدر دور بود؟ یادتونه... ؟
***
دنیای بچه ها دنیای فوق العاده ایه! اندازه ها همه غلو شده است! همه چی در نهایت ! خیلی دور ، خیلی بزرگ ، خیلی سخت، خیلی شیرین ، خیلی تلخ ، خیلی قشنگ ، خیلی خیلی!
***
غصه ها و مشکلاتی که درجه ی سختی شون برای ما مثلا 5 باشه برای بچه ها میشه 500!5000 !
ما به راه های مختلف فکر می کنیم ، امیدواریم خدا کمکمون کنه! پیش خودمون میگیم بالاخره یه کاریش می کنم ! اما بچه ها تجربه ای ندارند ! برای بچه ها پدر و مادرشون حکم همون خدایی رو دارند که خیلی تواناست ! و اگه بشنوند یا ببینند که والدینشون-مخصوصا پدرشون- درمونده و مستأصل شده ، غصه و ناامیدی تمام وجودشون رو پر می کنه ! شوخی نیست خدای تواناشون رو ناتوان می بینند!
***
لزومی نداره پیششون از این مشکلات حرف بزنیم! مشکلاتی که مثل کوه رو سرشون آوار میشه و توان حلش رو ندارن! اگه به هر دلیل شنیدند بهشون اطمینان بدیم مشکل بزرگی نیست ! بهشون بگیم که خدا کمکمون می کنه ! بهشون بگیم که از پس مشکلات برمی آییم ! بهشون بگیم که نگران نباشن ! بهشون بگیم که ما قوی هستیم!
***
مادر دانش آموزم میگه همسرش بیکار شده ، برای همین ذهنش درگیره و اعصابش خُرد . به همین علته که دخترش یه کم از درساش عقب افتاده ! ... دخترش غصه میخوره!