سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکی» ثبت شده است

پدر ناراحته! به مامان میگه که از کار بیکارش کردن!

مادر غصه میخوره! حالا چی کار کنیم؟! کرایه خونه؟ هزینه ی بچه ها؟...

پدر هم نمیدونه!

دختر کوچولو یه گوشه داره مشقهاش رو می نویسه و ... و این حرفها رو میشنوه !

***

دختر کوچولو نگرانه! بابا بیکاره! پول نداره ! از خونه بیرونمون میکنن! مدرسه نمیتونم برم ! نمیتونیم غذا بخریم ! ... تو کلاس میره تو فکر ! فکر بدبختی هایی که قراره به سرشون بیاد!

از اینکه دفتر یا مدادی بخره یا خوراکی ای بخواد احساس گناه و عذاب وجدان می کنه!

دختر کوچولو غصه میخوره!

***

یادتونه حیاط خونه ی مادربزرگ اون روزایی که ما بچه بودیم بزرگتر از این بود؟

یادتونه درخت توت خونه ی پدربزرگ اون وقت که ما بچه بودیم خیــــــــــــــــــــــــــــــلی بلندتر از حالا بود؟

یادتونه پنجره ی رو به کوچه ی خونه وقتی که ما بچه بودیم خـیـــــــــــــــلی بالاتر از الان بود؟

یادتونه راه مدرسه، خونه ی خاله ، مغازه ی بقالی ، نونوایی بربری خیلی دورتر از حالا بود؟

یادتونه هندوانه ها ، کیسه های خرید مامان و بابا ، کیف مدرسه ی خودمون ، بشقابهایی که باید تو سفره گذاشته میشدند ، ظرف میوه ای که باید جلوی مهمونها می گرفتیم خیلی سنگین تر از حالا بودن؟

یادتونه یخچال و کمد و میز و صندلی و دستگیره ی در و قدّ نردبون و اندازه ی پله و کاسه ی روشویی و سینک ظرفشویی خیـــــــــــــــلی بلندتر و بالاتر از قد ما بودن؟

یادتونه تهِ خیار خیلی تلخ تر بود؟ یادتونه خرمالوها گس تر بودن؟ یادتونه بستنی ها شیرینتر بودن؟ یادتونه یه صفحه مشق نوشتن چقدر سخت بود؟ یادتونه چقدر سخت بود املای درس سیب سینی با اون 4 تا "ایـ یـ ی ای" که نمیدونستیم کدوم رو کجا بنویسیم؟ یادتونه چقدر سخت بود جمع و تفریق اعداد دو رقمی؟ یادتونه یک هفته چقدر طولانی بود؟ یادتونه 4 ساعت مدرسه تموووووووووووووم نمی شد؟ یادتونه دو روز بعد چقدر دور بود؟ یادتونه... ؟

***

دنیای بچه ها دنیای فوق العاده ایه! اندازه ها همه غلو شده است! همه چی در نهایت ! خیلی دور ، خیلی بزرگ ، خیلی سخت، خیلی شیرین ، خیلی تلخ ، خیلی قشنگ ، خیلی خیلی!

***

غصه ها و مشکلاتی که درجه ی سختی شون برای ما مثلا 5 باشه برای بچه ها میشه 500!5000 !

ما به راه های مختلف فکر می کنیم ، امیدواریم خدا کمکمون کنه! پیش خودمون میگیم بالاخره یه کاریش می کنم ! اما بچه ها تجربه ای ندارند ! برای بچه ها پدر و مادرشون حکم همون خدایی رو دارند که خیلی تواناست ! و اگه بشنوند یا ببینند که والدینشون-مخصوصا پدرشون- درمونده و مستأصل شده ، غصه و ناامیدی تمام وجودشون رو پر می کنه ! شوخی نیست خدای تواناشون رو ناتوان می بینند!

***

لزومی نداره پیششون از این مشکلات حرف بزنیم! مشکلاتی که مثل کوه رو سرشون آوار میشه و توان حلش رو ندارن! اگه به هر دلیل شنیدند بهشون اطمینان بدیم مشکل بزرگی نیست ! بهشون بگیم که خدا کمکمون می کنه ! بهشون بگیم که از پس مشکلات برمی آییم ! بهشون بگیم که نگران نباشن ! بهشون بگیم که ما قوی هستیم!

***

مادر دانش آموزم میگه همسرش بیکار شده ، برای همین ذهنش درگیره و اعصابش خُرد . به همین علته که دخترش یه کم از درساش عقب افتاده ! ... دخترش غصه میخوره!

۲ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۰
سپیدار

1:

برادرزاده 3/5 ساله ام خیلی دوست داره کفش و لباس بزرگ ترها رو بپوشه (که این خصیصه ی خیلی از دختربچه هاست! ) از جمله یکی از بلوزهای من که تارا خیلی دوست داره بپوشه لباسیه که با لطایف الحیلی یقه اش رو پشت گردنش گره می زنیم تا وقتی میپوشه کمرش کمی تنگ بشه و پایین بلوز مثل یه دامن ماکسی بیافته روی پاش !

2:

سر شب همین بلوز رو تن کردم که تارا میاد ! کمی نگاه میکنه و با مهربونی میگه:

عمه ! این لباس بهت نمیاد ! خیلی بدجنسه !درش بیار ! برو اون لباس قشنگه که گلای خوشگل داره و تا اینجاست رو بپوش(اشاره میکنه به روی پاش) . اون خیلی بهت میاد . همه خوششون میاد !

تو پرانتز بگم که این لباس پیشنهادی تارا همون دامنیِ که یه مدت اینقدر دوسش داشت که چندبار مجبورم کرد از تنم درش بیارم و تنش کنم و با تا کردن و گره زدن اندازه اش ! دامنی که به خاطر گشادی و رنگ و گُلاش چشم تارا رو  بدجوری گرفته بود !پرانتز بسته !

خودم رو زدم به اون راه و بدون عوض کردن بلوز ، فقط دامن مورد نظر تارا رو پوشیدم که با اشاره به بلوز دوباره شروع کرد : نه ! این رو عوض کن ! خیلی بدجنسه ! بهت نمیاد و ...

خلاصه بلوز و دامن رو که عوض کردم دید حالا دیگه روسری بهشون نمیاد و دستور تعویض اون رو هم داد !

بعد ازم خواست جلوش یه چرخی بزنم تا از دیزاینی که کرده لذت ببره ! و با ذوق زیاد گفت : حالا قشنگ شدی !

و من : ممنونم ! همه اش سلیقه ی شماست ! خیلی قشنگ شده !شما خیلی خوش سلیقه اید ها!

بهش گفتم خب حالا این بلوز رو چه کار کنم؟ که با کمال تعجب شنیدم: بندازش دور ! و ازم گرفت و انداخت رو مبل !

3:

آخر شب بعد از شب به خیر و رفتن به اتاق ، برای کاری برگشتم تو پذیرایی که دیدم رو صندلی نشسته و داره بلند بلند با مخاطب خیالی پشت تلفن همراه صحبت میکنه و دقیقا همون بلوزی که بهم نمی اومد و بدجنس بود رو پوشیده!

من رو که دید جا خورد ! گفتم : عه ! تو که گفتی این لباس بدجنسه ! خوب نیست ! پس چرا خودت پوشیدیش؟!

سریع دست برد به لباس و درش آورد و با خونسردی گفت: بیا اصلا نمی خوامش !

بلوز رو که در آورد دیدم 3 تای دیگه از لباسام رو زیر اون لباس کذایی روی هم روی هم پوشیده !

********

پ ن1: برای موفقیت باید نقشه و برنامه داشت! این رو یه بچه ی 3-4 ساله هم میدونه!

پ ن2: روش انتقاد رو داشتین؟

با مهربونی و لحن خیرخواهانه! حتی اگه واقعا خیرخواهانه نیست!

از اون مهمتر، ارائه ی یک آلترناتیو یا جایگزین ! نقد با ارائه ی راهکار !

صبر ! ... هر چند هدف از همه ی این بازیها رسیدن به اون لباس بود ولی دندون رو جیگر گذاشت تا آبها از آسیاب بیفته بعد میوه ی فیلمی که بازی کرده رو بچینه!

پ ن3:

و سال های سال
کوچیده انگاری
از جیب ما دریا
از جان ما باران
کودک نبودن، چیز غمگینی است.

سیدعلی میرافضلی

۲ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۱
سپیدار