سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عینک» ثبت شده است

1.

اول دبیرستان بودم ! یه معلم شیمی داشتیم که من خیلی دوستش داشتم! از اون معلمهای جدّی و سختگیر ! بچه ها ازش می ترسیدن و تو کلاسش جیک نمی زدیم!

پای تخته سؤالی رو نوشته بود و ما هم داشتیم یادداشت می کردیم! کلاس ساکتِ ساکت! انگار کن سرِجلسه ی کنکوره! اولین روزی بود که عینک می زدم. خوشحال از اینکه تخته رو خوب می بینم داشتم تند و تند می نوشتم! (شیمی بود و درس مورد علاقه ام!)

سر میز نشسته بودم و سرم پایین بود که احساس کردم خانم معلم بالای سرم ایستاده ! ... سرش رو آورد پایین ... قلبم داشت می اومد تو دهنم! ... و با صدایی آروم گفت : عینکت مبارکه! (عکس العمل خودم یادم نیست ولی این لطافت و دقت معلم شیمی سختگیر و به قول بچه ها بداخلاق تو ذهنم مونده!)

*****

2.

قاب عینکم دلم رو زده بود ! یه عینک نو گرفتم ! اما...

عینک رو که زدم احساس کردم قدّم حول و حوش 3 متر شده !  تو کوچه که راه می رفتم احساس می کردم میتونم از رو دیوار ، حیاط همسایه ها رو ببینم! وقتی می خواستم از دری وارد یا خارج بشم خم میشدم ! آخه می ترسیدم سرم به چهار چوب بالای در بخوره!!! ... عینک رو بردم پیش دکتر ! گفت: عینک ساز زحمت کشیده و شیشه ی چپ و راست رو جابه جا گذاشته!

عینک ساز معذرتی خواست و دوباره شیشه ها رو ساخت . اما...

این بار حس می کردم خیلی کوتاه شدم! پریدن از جوی آب هم برام سخت بود! فکر می کردم با قدم عادی نمی تونم ازش بپرم ! بنابراین یه قدم بزرگ برمی داشتم برا عبور از جوی آب 20 سانتی! سوار اتوبوس شدن که واویلا بود! فکر می کردم پاهام به پله ی اتوبوس نمی رسه. مثل دفعه ی قبل تو محاسبه ی فاصله ها مشکل داشتم!

دوباره رفتم پیش دکتر! بعله عینک سازِ عاشق ِسر به هوا ! تو محاسبه ی محل نقطه ی کانونی عینک اشتباه کرده بود!

بار سوم بالاخره درست و اوضاع عادی شد !

*****

3.

تو کلاسم یکی دو تا از بچه ها عینک میزدن . بعضی از بچه های شیطون کلاس سر به سرشون میگذاشتن و اذیتشون می کردن! یه روز جلوی خودم بهشون گفتن : چهار چشمی!

قدم زنان و با طمانینه رفتم سرِ کیفم و عینکی که همیشه تو کیفم بود و هیچ وقت نمیزدم رو برداشتم و جلوی چشم بچه ها به چشمام زدم . بچه ها با تعجب نگاهم میکردن! تا حالا ندیده بودن عینک زدنم رو! آروم رفتم نزدیک بچه ای که گفته بود "چهارچشمی"!

تو چشماش نگاه کرده و گفتم:

خُب ! نظرت چیه؟!! نمیخواهی به من هم بگی چهارچشمی؟!"

سرش رو پایین انداخت ! دیگه نشنیدم کسی رو به خاطر عینک زدن مسخره کنه! اما بچه های عینکی چه خوشحال بودن از اینکه من هم یکی از اونام! یکی از چهارچشمی ها!

-----------------------------------------

بعدا نوشت: با شنیدن عینک و خاطرات و داستانهای مربوط به اون ، همیشه یاد داستان بامزه و شیرین "قصه ی عینکم" اثر رسول پرویزی می افتم .خواستین در ادامه ی مطلب بخونیدش.

۶ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۱
سپیدار