چند وقت پیش کتابی خوندم که خیلی ازش خوشم اومد . کتاب که نه! یعنی چطور بگم، کتاب الکترونیکی ش رو خوندم . قبلاً دنبال کتاب کاغذیش گشته و پیدا نکرده بودم و ناچار به خوندن pdf کتاب شدم. (البته بعدها فهمیدم سال 91 تو ایران دوباره ترجمه و چاپ شده. )
بعد از خوندنش هم با اینکه به نظرم کتاب خوب و قابل تأملی اومد بنابه دلائلی مردّد بودم تو توصیه اش به دیگران. (هر چند ضمن صحبت با چند نفر ،داستان کلّی شو براشون تعریف کردم و موضوع کتاب به نظر اونها هم جالب بود)
بعد که با خودم دو دو تا چهارتایی کردم دیدم علاوه بر اینکه موضوع این کتاب ، خیلی از کتابهای ترجمه و تألیفی توی بازار کتاب ، ارزش بیشتری برا خوندن داره ؛ از نظر رعایت اخلاق و عفت کلام هم از خیلی از رمانهای ترجمه و حتی تألیفی نویسندگان ایرانی ، پاکیزه تره!
پس این شما و این هم : دنیای شگفت انگیز نو نوشته ی آلدوس هاکسلی
Brave New World
کتاب دنیای شگفت انگیز/متهور/ قشنگ نو ، درباره ی آینده و اتوپیای جهان مدرن و صنعتیِ. دنیایی که هاکسلی عَلَم می کنه که در واقعیت عَلَم نشه. تو این کتاب آینده رو به انسان نشون میده تا بترسه از جایی که میخواد بهش برسه! هاکسلی به انسانِ در آرزوی توسعه و تمدن امروزی هشدار میده درباره ی امروزش که به چه مدینه ی فاضله [!] ای رویکرد داره!و اینکه تو اون مدینه ی فاضله یا اتوپیا " امکان زیستن هست ولی اینگونه زیستن زندگانی نیست".
داستان کتاب مربوط به 5-6 قرن آینده است . زمانی که فورد جای خدا رو گرفته (Ford به جای Lord) مبدأ تاریخ هم زمان مرگ فورد انتخاب شده!(هنری فورد مخترع خط تولید صنعتی) . جملاتی مثل : یا حضرت فورد، محض رضای فورد ، فورد نکنه، اوه فورد بزرگ و ... به وفور تو کتاب به کار رفته که به طور واضح به عدم اعتقاد به خدا در این اتوپیا اشاره داره .
زمانی که زمین به یه کُره ی متمدن تبدیل شده . انسان ها تو کارخانجات جوجه کشی و مراکز تربیتی ، به صورت مصنوعی و در آزمایشگاه ها "تولید" میشن . انسانهایی که با توجه به نیاز جامعه و متعلق به طبقات اجتماعی از پیش تعیین شده ساخته شده اند.
طبقات اجتماعی و انسانی با اسامی آلفا، بتا، دلتا، گاما و اپسیلون مشخص میشن. طبقات غیر قابل تغییر!
آلفاها ، انسانهایی که حاصل بلوغ یک تخم هستند و در بهترین شرایط درست شده اند تا آقای جهان متمدن بدون درد و ناراحتی باشند. گاماها و اپسیلون هایی که به قول نویسنده به روش بوخانوفسکی تولید انبوه شدن. تولید ده ها انسان یکسان و یکشکل از یک تخم . مردها و زن هایی متحدالشکل و استاندارد به تعداد لازم برای چرخاندن همان تعداد چرخ ماشین های یکسان کارخانه ها .
انسان هایی که هویت و شخصیت اجتماعیشون تو همون مراکز جوجه کشی و تربیت مشخص میشه . جایی که به اپسیلون ها باید اکسیژن کمتری برسه تا مغزشون رشد نکنه تا ناقص به دنیا بیان. با نقص عضوهایی از پیش تعیین شده! چرا که افراد طبقه ی پایین اپسیلون ، نیاز به مغز و بعضی اعضا ندارند. جایی که مثلا بعضی از بچه ها متناسب با شرایط گرمای معادن نقاط گرمسیری، یا مناطق سرد قطبی ساخته و تربیت میشن. یا برای زندگی در ایستگاه های فضایی یا کار در بخش مرده سوزی و ... و تو قسمت آموزش "شعور طبقاتی" یاد می گیرن که دوست داشته باشند آنچه باید باشند. آدم ها باید علاقمند بشوند به سرنوشت اجتماعی گریزناپذیرشون با روشهای مختلف شرطی سازی پاولُفی و خواب آموزی و تلقین.
جامعه ی متمدنی که در اون متنفر شدن از کتاب و طبیعت که سود اقتصادی ندارند و علاقمند شدن به تماشای مسابقات مختلف ورزشی در جاهای مختلف که باعث استفاده از وسائل حمل و نقل و دیگر کالاهای صنعتی میشه هم توسط همین خواب آموزی و شرطی سازی آموزش داده میشه .
جامعه ی متمدنی که حق نداری توش تنها باشی تا نکنه یک وقت فکر کنی به چرایی این زندگی ، به مرگ ! تمدنی که با در اختیار قرار دادن "سوما" اجازه نمیده شهروندانش کوچکترین هیجان و ناراحتی و درد رو تحمل کنند . سوما" قرصی که تمام فواید الکل و مسیحیت رو داره بدون معایبشون . یه جور ماده ی مخدر و روانگردان!
سرزمینهای متمدنی که داشتن خانواده ، مادر و پدر بودن در اونجا شرم آوره ، تنها بودن محال، نرسیدن به هر خواسته و آرزویی تقریباً غیرممکن، خوندن کتابهای قدیمی ممنوع، جایی که پیری در اون اتفاق نمی افته و انسانها تا لحظه ی مرگ جوونند و بهره مند از فواید و لذتهای جوانی! "ثبات" احتیاج و اصل تغییرناپذیر این تمدنه!
داستان مردی آلفا(برنارد) که با زنی بتا (لنینا) برای گردش و تفریح به سرزمینی غیرمتمدن میرن. سرزمینی که با نام "وحشی کده" شناخته میشه. وحشی کده، جایی که به خاطر شرایط آب و هوایی و جغرافیایی و فقر منابع طبیعی ، ارزش هزینه کردن برای متمدن شدن رو نداره. جایی که اونجا انسانها خانواده دارن، عاشق میشن، درد می کشن، شکست می خورن و به قوانین اخلاقی پایبندند.
داستان "جان" و مادرش ، مردی از وحشی کده که توسط برنارد به سرزمین متمدن آورده میشه . جان که با نام "وحشی" شناخته میشه، آرزوی دیدن آسایش و راحتی و ثبات سرزمین های متمدن رو داشت ولی به مرور زمان طغیان می کنه ، حاضر نمیشه همرنگ جماعت بشه، سوما نمی خوره، فکر می کنه، از شکسپیر و اتللو حرف می زنه ، از دنیای متمدن حالش بد میشه از جامعه کناره می گیره تا تنها باشه تا لذتهای تمدن رو نچشه!
تو یه جایی از کتاب وحشی با بازرس بحث می کنه که من خیلی این قسمت کتاب رو دوست دارم: