سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چفیه» ثبت شده است

دیروز آخرین نفر از بچه های کلاسم تاج دانایی رو روی سرش گذاشت و شد دانشمند کلاسمون !

(ایده ی تاج دانایی و انتخاب دانشمند کلاس رو مدیون تاج نام نویسی و پادشاه کلاس خانم جانی پور نازنین ، دوست خوب اصفهانیم و صاحب وبلاگ کلبه ی الفبا هستم ! 

هر دانش آموزی نوشتن اسمش رو یاد می گیره یک روز تاج رو روی سرش میذاره و برا دوستاش یه هدیه ی کوچیک با یه شیرینی یا شکلات میاره . عکسش رو با تاج و هدیه هاش به همراه بچه های کلاس میذارم تو گروه تلگرامی کلاس و از اولیاش تشکر می کنم . اون روز میشه دانشمند کلاس و تو وقت هایی مثل برگه پخش کردن، از رو درس خوندن و پای تخته اومدن و ... که بچه ها خیلی دوست دارند ، حق تقدم داره ! بچه ها از ماه ها قبل ذوق دارند که کی نوبت خودشون میشه )

فاطمه سادات آخرین دانشمند کلاسمون بود . البته چون تعداد فاطمه ها مون زیاد بود ، نوبتش به دیروز افتاده بود . طبق معمول خیلی ذوق داشت !

صبح مادرش رو بعد از ماه ها دیدم . از درمونگاه مرخصی گرفته بود تا خودش هدیه ها رو بیاره . (این خانم دکتر رو من خییییییییییلی دوست دارم . بس که متین و موقر و مؤمن و آروم و خوش رو و مؤدب و دوست داشتنیه ! نه اینکه من خیلی پرسر و صدا و هیجانی حرف می زنم و حرکاتم تنده ، دیدن آرامش این خانوم کلی حس خوب بهم میده . البته بدون شک حجاب قشنگشون تو ارادتم بهشون بی تاثیر نیست -حجابی که همیشه آرزو داشتم داشته باشم و متاسفانه اونطور که باید ندارم !-

خلاصه خانم دکتر نازنین گفتن که برا بچه ها از جنوب چفیه آورده ، چفیه های متبرک! (عید که رفته بودن راهیان نور ، فکر امروز هم بودن و هدیه ها رو تهیه کرده بودن!) و ازم خواست بچه ها چفیه ها رو سر کنند و ازشون عکس بگیرم.

اسم فاطمه رو روی تخته نوشتم و تاج رو روی سرش گذاشتیم و هدیه ها و شیرینی رو دادم دستش و عکسش رو گرفتم . هورا

بعد یکی از چفیه ها رو که شکل شال بود باز کردم . روش عکس شهید مهدی باکری بود . انداختم رو سر یکی از بچه های خوب کلاس و کمی درباره چفیه و اینکه زمان جنگ سربازامون ازش چه استفاده هایی میکردن و ارزشش صحبت کردم . 

فاطمه که چفیه ها رو پخش می کرد بچه ها بیشتر دوست داشتن چفیه ای رو بردارن که به قول خودشون عکس "آقاجان "داشته باشه .

بچه ها چفیه ها رو هر طور دوست داشتن روی سر و گردنشون انداختن و باهاش عکس گرفتن . و بعضی هاشون تا زنگ آخر هم شال رو درنیاوردن .

پ ن: نمیدونم ... شاید اگه خودم میخواستم براشون هدیه بخرم ، چفیه به ذهنم نمی رسید و جزء انتخابام نبود . از ابتکار این خانوم خیلی خوشم اومد . هدیه ی دیروز جزء هدیه هایی محسوب میشد که برا بچه ها جالب بود و خیلی دوسش داشتن . 

در ضمن کتاب "دختر شینا" رو هم که همینطور بی دلیل برای خریدن و خوندش مقاومت می کردم، فاطمه بهم هدیه داد . کتابی که با خط قشنگش متنی تو صفحه ی اولش برام نوشته بود.

۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۸
سپیدار