سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

بحث کردن و مناظره کردن ، هم هنره هم فن!

گاهی شده که درباره ی  مسأله ای با کسی بحث کردیم، و بعد از مدت زمانی که از اون موضوع گذشته، و بهش فکر کردیم ، مطالبی به ذهنمون رسیده و با خودمون گفتیم: ای کاش این حرف رو میزدم!!! یعنی اطلاعات زیاد و پراکنده ای داریم که در وقت لازم ، نمی تونیم از اونا استفاده کنیم. این موضوع شاید نشاندهنده ی ضعف ما باشه ، ولی بیشتر از اون نشون میده که مناظره و مباحثه ، یه هنره! یعنی کار هر کسی نیست!

 مناظره و مباحثه، علاوه بر دانش ، به حضور ذهن ، فن بیان ، اعتماد به نفس و خونسردی نیاز داره! برای همینه که امام صادق علیه السلام، به هر کسی اجازه ی مناظره کردن نمی دادند و هر کدوم از شاگردهاشون رو هم برای مباحثه تو زمینه ی خاصی مناسب می دونستند. مثل مناظره ی مرد شامی با شاگردان امام صادق علیه السلام 

مناظره ی فضل بن حسن با ابوحنیفه هم از اون مناظره های قشنگه . 

متن این مناظره ی قشنگ در ادامه ی مطلب

حتما بخونید :))

 

۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۹
سپیدار

 برای مشاهده اندازه واقعی گنجشک کلیک کنید

جا برای من گنجشک زیاد است ولی

من به درختان خیابان تو عادت کردم

۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۵
سپیدار

 گنجشک ها همیشه برام جالب بودن! صبح ها که تو خلوت کوچه و خیابونا میرم سمت مدرسه، تنها چیزی که تو راه می بینم " گنجشکها" هستن! تنها چیزی که انتخاب می کنم برای دیدن !

گنجشکهایی که از رو درخت زبان گنجشک ، با هم میان رو زمین و باهم برمی گردن رو درخت. زمستون و تابستون هم نداره! سعی می کنم آروم و با دورترین فاصله ی ممکن از کنارشون رد بشم تا نترسن و بمونن ؛ ولی با کوچکترین حرکتی ، دل کوچولوشون احساس ترس می کنه و ... فرار! دلشون اندازه ی گنجشکه دیگه!

می تونم ساعت ها بشینم و حرکاتشون رو تماشا کنم! به نظرم صدای زمینه ی زندگی ، باید صدای گنجشک باشه. صدایی که همیشه هست و از شدت بودن ، شنیده نمیشه! مثل خود گنجشک ، که از بس همیشه هست ، دیده نمیشه!

پ ن: کتابی داره جناب مصطفی مستور با عنوان" من گنجشک نیستم" . 3 بار تا حالا خوندمش !سال 88-91 و 93. راوی ، مردیه که بعد از فوت زنش توی جایی مثل آسایشگاه روانی ، ساکنه ! 

کتابی که تو صفحه ی آخرش نوشتم:

ولی من گنجشکم! یه گنجشکِ ترسو ! ... ... کاش یه گنجشک واقعی بودم!

گنجشک

۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۸
سپیدار

در یکی از دانشگاه‌های تورنتو (کانادا) مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند توی دستشویی، بعد از آرایش کردن آینه را می‌بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه.

مستخدم بی چاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. برای همین، موضوع را با رئیس دانشگاه در میان گذاشت.

فردای آن روز رئیس دانشگاه تمام دخترها را جمع کرد جلوی دستشویی و گفت: کسانی که این کار را می‌کنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنند. حالا برای این که شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چه قدر سخته، مستخدم یک بار جلوی شما آینه را پاک می‌کنه.

 مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد توی آب توالت فرنگی، وقتی دستمال خیس شد، شروع کرد به پاک کردن آینه و ...

از اون به بعد دیگه هیچ کس آینه‌ رو نبوسید.

 پ ن1: مدیریت به نظرم بیشتر از اینکه یه علم باشه ، هنره ! و هنر هم بیشتر از اینکه اکتسابی باشه ، ذاتیه ! این وسط  "علم مدیریت " میشه " تنها " وسیله ی مدیر بی هنر و وسیله ی "کمکی"  مدیر هنرمند!

پ ن2: سال اول تدریسم ، مدیری داشتیم که نه علم مدیریت داشت نه هنرش رو ! و من که بدون علاقه وارد آ.پ شده بودم (+)، معلمی رو با بدترین شرایط شروع کردم ! اگه سال بعدش مدرسه ام رو عوض نمی کردم نمیدونم چه بلایی سر خودم می آوردم ! مثالی که اونوقتها برا اون مدرسه میزدم این بود:

مسافرخونه ای که یه اتاق داشت و یک تخت . هر مسافری وارد این مسافرخونه میشد ، اگه کوتاه تر از تخت بود ، اینقدر می کشیدنش که اندازه ی تخت بشه ! و اگه بلندتر بود،  پاهاشو ارّه می کردن !!!!

البته تو اون مدرسه ، کشیدن و بلند کردنی در کار نبود! چون تخت ، درست اندازه ی مدیر بود!

۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۲
سپیدار

http://web.archive.org/web/20151024200337im_/http://images2.persianblog.ir/771666_094AKE6M.JPG

تو را بس منتظر ماندم ... اوتاندی لحظه لر مندن

بدان من دوستت دارم ... اینان بو یاشلی گوزلردن

سفر از تو گذر از تو ... فقط یول گوزلاماخ مندن

بدان با یک نگاه تو ... اوچاردی غصّه لر مندن

پ ن: شعر فارسی - ترکی قشنگیه! دوسِش میداریم

ممنون از مهلای عزیز

۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۳
سپیدار

از لیوان ها

به لیوان شکسته فکر می کنی

 

از آدم ها

به کسی که از دست داده ای

به کسی که به دست نیاورده ای

 

همیشه

چیزی که نیست

بهتر است

(علیرضا روشن)

بی تو بسر نمی‌شود...

پ ن: به قول صائب:

تمام مشکل عالم در این گره باشد

چو دل گشاده شود، مشکلی نمی ماند

۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۷
سپیدار

-

و اما ادامه ی ماجرای "من و مترو"...

یکی از مشخصه های بارز مترو ، دستفروشها و متکدیان محترم ، نسبتاً محترم و نه چندان محترمشِ !(قدیمها که آقایون وارد این صنف نشده بودن! فکر می کردم چقدر خسته کننده است سوار قسمت عمومی قطار شدن ! آدم نمیدونه چی کار کنه؟ به کجا نگاه کنه ؟ چطوری سر خودش رو گرم کنه ؟ اما تو قسمت خانومها اینقدر ازدحام فروشنده و جنسهای جورواجور (صد البته بنجل!) هست که اصلا متوجه نمیشیم کی رسیدیم به مقصد ! الغرض دومین اتفاق جالب مترو مربوط میشه به همین فروشنده ها .

فروشنده ی بامزه ای که حرفها و لحنش ، خنده رو لبهای مردم خسته می آورد.

آقایی یه نایلکس بزرگ دستش بود و بز و گوسفند عروسکی (از جنس پولیش) می فروخت . خیلی هم خوشگل بودن . آقاهه در تبلیغ گوسفنداش می گفت:

کسی گوسفند نمیخواد ؟ بعد که رفتم نگین من گوسفند میخوام آ! این گوسفند یه خاصیتی داره که اگه یه روز پیشتون بمونه از فردا خودش بلند میشه میره براتون نون میخره ! ... تازه ، یارانه هم داره !

چند وقت پیش هم آقایی مسواک برقی می فروخت و با لهجه ی شیرین کُردی(که چقدر من این لهجه و زبون رو دوست دارم!) می گفت: دارم میرم ! رفتم صدام نکنی من مسواک میخوام ها ! برنمی گردم ! ... میخوای بدونی طرز کار این مسواک چه جوره؟... خیلی راحت ... میذاری رو دندونات و مخ رو تعطیل می کنی !

پ ن: مطمئنا کار دستفروشی کار سختیه ! نمیدونم ، شاید درآمد چندانی هم نداشته باشه ، ولی روحیه ی طنّاز این فروشنده ها علاوه بر اینکه برای لحظاتی مردم سر در گریبان و سر در تبلت و موبایل رو از خلوت خودشون بیرون آورد و لبخند به لبشون نشوند ، مطمئناً کار رو برا خودش هم راحت تر و قابل تحملتر می کنه ! درست برعکس دستفروشها و متکدیانی که اینقدر ناله می کنند و التماس! که آدمهای خسته از کار و زندگی رو با اعصاب و روانی خسته تر راهی خونه می کنن!!!!!

عکس که کاملاً تزئینی است . و گرنه عروسکهای مورد اشاره ، بسیار قشنگتر بودن!

پ ن: خواستیم یکی از گوسفندهای خوشگل زنگوله دار رو برا تارای عمّه ، بگیریم ولی ... حسّش نبود!!! الان پشیمانیم از این خرید نکردن!

۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۰
سپیدار

 چند وقت بود که خیلی سوار مترو نمیشدم تا دو روز پیش که گذرمون دوباره به این شهر زیرزمینی تهران افتاد . یه تغییر و یک اتفاق نظرم رو جلب کرد که یکی مربوط میشه به ماهیت فیزیکی مترو و دیگری به ماهیت انسانی اون .

1-

جهت اطلاع عزیزانی(مخصوصا خواهران عزیزی) که این سعادت رو داشتن که سوار متروی تهران نشن ، عرض شود که یک و نیم واگن ابتدا و انتهای قطارها مخصوص بانوانه ! بقیه هم برای عموم ! (عَموم نه! عُموم!)خانومهایی که آقایی همراهی شون می کنه ، معمولا از قسمت عمومی استفاده می کنند و علاوه بر اینکه بالاخره با وجود اون آقا کسی نمی تونه مزاحمشون بشه ، امکان اینکه یه جوونمردی هم پیدا بشه و بلند شه و صندلیشو به ایشون تقدیم کنه زیاده ! ولی خانومهایی که آقایی همراهشون نیست ترجیح میدن سوار واگنهایی مخصوص خودشون بشن که امنیتش بیشتره. هر چند تراکم و ازدحام تو این قسمت چیزی حدود 7-8 نفر در هر متر مربعه!

مشکل اصلی مربوط به قسمت مشترک خانوم ها و آقایونه که به علت باز بودن شیشه حائل ، آقایون یواش یواش وارد قسمت بانوان میشن و ... (ما خودمان یکبار دچار اشتباه محاسباتی شده و وارد اون قسمت نصف مال من ، نصف مال تو شدیم و چشمتان روز بد نبیند ،  پشت دستمون رو داغ گذاشتیم که اگه شده تو همون یک واگن اختصاصی از فشار و نبود اکسیژن جان به جان آفرین تسلیم کنیم ، این کار را بکنیم ولی وارد قسمت اشتراکی نشیم !

تو قطارها غیر از قسمت خانومها که همیشه ی خدا در حال انفجاره ، بقیه ی واگنها بسته به اینکه چقدر از سر و ته قطار فاصله داشته باشن ، تراکم متفاوتی هم دارند ! و معمولا واگنهای میانی نسبت به واگنهای چسبیده به واگن بانوان،  به نسبت خلوت تر هستن . البته این رویداد  کاملا طبیعی!!! توضیح علمی! هم داره :

طبق قانون "دو قطب غیرهمنام همدیگر را جذب می کنن!" دیگه!!! هر چند این قانون مربوط به آهنرباست ولی مگه ما آدمها چیمون از آهنربا کمتره ؟!

امنیت اشاره شده در قسمت بانوان ، به این واگن fifthy-fifthy که میرسه تبدیل میشه به خاطره ! فشار و تراکم ، بالا ، امنیت هم هیچ ! به شخصه نسبت به بیشتر آقایونی که واگن اشتراکی  رو برا سوار شدن انتخاب می کنن، دید خوبی ندارم!!! (با عرض معذرت از آقایون فهیمی که این مطلب رو می خونن!)

اما اتفاق خجسته درباره ی قسمت فیزیکی مترو :

شیشه ی حائل واگن اشتراکی دارای چفت و بست محکم شده و آرامش به قسمت مخصوص برگشته ! هر چند با این دو تا چشم خودمان دیدیم آقای دستفروشی رو که از زیر شیشه ، سینه خیز ، وارد قسمت بانوان شد! بالاخره همچنان که دانیم ، بین "خانومها و خرید " رشته ی محبت بسیار محکمی وجود داره!

پ ن: این اتفاق با وجود اینکه خیلی کوچیکه و شاید به چشم خیلی ها نیاد، ولی برای من خوشحال کننده بود

ماجرای مربوط به ماهیت انسانی مترو ، در پست بعد...

۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۵
سپیدار

الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم


آری ستاره‌ایم که بی خواب می‌شویم *** شب‌ها بدون ماه، چه بی تاب می‌شویم

تک مصرعیــــم بی تو، پراکنده، بی ثمــــر *** این گونه با تو ما غزل ناب می‌شویـــم

ما را ببخــش گرچه مسلمان نبوده‌ایـــم *** توهین شنیده‌ایم و چنین آب می‌شویـــم

خورشید مکّه ای و جهان ریزه خوار توست *** بی تو پر از سیاهی مرداب می‌شویم

نبض زمین و نظم جهان، حضرت رسول *** اذنی بده، ز خشم چو گرداب می‌شویم

در خود فرو بریم جهان را، بدون تو *** منجی برای مسجد و محراب می‌شویم

اصلا اگر اجازه دهی ما فدایی: *** جد بزرگ حضرت ارباب می‌شویم

پریروز (دوشنبه 29 دی) با رفقا هماهنگ کردیم و از مدرسه یکراست رفتیم تا تو تجمع دانشجوها و مردم جلوی سفارت فرانسه شرکت کنیم .(شرمنده ی حضرت رسولصلّ الله علیه و آله وسلّم  که کار دیگه ای از دستمون برنمیاد!)

با توجه به اینکه کمتر از 24 ساعت قبل تونسته بودن مجوز تجمع رو بگیرن و اطلاع رسانی هم کم بود ، جمعیت زیادی اومده بودن.

سفارت فرانسه وسطای خیابون نوفل لوشاتوئه. یه ساختمون قدیمی و عتیقه با نمای آجری قهوه ای رنگ . خیابون هم که چه عرض کنم . کمی از کوچه های آشتی کنون قدیم ، فراختر . مأمورا هم که دو طرف سفارت رو بسته بودن. درستترش از جلوی بیمارستان مروستی تا دیوار سفارت .

و اما بعد...

از یه کار جماعت خوشمون نیومد و اون: عوض کردن نمادین اسم خیابون نوفل لوشاتو! البته فقط کاغذی که روش نوشته بود " محمد (ص)" رو چسبوندن رو تابلوی عنوان خیابون . به هر حال ما نپسندیدیم!

حالا شاید کسانی هم با استدلالهایی این کار رو تأیید کنن و شاید با اون استدلالها من هم قانع بشم ، نمیدونم ! به هر حال به نظرم اسم "نوفل لوشاتو" یادآور امام و اقامتشون تو فرانسه است و خودش یه دنیا قصّه داره . هیچ ربطی هم به سفارت فرانسه و کارهاش نداره .

  پ ن:

خدا، فرشته، تبسم، بهشت، سیب سرخ / هبوط، وسوسه، شیطان … کدام؟ آن یا این

بیا و بار دگر انتخاب کن «آدم» /  تویی و برزخ این انتخاب، بعد از این

۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۵
سپیدار

خوب یا بد ، من معروفم به اینکه معلم سخت گیری ام ! یکی از سخت گیری هام هم مربوط میشه به خط بچه ها.  

تا 3 ماه اول ، با روشهای مختلف(تشویق ، تهدید ، تحدید ، تطمیع و تنبیه !) از همه شون میخوام همونطوری بنویسند که من می نویسم ، اینطوری ، کسانی که توانایی و استعداد خوشنویس شدن رو دارن ، شناخته میشن و بعدها نمیتونن تنبلی کنن و بدخط بنویسن و بگن : نمی تونم! اونهایی هم که معلوم بشه به هر دلیل نمی تونن خوشنویس باشن ، به مرور زمان از این کار معاف میشن.(اون هم نه به طور کامل!)

چند روز پیش یه مسابقه ی خط گذاشتیم و چون همه به نسبت استعداد و توانشون خوب نوشته بودن ، همه ی کلاس جایزه گرفتن !(عجب مسابقه ای!)  اول چند تا از بهترین خط ها رو چسبوندم به سالن مدرسه ؛ بعد که دیدم بعضی از بچه ها لب و لوچه شون آویزون شد و بعضی چشم ها بارونی ، دلم نیومد خوشحالی جایزه گرفتنشونو خراب کنم . پس همه ی خط ها رو چسبوندم به دیوار . 

این خط پرنیان خستگی رو از تن آدم بیرون می کنه . فکر کنم خیلی از معلمها هم نتونن مثل اون بنویسن

این هم خط قشنگ فاطمه  که از خطش پیداست چقدر با سلیقه و با اعتماد به نفسه !  

http://web.archive.org/web/20150403012523im_/http://s5.picofile.com/file/8163790876/3idmashgh_blogfa_com_khat2.jpeg


پ ن: بنابر فرموده ی امیرالمؤمنین علیه السلام امیر ملک سخن ، امیر کمال و جمال :

*** خط زیبا برای نیازمندان ، ثروت ، برای اغنیا ، زینت و برای بزرگان ، کمال است . ***

بی ربط: "خوشنویسی" ، من رو یاد استاد دوست داشتنی هنرمون تو تربیت معلم می اندازه که می گفت:

★☆سرنوشت ما به دست خود نوشت ، خوشنویس است او نخواهد بد نوشت☆★

۰ ۲۴ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۳
سپیدار