می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است.
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است
(سهراب سپهری)
پ ن : نمیدونم چه حکمتیه که تا میام قرار بگیرم و عادت کنم به سکون و سکوت ، رهگذری شاید به تفنن ، یه سنگریزه می اندازه تو برکه ی کوچیکم و . . .
سایه ای از سر دیوار گذشت ،غمی افزود مرا بر غمها