سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «کتابهای من» ثبت شده است

1-جهان همانند یک آیینه است . آنچه را که در درون خود احساس می کنید در دنیای بیرونی باز می یابید و دقیقا به همین خاطر است که برای اصلاح زندگی باید از درون خود آغاز کنیم .( اندر متیوس)

2- گفته می شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه ی شهر آتن می نشست و به غریب ها خوش آمد می گفت. روزی غریبه ای نزد او رفت و گفت: " من می خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟"

سقراط پرسید: "در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی می کنند؟"

مرد غریبه گفت :" مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می گویند، حقه می زنند و دزدی می کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده ام."

سقراط خردمند می گوید :" مردم اینجا نیز همانگونه هستند. اگر جای تو بودم به جست و جو ادامه می دادم."

چندی بعد، غریبه ی دیگری به سراغ سقراط آمد و درباره مردم آتن سوال کرد. سقراط هم دوباره می پرسید:" آدم های شهر خودت چه جورآدم هایی هستند؟"

غریبه پاسخ داد :" فوق العاده اند، به هم کمک می کنند و راستگو و پرکارند. چون میخواستم بقیه دنیا را هم ببینم وطنم را ترک کردم."

سقراط اندیشمند در پاسخ به این یکی می گوید: " اینجا هم همان طور است. چرا وارد شهر نمی شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می کنی."

*****

ما دنیا را آنگونه میبینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بیینیم که در درون ما وجود دارد. انسانی که مثبت و مهربان باشد، هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد.از این جهت است که می گویند:" قبل از اینکه نشانی ات را تغییر دهی فکرت را عوض کن." وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است و چه خوش گفته است صائب تبریزی، شاعر شهر پارسی گوی:

از درون سینه توست جهان چو دوزخ                     دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت 

منبع : کتاب به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد( نوشته مسعود لعلی) کتاب پنجم از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید"

پ ن: یکی از راه هایی که از طریق اون دوستان نزدیکم رو انتخاب می کنم ، نگاه و تعریفشون از مردم دور و اطراف و بخصوص کشورمونه . کسانی که مردم رو سیاه می بینن ، روحم رو خراش میدن ! اونها رنگ سیاه نگاهشونو روی من هم می پاشند!

میگن کبوتر اگه با کلاغ همنشینی کنه ، درسته که هم رنگ اونا نمیشه ولی هم خصلت با اونا میشه !

۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۹
سپیدار

شاعری در قطار قم -مشهد چای می خورد و زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی ، طعم سوهان و زعفران ، بانو!

شعر از دست واژه ها خسته است ، بغض راه گلوم را بسته است

بغض یعنی نگفته هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو!

....

پ ن 1: شعر بالا ، قسمتی از غزل حمیدرضا برقعی برای حضرت معصومه سلام الله علیها ست که تو کتاب " قبله مایل به تو" توسط انتشارات "فصل پنجم " به زیور طبع آراسته شده !

پ ن2: 

سال گذشته که رفته بودیم قم زیارت حضرت معصومه علیهاسلام ، بعد نماز ظهر برگشتم پشت به قبله بشینم که دیدم ضریح روبرومه ! (یه جورایی غافلگیر شدم ! آخه فکر نمیکردم از جایی که داریم نماز میخونیم هم بشه ضریح رو دید!)

همینطور نشستم رو به ضریح و تو دلم می گفتم : یعنی صدامو میشنوه ؟ یعنی منو می بینه ؟ یا الکی دارم باهاش حرف می زنم؟ ( البته میدونم و می دونستم که ایشون صداها رو میشنوند و سلام ها رو علیک میگن ! منظورم توجه بود ! اینکه صدای من رو میشنوه و به حرفهای من گوش می کنن؟ این " من" برام مهم بود !)

وقتی به خودم اومدم ، دیدم دارم رو به ضریح ، آروم آروم زمزمه می کنم :

چگونه گم نشوم ، در میان این همه هیچ !

مرا نمانده نشانی ، نشانه ای بفرست !

مرا نمانده نشانی ، نشانه ای بفرست ، نشانه ای بفرست !

و مدام این بیت رو تکرار می کردم!

بعد از نماز بلند شدیم بریم بیرون و یه ناهاری بخوریم و حرکت کنیم به سمت شهر و دیار خودمون ! ساعت از دو گذشته بود و ما گرسنه !

هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که اول شبستان امام خمینی ، آقایی اشاره کرد که بایستیم و آروم پرسید : ناهار خوردین ؟ 

معلومه که گفتیم ، نه ! پرسید : چند نفرین ؟ و ما 4 نفر بودیم . و اینجا بود که آقا مهربونه 4 تا فیش غذا گذاشت کف دستمون و گفت : ناهار مهمون حضرتین!

آقا منو میگی ، انگار دنیا رو بهم داده بودن! نمیدونستم از خوشحالی چه کار کنم ! همه فکر میکردن به خاطر غذاست که اینقدر خوشحالم ! ولی من غذا رو همون نشونه می دیدم که دنبالش بودم و خوشحال بودم که:

" بانو نشانه ای فرستاده ، تا میون این همه هیچ ! گم نشم !" 

پ ن3: جالب اینجاست که بعدش همش می گفتم : خانوم من غذا نخواستم که! نشونه خواستم ! غذا رو که هر روز دارین میرسونین! مگه غیر از اینه که به واسطه ی خاندان شماست که خدا به عالم و آدم روزی میده ! پس بی زحمت نشونه رو بفرستین بیاد! با تشکر

۱ ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۹
سپیدار

چند روزی هست که خوندن کتاب "شرح اسم" که درباره ی زندگی نامه حضرت آیت الله خامنه ای از سال 1318 تا 1357 هست رو شروع کردم .

کتاب خوشخوان و روونیه . این هم قسمتی از کتاب که برام تازگی داشت :

 شاید در این اوان بود که شبی آن خواب را دید ؛ دوره ای که وضع سیاسی مشهد سخت و تاب فرسا بود و مبارزان در رنج و خفقان به سر می بردند . میدان مبارزه جز تعدادی اندک ، خالی از افراد بود ، و همان یاران کم شمار نیز زیر سیطره ی دستگاه امنیتی گذران می کردند .

خواب دید ، استاد و مرادش ، آیت الله خمینی ، درگذشته و جنازه اش در خانه ای نزدیک خانه ی پدرش ، آیت الله سید جواد خامنه ای ، قرار دارد . خود را در میان جمعیت انبوهی دید که برای تشییع آن جا گرد آمده بودند . اندوه و غم قلبش را می فشرد . تابوت را از خانه بیرون آوردند ، روی دوش مردم قرار گرفت و جمعیت حرکت کرد . دید که در میان گروهی از علمای تشییع کننده ، پشت تابوت گام برمی دارد ؛ گریان و نالان . بلند گریه می کرد و از شدت تأثر با دو دست بر پایش می کوبید . آنچه بر ناراحتی او می افزود ، بی خیالی برخی از روحانیون بود . آنان با یکدیگر حرف می زدند و می خندیدند ؛ کاری که در تشییع جنازه زشت است ؛ حال چه رسد به تشییع آیت الله خمینی . اثری از غم درگذشت رهبر نهضت در چهره های آنان نمی دید . و او چاره ای جز صبر و دردی جانکاه در خود نمی دید .

به آخر شهر رسیدند . بیشتر مشایعان بازگشتند . گروهی اندک اما ، همچنان به تشییع جنازه ادامه دادند . خود را در میان 20-30 نفری دید که همچنان تابوت بر دوش حرکت می کردند . به تپه ای رسیدند . حال از آن تعداد 4-5 نفر بیشتر باقی نمانده بود . تابوت را بر بلندای تپه ای گذاشتند . به طرف پایین تابوت رفت . رفت برای خداحافظی ، اما صورت امام را در آن سمت دید ؛ دید که آرمیده است .ناگاه برخاست و نشست .

چشمان امام ، زیر پلک های بسته به حرکت درآمد و با انگشت سبابه دست راست به بالا اشاره کرد . وحشت کرد ؛ زیاد .آقای خمینی برخاست و نشست . چشمان امام بسته بود . انگشت سبابه اش را به پیشانی آقای خامنه ای رساند و آن را لمس کرد . با تعجب و حیرت به این صحنه می نگریست .

امام لب گشود و به فارسی ، دوبار به زبان فارسی ، گفت : تو یوسف می شوی ... تو یوسف می شوی ...

بیدار شد . همه ی جزئیات خواب را مرور کرد . شاید اول بار برای مادرش باز گفت . بانو خدیجه آن را تعبیر کرد و گفت ؛ با غصه هم گفت ؛ بله ، تو یوسف خواهی شد؛ یعنی همواره دز زندان خواهی بود.

(خاطره مربوط به سال 46 و در صفحه ی 297-298 کتاب شرح اسم ، هدایت الله بهبودی ، مؤسسه مطالعات و پژوشهاس سیاسی ، چاپ شده است.)

 

۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۲
سپیدار

یه نکته تربیتی از پدر ملا صدرای شیرازی :

پدر ، مدت ها در برابر پسر می ایستد و زهر خشم ، ذره ذره فرو می دهد. مدت ها. سخنی اما تندتر از آنچه بر زبان رانده در چنته ی ذهن زخم خورده ندارد ، یا دارد و هنوز ، بریدن رشته ی باریک ارتباط را صلاح نمی داند . پس ، برمی گردد و می رود و در را آرام آرام - همچون مردی نه حتی مختصری به جان آمده - در قفای خود می بندد . آرام آرام.

محمد ، زیر لب به مادر می گوید : " این زیباترین کاری بود که می توانست بکند : حرفی برای زدن داشت ، که نزد . رشته ای را که به تار مویی بسته است پاره نکرد ؛ چرا که می داند این رشته از آن ها که تن به گره بسپرد تا فاصله را کوتاه تر کند ، نیست و نه خواهد بود ."*

* بخشی از کتاب "مردی در تبعید ابدی" نوشته ی نادر ابراهیمی


 

پ ن: اشاره به بیت:

من رشته ی محبت خود پاره می کنم                    شاید گره خورد ، به تو نزدیکتر شوم 

من خیلی با این بیت موافق نیستم ! درسته با گره خوردن ، طول رشته کوتاهتر میشه ، ولی گره ، گره است و ناخوشایند! مخصوصا وقتی که زیادی مشتاق کم کردن فاصله باشیم و تصمیم بگیریم تعداد گره ها رو زیاد کنیم! اصولا طی کردن مسیر بلند ولی صاف ، از طی کردن مسیر کوتاه و حاوی سراشیبی و سربالایی راحتتره! دوکیلومتر پیاده روی یا رانندگی تو جاده ی صاف ، آسونتر از یک کیلومتر راه کوهستانی نیست؟! پس:

بهتره مواظب رشته رابطه ها باشیم !

۰ ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۴۹
سپیدار

این بخش از گفته های ملاصدرا ، از کتاب "مردی در تبعید ابدی " به نظرم خیلی جالب و تفکر برانگیزه:

آنچه به اراده ی آگاه انسان نیست ، از سه سرچشمه می جوشد :

اول ، طبیعت آدمی            

که خلاف نمی کند ، و خلاف نمی خواهد و برای خلاف کردن هم ساخته نشده است ؛ چرا که در ساخت خمیره ، سرشت ، و طبیعت آدمی ، شیطان ، هیچ دخالتی نداشته است و نه خواهد داشت ...           

دوم ، اراده ی الهی   

 یعنی هر آنچه که خداوند ، به هر علت ، خواسته است که تو به آن مبتلا و اسیر شوی ، و در این جز خیر ، هیچ نیست ، و خوشا به حال آن کس که اسیر چنین بندی ست و مبتلای به چنین دردی - که "دردمندان ، به چنین درد ، نخواهند دوا را ".        

 سوم ، خواست شیطان      

شیطان ، زورمند است نه قدرتمند .        

قدرت ، از آن خداست ، زور از آن شیطان .         

شیطان ، با اتکای به زور ، انسان را به خلاف وا می دارد ، و از آن جا که این زور ، می کوشد به هر شکل که مقدور باشد ، حتی برای دمی ، در خانه ی قدرت بنشیند ، به نظر می رسد که ابلیس ، از هر در که درآید ، خداوند ، از آن جا غایب است ؛ و این است کفر . ابلیس مکان خدا را که قدرت است و خیر ، اشغال نمی کند ، بلکه مکان ابلیسی خویش را که زور است و ظلم ایجاد می کند .            

پس ، دو نیروی اول و دوم باید بگویند : حالی که تو به آن دچاری ، شیطانی ست یا غیر شیطانی . نیروی اول عقل سلیم را در درون خود دارد ؛ نیروی دوم ، وجدان را!           

◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇

پ ن: کتاب مردی در تبعید ابدی ، نوشته نادر ابراهیمی ، انتشارات روزبهان . کتاب جالبیه ؛ از زندگی ملاصدرا ، قسمت تبعیدش و رفتن ملا به به کهک قم و نقش شاه عباس در این تبعید جالب! بود . شاه عباسی که به نظر ، جزء معدود شاهان به درد بخور این مملکت بوده ، چه خونها به جگر این حکیم بزرگ نکرده !

۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۶
سپیدار
شعار دادن و شعارها را برنامه ی کار قرار دادن ، دوای تمام دردهای ماست .

آنها که شعار نمی دهند ، فقط به خاطر آن است که می ترسند که مجبور باشند پای شعارهایشان بمانند و نسبت به شعارهای خود وظیفه مند شوند .

شعار نمی دهند چون وحشت دارند از این که نتوانند به شعارهایشان وفادار بمانند و به همین دلیل هم مسخره ی ما مردم کوچه و بازار شوند .

هر شعار اخلاقی ، یک تعهد است نسبت به جهان .

بزدل ها و معتادان ، جرئت نمی کنند هیچ تعهدی را نسبت به جهان بپذیرند ، و به همین علت هم شعاردهندگان را مورد بی حرمتی قرار می دهند .

( نادر ابراهیمی -یک عاشقانه ی آرام)


موضوعات مرتبط: کتاب های من، روزنوشت
برچسب‌ها: شعار, نادر ابراهیمی, یک عاشقانه ی آرام
۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۱
سپیدار

"امپراطور عشق" عنوان کتابیه که اگه اسم "بهزاد بهزاد پور" روی جلدش نبود ، محال بود ، دستم رو برای برداشتنش دراز کنم ، چه برسه  بخواهم بخرمش ! اما به همین اعتبار ، کتاب رو از نمایشگاه کتاب امسال ، از انتشارات کتاب نیستان خریدمش !

امپراطور عشق بهزاد بهزاد پور

 عنوان کتاب ، خیلی گول زننده است ! آدم رو یاد فیلمها و کتابهای زرد میاندازه ! یاد داستانهای عشقی آبکی نویسندگانی چون ، فهیمه رحیمی ، نسرین ثامنی ، مؤدب پور ، اعتمادی و دانیل استیل و از این دست نویسنده های (چیپ نویس)!

سعی کردم عنوان کتاب رو فراموش کنم و با این امید که کار آقای بهزاد پور (کارگردان نمایش بی نظیر شب آفتابی! و خداحافظ رفیق ) نمیتونه بد باشه ، کتاب رو بخونم! 

کتاب در قالب نمایشنامه است. (خوندن نمایشنامه یه جورایی حس فیلم دیدن رو داره  . با این برتری که قدرت تخیل رو ازت نمی گیره ،  و از این خاصیت نمایشنامه خوندن لذت می برم و اصلا خوندن نمایشنامه و فیلمنامه رو به دیدن همون نمایش و فیلم، ترجیح میدم !) 

زمان قصه ، 40 سال پیش از ظهور اسلام . موضوعش هم همین طور که از اسمش پیداست عشقه ! اما خیلی لطیف و خیلی خیلی خاص! داستانی جوندار ، محکم ، پرکشش و جذاب . حجم کتاب اینقدری هست که یه نفس بخونیش و اونهمه شیرینی رو لاجرعه سربکشی!

اما شخصیتهای داستان :

- "حمامه " :  شاهزاده ی زیبای یمنی ! خواهرزاده ی ابرهه که به عنوان کبوتر شانش با خودش به همه ی جنگها میبرد. از جمله حمله به خانه ی کعبه!  ماجرایی این حمامه ی زیبا رو توخیمه ی برده ای سیاه قرار میده "رباح" نام !

-رباح : زشت ترین  و خشن ترین و قویترین برده ی  خلف بن وهب!

- خلف بن وهب :  ثروتمندترین و کینه توزترین بت پرست مکه !

- همسر خلف و کارگزار خلف ، ابن سهیل بزرگ قبیله ی خثعم!

پاراگراف آخر صفحه ی پایانی داستان ،  خیلی خیلی غافلگیرکننده است ! با این پاراگراف آخرین ضربه وارد و خواننده متوجه میشه قصه ای که خوند تنها خیال نبود بلکه یه واقعیت تاریخیه! 

پ ن : متأسفم که این کتاب رو دیر خوندم ، آخه چاپ اولش سال 89 بود!

بخشی از این کتاب:

[رباح در کنار در اتاق مودبانه ایستاده و به زمین چشم دوخته است. همسر خلف بر مخده تکیه زده و خلف در حالی که قدم می زند، سخن می گوید.]

خلف: باور کردنش مشکل است. اما بابت آن دویست و پنجاه کیسه زر پرداخته ام. یعنی خرج دو سال یک قبیله. شاید در طول عمرم چیزی به این گران قیمتی نخریده باشم، و حال... من... خلف بن وهب تصمیم دارم که این گران قیمت ترین را به زیر پاهای زخمی تو بیندازم... آری، به زیر پای سیاه و برهنه ی تو... تا لگدمالش کنی، جانانه خرد و خمیرش نمایی و با خاک یکسانش گردانی.

۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۳۶
سپیدار

 اندیشه جوان ، سری کتابهایی منتشر کرده با عنوان ، مشق آزاد . یکی از کتابهای سری دخترانه ی این مشق آزاد ، درباره ی مدگراییه، شماره 39 و با عنوان com. مد. www

تو این کتاب حدیثی از پیامبر نازنینمون دیدم ، بس جالب که تا حالا ندیده و نشنیده بودم :

"مردها ناخن هایشان را کوتاه کنند . ولی زن ها این کار را نکنند و مقداری از آن را بلند نگه دارند . چون برای زنها این کار زیباتر است ."

وسائل الشیعه ، جلد2 ، ص134 ، باب 81

پ ن : چقدر این پیامبر و دینش دوست داشتنیه! 

۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۳
سپیدار

مهم نیست . همیشه شبه عشق در کنار عشق بوده است شبه صداقت در کنار صداقت ؛ اما هرگز از رونق بازار عشق و صداقت چیزی کاسته نشده است .

تو عاشق صادق باش و بمان ، دنیا را به حال خود بگذار!

(نادر ابراهیمی -یک عاشقانه ی آرام)

پ ن : اصلا و اصولا ، بدل و تقلبی چیزها و برندهای با ارزش و قیمتی و اصله که تولید میشه. مثلا مروارید  ، طلا ، نگین  و ... اصل و بدل ، یا مثلا سامسونگ ، سونی و ... اصل و بدل ، دین و مذهب اصل و اصیل و بدل ، حرف اصل و بدل ، آدم اصل و بدل و هزارتا چیز اصل و بدل دیگه! همه ی چیزهای خوب یه نمونه ی "چینی" و بدل هم دارند ، ولی عاقلانه است برای جنس "چینی" هم بدل بسازن؟ 

عاقلانه است به خاطر اینکه بدل و تقلبی چیزی ساخته شده و ما باهاش روبرو شدیم ، از اصل اون هم رویگردان بشیم؟!!

۰ ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۱
سپیدار

زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است ، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد ، گمان می برد که خستگی ، سراسر جهان را از پلی درآورده است .  

چرا ناامیدان ، دوست دارند که نا امیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟  

چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟  

چرا پوچ گرایان ، خود را ، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم ، پاره پاره می کنند؟  

آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند ، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟  

من هرگز نمی گویم که در هیچ لحظه یی از این سفر دشوار ، گرفتار ناامیدی نباید شد . من می گویم:

به امید بازگردیم . قبل از آن که ناامیدی ، نابودمان کند.

پ ن1: قسمتی از کتاب "یک عاشقانه ی آرام " نادر ابراهیمی

پ ن2: به خودم میگم :

اگه خودت رو دوست داری از آدمهای تلخ و ناامید بپرهیز! جدا بپرهیز! کسانی که تو رو وادار می کنن از پشت پنجره ی بسته ، از ورای شیشه های کثیف و گرد گرفته ی پنجره ی اونها به دنیا نگاه کنی!

به خودم میگم : هی! مواظب پنجره ات باش!

۰ ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۶
سپیدار