دیشب از اون شبهای استثنایی تابستون بود ! یه شب تابستون که بهاری شده بود !
همه خواب بودن و من بی خواب . بلند شدم تا اگه بشه کمی رو پروژه ای که یکی دو روزه شروعش کردم کار کنم . اما هوای نمناک و بارونی و کمی بیش از حد خنکِ اون موقع شب برنامه ام رو عوض کرد. بارون شروع شده بود و نم نم می بارید . ایستادم . دستها باز و سر به آسمان ! چشمها بسته که (باران شنیدنی ست!) ، نفس عمیق و خیس شدن ... " تنها آدمهای آهنی زیر باران زنگ می زنند !"... و من خیس شدم بی هراس از زنگ زدن!
صورتم که خیس شد تو سکوت نشستم جلوی در اتاق طوری که پاهام تو حیاط زیر بارون باشه و پتویی انداختم رو دوشم که طبق معمول سرما نخورم !
صدای بارون ، بوی خاک و خیس شدن پاها و گرم بودن تن ... همه چی دست به دست هم داده بود تا تابستونی که دوسش ندارم رو دلپذیر کنه !
به خودم گفتم ببین الان چند نفر تو عالم دوست دارن جای تو باشند. سکوت ، شب ، بارون ، بوی خاک بارون خورده و امکان نشستن زیر بارون و خیس شدن و لذت بردن...
پس ای بنده ی ناشکر و غرغرو و زیاده خواه و پُر روی خدا ! " فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ " ؟ کدوم نعمت پروردگارت رو انکار می کنی؟
...
و
سلام بر تویی که به خاطر گُل روی تو باران بر ما فرو می بارد !"وَ بِکُمْ یُنَزِّلُ الْغَیْث ..."
و من شدم همنشین بارونی که خاطرخواه توئه ...
...
این بار چندمست که من عاشقت شدم؟
این بار چندمست به جانم وزیده ای؟
نمی دونم چقدر گذشت که دیدم تارای پنج ساله که طبق معمول ، یه شب نشینی و مهمانی شامش تو خونه ی ما تبدیل به دو روز اقامت اون و میزبانی با اعمال شاقه برای ما میشه ، عین جن بو داده ایستاد جلوم ! خدایا ! این دیگه از کجا پیداش شد؟ چرا نخوابیده؟
: به به ! باروووون ، وقت دعاااااست !
گفت و شروع کرد دستها رو به آسمون با احساس دعا کردن!
: خدایا ! خدای بخشنده ! میشه یه خونه ی حیاط دار بزرگ به ما بدی!؟ یه خونه با حوض قشنگ ! با یه آبجی ! با یه داداش !
خداوندا به ما یه عالمه پول بده! پول حلال زیاد ! ... یه زندگی ساده ! یه زندگی شاد ! یه زندگی قشنگ!
و برا خودش : به من عقل بده!
بعد:
خدایا خداوندا ! هر چی آرزو دارم فقط از تو میخوام نه فرشته ها !
***
پ ن: اینقدر مامانش آرزوی خونه حیاط دار و حوض و دار و درخت و پول حلال زیاد داره ، بچه تو هیچ دعایی این دو تا رو فراموش نمی کنه !
--- شعر از مژگان عباسلو