تلوزیون رو شبکه 3 بود که دیدم یه آقایی نشسته پشت یه میز و داره یه کتابی رو میخونه . قشنگ هم می خوند .
قصه ای که میخوند هم به نظرم قشنگ اومد و ... و نشستم به تماشا !
قصه از زبان پسر بچه ای ایرانی روایت می شد که همراه خانواده اش رفته سیدنی استرالیا . برای چی؟ برای اینکه پدرش اونجا درس بخونه .
پدر، اونجا همراه درس خوندن تو یه پیتزا فروشی پیک موتوری بوده. این پسر با پسر بچه ای پیتر نام تو همسایگیشون دوست میشه به قول خودش با اینکه زبان هم رو بلد نبودن ولی شیطنت های بچگی شون به راه بوده .
یه روز تو کوچه درختی می بینن که شاخه هاش از پس دیوار خونه ای به کوچه ریخته . میرن جلو می بینن درخت بادام هست و کلی هم بادوم های سبز داره . با ایما و اشاره به دوستش حالی می کنه که دنبال سنگ بگردند و بعد با سنگ میزنند و کلی بادوم سبز میریزه و میخورند ...
در حین خوردن پدر پسرک با موتوری که پیتزا میبرده سر میرسه و بدون حرف و کلامی دست پسرش رو می گیره و ترک موتور سوارش می کنه و میره ...
میرسن خونه ، مادر داشته غذا می پخته ، پدر میگه : آماده بشین بریم بیرون! ... کجا؟ ... گفتم آماده بشین !
میرن یه فروشگاه و میگردن و قسمت بادامها رو پیدا میکنن . قیمت یک کیلو بادام چقدره؟ حدود یک سوم حقوق پیتزا فروشی پدر!
پدر می پرسه : چقدر بادوم خوردی؟
: دو مشت !
پدر دو تا نیم کیلویی میخره .
نیم کیلو رو میده به پسر که : هر وقت بادام خواستی به خودم بگو از درخت مردم نکن !
نیم کیلوی دوم رو هم میده دست پسرک و می بردش دم خونه ای که بادامها رو خورده بودن . خودش دور می ایسته و از پسرش میخواد که در بزنه و بادامها رو تحویل بده و بگه بادام هایی که خورده رو حلال کنه!
در میزنه . پیرمردی سبیلو در رو باز می کنه . پیرمرد چیزی میگه که پسر نمی فهمه ولی پدر میگه که گفته : به گدا پول نمیده !
پدر بهش میگه : نه ! گدا نیست ! عوض بادام هایی که از درخت شما خورده براتون بادوم آورده .
پیرمرد نگاهی میکنه و بدون حرفی ، در رو باز میگذاره و برمی گرده خونه !
بعد از مدتی پیرمرد میاد با یه شاخه ی بریده از درخت بادام که دو سه کیلویی هم بادوم بهش بوده و میگه : من و همسرم اینجا تنها زندگی می کنیم و کسی نیست این بادامها رو بچینه و بادومها میریزن رو زمین ...
و این میشه باب آشنایی این خانواده با اون خانواده ! و رفت و آمد اینها به اون خونه و باغ!
یه روز مادر این پسر تو باغچه ی خونه ی پیرمرد یه درختی می بینه و از جاستین - همسر پیرمرد- می پرسه این چه درختیه؟
جاستین میگه : نمیدونم ! به اسم سیب کاشتم ولی مزه اش گسه! (حتما خودتون حدس می زنین چه درختی بود!)
مادره میره میبینه درخت ، درخت به هستش اونم تو استرالیا! و چندتایی میچینه میبره و باهاش مربّای به میپزه و شیشه ای از اون رو به جاستین میده ! و اینطور میشه که درآمدشان از فروختن مربّای به بیشتر از پیتزا فروشی پدر میشه !
و روزی پدر به پسرش میگه : ببین پسر! لقمه ی حلال ممکنه کم باشه ولی برکت داره ! و اگه پی لقمه ی حلال باشی خدا خودش میرسونه (یا یه همچین جمله ای!)
-جالبه که ریز قصه یادمه ولی موقعیت و عین جمله ای که پدر به پسرش میگه رو یادم نمیاد!-