آزادتر از عطر گل و مرغ هوا باش
چون قاصدکی در دل این باغ رها باش
در کوچهی خوشبختی ما رهگذری نیست
قدری بنشین، راه برو، عابر ما باش
چیزی به زمینخوردن دیوار نماندهست
بیفاصله با بازترین پنجرهها باش
لبخند بزن ای نفست صبح بهاری
یا حرف بزن، در شب ما نور- صدا باش
از دست نرفتم که تو از پا ننشینی
برخیز که برخیزم، هستم که بیا…باش!
مژگان عباسلو
۲
۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲