تماشایِ جهان را چشم هایی تازه تر دارم
کمک کن ای جنون ، دست از سرِ تکرار بردارم
شبیه قاصدک، سر در هوا می آیم از غُربت
خبر! یاران، خبر! هو! ها! خبر دارم ! خبر دارم!
پُرم چون کولیان از کوچ و از این کوچه های کور
دوباره گوش شیطان کر، سرِ سیر و سفر دارم
دوباره گم شدن ، از نو شکفتن ، باز تنهایی
چه سوداها نمی دانی ، در این شب ها به سر دارم
*
خدا می داند و آتش فشان هایی که می دانی
که در این کوچِ ناگاهان ، چه داغی بر جگر دارم
یقین، وارونه تر از بختِ من بختی نخواهد بود
برای دیگران سودم ، برای خود ضرر دارم
◊
به غیر از گریه دیگر کاری از من برنمی آید
ره آوردِ سفر ، باری، همین چشمان تر دارم
غزل واره ی سرریز3 از کتاب" وَرَمشور - مرتضی امیری اسفندقه"
پ ن: ...
تقریبا از هر کی با هر شغلی، می پرسی سخت ترین کار دنیا چیه ؟ میگه: شغلِ من سخت ترین کارِ دنیاست...و بعد اضافه می کنه : البته بعد از کار "معدن"!
کسی جرأت نداره حتی تو حرف از سختیِ کارِ معدن کم کنه و معدن رو حداقل تو حرف، تو رتبه ی دوم مشاغل سخت قرار بده !
معدن با کسی شوخی نداره ، مخصوصا با معدنچی های سر به زیر و مظلومی که در ظلماتِ زیرِ زمین فریادرسی نداشتند !... ...
روزی که عازم سفر بودم، مردانی با دستانی زمخت و خالی در دل ِمعدن زغال سنگی گرفتار شدند. همان معدنی که حلال ترین نانِ روی زمین را با بیشترین مشقت و زحمت، از دلِ سیاه و سنگیِ آن بیرون می کشیدند .... مردانی که دستان سیاه و روی سپیدشان در هیاهوی این روزهای شهرهامان گم شد ...