سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۳۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو نمایشگاه کتاب یکی از انتشاراتی ها (نشر پیکان)همراه کتابی که خریده بودم یه کتاب هم به عنوان هدیه گذاشتن تو نایلکس . کتابی با عنوان " اگر حقیقت داشت"  که روش بزرگ نوشته شده بود : پرفروش ترین رمان سال2000  ! این تبلیغ که عمراً می تونست من رو ترغیب کنه به خریدن این کتاب ، پس همین هدیه بودن ، توفیق اجباری شد که بخونمش .

کتاب رو بالاخره خوندم ! 

زرد ، آبکی ، الکینیشخند !

اما خلاصه داستان:

خانم دکتر لورن شاد و شنگول داشته می رفته تعطیلات آخر هفته اش که تصادف می کنه و میره تو کما!

از اون طرف آقای مهندس معماری به نام آرتور آپارتمان قبلی این خانم رو اجاره می کنه . اما  روح خانوم از آپارتمانش دل نمیکَنه! از قضای روزگار تنها کسی که میتونه این روح رو ببینه و باهاش حرف بزنه همین جناب مهندسه! خب تا اینجا خیلی عجیب نیست ، رمان علمی تخیلیِ دیگه! ولی آقای نویسنده برای اینکه کتاب یه کم غیر عقلانی تر بشه و صد البته برای اینکه نمی تونسته از بعضی جذابیت های خاص [!] چشم پوشی کنه ، روح این خانم دکتر رو قابل حس کردن می کنه ! (حتما دیدین تو فیلم ها که روحها رو نمیشه لمس کرد و روح ها هم نمیتونن به چیزی دست بزنن!) یعنی خانم دکتر یه جسمش تو بیمارستان تحت مراقبت های ویژه است و اون یکی تو آپارتمانش!

گره ی داستان کجاست؟ همونجایی که جناب روح متوجه میشه بیمارستان میخواد دم و دستگاه رو ازش جدا کنه و بذاره راست راستکی بمیره ! اینجاست که آقای مهندس معمار با کمک دوست و همکارش مثل آب خوردن بلکم راحتتر ! مثل باقلوا ! میره و جنازه ی خانم دکتری که فقط قشر بَدوی مغزش سالم مونده و بقیه اش نابود شده ! رو از بیمارستان می دزده و می بره خونه ی کودکی هاش تو یه روستا مثلاً!

از اون ور طبق معمول یه پلیس باهوش هست که چند ماه دیگه بازنشسته میشه و با چند تا نشانه ی ساده و دمِ دستی مطمئن میشه که بیمار ربایی کارِ همین معماره!

خلاصه از اونجایی که پلیسه خیلی مهربونه و تجربه اش بهش میگه این آقامهندسه نیت بدی نداشته تصمیم می گیره کمکش کنه ! پس همینجوری و بدون اینکه کسی به مهندس بگه خرِت به چند ؟ و منظورت از این مریض دزدی چی بوده؟ جنازه ی خانم دکتر رو برمی گردونه سرِجاش تو بیمارستان !و اینطوری میشه که مسئولان بیمارستان و مادر خانم دکتر اجازه میدن ایشون همینطور تو کما بمونه و روحش با آقای مهندس معمار یه چند وقتی خوش و خرم زندگی کنه! اما ... یه روز جسمِ روحِ دکتر یواش یواش شفاف میشه و دود میشه میره هوا! و اینجاست که آقای مهندس میره تو فاز دپرسینگ و افسردگی و چند وقتی می خزه تو غار تنهایی خودش ! تا اینکه یه روز همون پلیس خوبه زنگ میزنه به آقای مهندس که چه نشسته ای پاشو بیا بیمارستان ! چرا؟ بعــــــــــــله خانم دکتر با نیروی عشق و امید به زندگی برگشته ! ... تمام!

***

گفتم تو اینترنت یه چرخی بزنم ببینم جناب نویسنده (مارک لِوی) کیه؟ که :

بعله گویا همین رمان آبکی که قصه اش رو تعریف کردم پرفروش ترین رمان فرانسه تو سال 2000 بوده!(راست و دروغش گردن اونایی که گفتن!) و جالبتر اینکه حداقل 4 مترجم و 4 انتشاراتی تو ایران این کتاب شاهکار رو ترجمه و چاپ کردن!

و اینقدر پرفروش بوده که نشر پیکان برای اینکه از شرّش خلاص بشه و انبارش رو خالی کنه تو نمایشگاه به خلق الله هدیه می کرد!

------------------------------------------------

پ ن1: احتمالا اگه داستان زندگی آرتور و مادرش رو دنبال می کرد ، کتاب بهتری می شد . رابطه ی مادر و فرزند جالب بود .

پ ن2: با اینکه کتاب مزخرفی بود ولی یکی دو جای نسبتاً خوب هم داشت که به حکم "عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو" به دو مورد اشاره می کنم:

.1

آرتور از مادرش پرسیده بود که آیا بزرگ ترها هم از مرگ می ترسند . جواب مادرش را به خوبی به یاد داشت.

"وقتی روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشی ، وقتی صبح زود از خواب بیدار شده باشی تا با من ماهی بگیری ، وقتی با آنتونی تو باغ گل های رُز گردش کرده باشی ، شب که شد احساس خستگی می کنی . غیر از اینه؟ و با این که دوست نداری بخوابی ، تنها خواسته ات اینه که به رختخواب بری . تو همچین شب هایی از خوابیدن ترسی نداری . زندگی هم به همچین روزی شباهت داره . وقتی زندگی سرشاری رو پشت سر گذاشته باشی ، وقتی تنت خسته شده باشه ، اندیشه ی این که برای همیشه بخوابی هرگز تو رو نمی ترسونه ." ص 144

2.

غیر ممکن وجود نداره . فقط محدودیت های ذهن ماست که میگه بعضی از کارها رو نمی تونیم بکنیم . اغلب اوقات برای اینکه فکر جدیدی رو بپذیریم ، باید معادلات مختلفی رو حل کنیم . عمل بای پس قلب، به پرواز در آوردن هواپیمایی سیصد و پنجاه تنی ، راه رفتن روی ماه ، و بسیاری از کارهای دیگه ، مستلزم تلاش بوده اما بیش از تلاش مستلزم خیال و تصور بوده ." ص 169

۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۹
سپیدار

الهی رضا برضاک !

یعنی ... قربونت خودت ما رو راضی کن  ؛ )

پ ن1: ناگفته نماند که یکی باید همین مطلب رو تو کله ی من فرو کنه از بس که مرغ بوتیمارم ! اما خب حرف حق رو باید پذیرفت حتی اگه من بگم !

پ ن2: تو تمام طول سال تحصیلی یکی از دغدغه هام اینه که بچه ها بفهمن و بدونن که غصه ی چیزهایی که داشتن و نداشتنشون دست خودشون نیست نخورن ، بهشون افتخار نکنند و به خاطرشون احساس خجالت و سرشکستگی نداشته باشند. واقعیت اینه که بیشتر غصه های ما مربوط به چیزهایی هستند که یا دست ما نیستند یا معلوم نیست اتفاق بیفتن یا نه ! بیشتر ما حال رو فدای آینده ای می کنیم که هنوز نیومده و اصلا معلوم نیست بیاد !

دقت کردین اتفاقات و چیزهایی که مثلا 10 سال پیش ، 5 سال پیش ازش می ترسیدیم و غصه اش رو می خوردیم و حالا که اتفاق افتادن و ازش گذشتیم می بینیم اونقدرها هم که فکر می کردیم سخت و کشنده نبودن؟!!! ...ما هنوز زنده ایم !

•◆•◆•◆•

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نئی ، غمان بیهوده مخور

 

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

(خیام)

 

۲ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۶
سپیدار

باتو آن عهد که بستیم خدا می داند
بی تو ، پیمان نشکستیم، خدا می داند

شاید خیلی هامون داستان زندگی خیلی از سرداران شهید انقلاب و جنگ رو خونده ، دیده یا شنیده باشیم . زندگی و رزم سرداران عزیزی که تو روزهای انقلاب یا یکی از روزهای اون هشت سال دفاع مقدس به شهادت رسیدن . عباس بابایی ، همت ، خرازی، باکری ، جهان آرا و ...

کسانی که تو دل یه معرکه ی سخت ناگهان گُل کرده و درخشیده بودن . آدمهای عجیبی که سخت برا اهل زمین و زمان غریب اند و غریبه و باورِ بودنشون کمی که نه! خیلی زیاد ، سخت ! انگار افسانه بودند و از افسانه ها سر برآورده بودن . آدمهایی که یه ذرّه منیّت نداشتند ، چیزی از این دنیا برا خودشون نمی خواستند و  انگار حتی سر سوزنی آلوده ی خاک نبودن و ... و شاید همین نداشتن و نخواستن و نبودن ، خیلی از ما "من" ها و آدمهای چسبیده به خاک رو به این توجیه و بهانه تراشی کشونده که این گُل کردن و درخشیدن رو حاصل جبر زمانه و محصول یه شور و هیجان مقطعی بدونیم و خودمون رو از پاسخ دادن به چراییِ این چگونه بودنمون خلاص کنیم! و خیلی راحت بگیم: کارِ پاکان را قیاس از خود نگیر!

همیشه برام سؤال بود زنان و مردانی که اون روزها اینطور از عالم و آدم دلبری می کردن اگه الان بودن چه طور زندگی می کردن ؟

با اون جماعتی که بعد از نشستن غبار معرکه از کرده ی خود پشیمان شده اند و الان دارن عوضِ نخواستن و نداشتن و نبودن هاشون رو با ربح و اِسکُنتش میستونن و یا اون گروه وامانده که به غار تنهایی خودشون خزیدن و افسرده و ناامید گذر زمان رو نظاره می کنند کاری ندارم ؛ اما دوست داشتم و دارم بدونم اونهایی که نه پشت کرده اند و نه نشسته اند ، چه طور ایستاده اند؟ بازمانده های به یادگار مانده از اون روزهای غریب الان چه طور به زندگی نگاه می کنند؟ رفتارشون با خانواده و فامیل و همسایه چه طوریه؟ خودشون و خانواده شون از زندگی و دنیا چی میخوان ؟ ایستاده هایی که همچنان ایستاده اند و ایستاده مانده اند ، سرداران گمنام یا خوشنامی که همین الان زیر سایه ی امنِ اسم و وجودِ نازنین شون داریم آسوده و راحت نفس می کشیم چطور روزگار میگذرونند؟ ...

تا اینکه کتاب " همسفر آتش و برف" رو به پیشنهاد دکتر یونس عزیز خوندم . داستان زندگی سرداری که از اولین روزهای جنگ تو دل معرکه بود تـــــــــــا 17 سال بعد از تمام شدن ظاهریِ اون جنگِ سخت! کسی که این قدر ایستاد و ایستادگی کرد تا سال 85 توسط زخم خوردگان و بازماندگان داخلی همون جنگ به شهادت رسید و به نزد پروردگارش ، جایی که بهش تعلق داشت برگشت.

رمان مستند همسفر آتش و برف 

روایت فرحناز رسولی (همسر سردار شهید سعید قهاری سعید )

سردار بلندی های شمال غرب کشور

نوشته ی فرهاد خضری - انتشارات روایت فتح

در بخشی از مقدمه ی ناشر می خونیم :

زندگی پرفراز و نشیب سردار شهید قهاری سعید با همسر فداکارش ، که در برگ های پیش رو میهمان قلب های پاک تان خواهد بود ، چنان عاشقانه و دل داده رقم خورده است که می توان بی اغراق آن را به مثابه ی الگوی درخشان و ممتاز نسل جوان با تمام شوریدگی ها و دلدادگی ها قلمداد کرد .

در زندگی نه چندان طولانی این زوج ، جلوه های زیبای عشق زمینی را می توان تصور کرد که چگونه به عشق آسمانی گره خورده و گام به گام به بالندگی و رشد نائل می شود ...(صفحه 8)

و در صفحه ی انتهایی کتاب :

حالا با این " غزل - داستانِ " ایرانی زنی جان سخت را می بینیم که با حس های ناب و ملموسش توانسته دل رباییِ این روایت ِ عاشقانه را صد چندان کند .

***

کتاب فوق العاده قشنگی که من دوسِش دارم . مخصوصا 70 -80 صفحه ی آخر که بخش زندگی اجتماعی و کاریِ شهید پررنگ تر میشه .

پ ن: بیت ابتدایی از استاد مشفق کاشانی

بخشی از کتاب :

۲ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۱
سپیدار

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا  خوب ترینم  کافیست

 

محمد علی بهمنی

کتاب" من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم

◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇

 

پ ن: کتاب رو به خاطر اسم قشنگش خریدم! 

 

۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۸
سپیدار

مثل باران بهاری که نمی گوید کی

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس ...

۴ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۶
سپیدار

دلم تنگ می شود ،گاهی

برای حرف های معمولی

برای حرف های ساده

برای " چه هوای خوبی! " ، " دیشب چه خوردی؟ "

برای " راستی! ماندانا عروسی کرد." ، " شادی پسر زائید. "

...

و چقدر خسته ام از " چرا؟ "

از  " چگونه

خسته ام از سؤال های سخت ،  پاسخ های پیچیده

از کلمات سنگین

فکرهای عمیق

پیچ های تند

نشانه های بامعنا ، بی معنا

دلم تنگ می شود ، گاهی

برای

یک " دوستت دارم ساده"

دو " فنجان " قهوه داغ

سه " روز " تعطیلی در زمستان

چهار " خنده "ی بلند 

و

پنج " انگشت " دوست داشتنی.

مصطفی مستور

 

۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۶
سپیدار

تونل - ارنستو ساباتو 

ترجمه مصطفی مفیدی- انتشارات نیلوفر

تونل - ارنستو ساباتو

تونل در واقع اعترافات یه نقاش معروف به اسم خوان پابلو کاستلِ که زنی به اسم ماریا ایریبارنه رو به قتل رسانده . زنی که به قول خودش :

فقط یک نفر بود که می توانست مرا درک کند . ولی او همان زنی است که من او را کشتم .

کاستل هنرمندی مغرور و منزوی که فکر میکنه کسی هنر اون رو نمی فهمه و از منتقدان متنفره . تا اینکه در یک نمایشگاه نقاشی کاستل متوجه زنی میشه که به نکته ای از نظر کاستل مهم و از نظر دیگران بی ارزش تو یکی از تابلوهای این نقاش توجه نشون میده . زن از نمایشگاه میره و کاستل روزهای متمادی به اون فکر میکنه و به اینکه چطور اون زن رو پیدا کنه و مدام در حال خیالبافیه که اولین ملاقات چطور اتفاق بیفته و چی به اون زن بگه. تا این که یک بار به صورت اتفاقی او را در خیابان می بینه و تعقیبش میکنه. کاستل و زن با هم آشنا میشن. طی قصه مدام با شکها و سوءظن های کاستل نسبت به ماریا مواجه میشیم . با کنجکاوی های کاستل در گذشته و روابط ماریا . کاستل حرفها و حرکات ماریا و اطرافیانش رو پیش خودش تجزیه و تحلیل می کنه و به شک و حسادتش افزوده میشه و در انتها ماریا رو میکشه! و حال در زندان دلایل و جزئیات این رابطه و جنایت رو می نویسه .

تو این داستان ما به جهان واقعی و ذهنی بقیه ی شخصیت ها نزدیک نمی شیم و اونا رو فقط از دریچه ی ذهن مشکوک کاستل می بینیم و می شناسیم و همین یعنی ما نسبت به واقعیت زندگی و روابط ماریا بی اطلاعیم و نشانه ی این شناخت ناقص ما کلمه ای هست که شوهر ماریا به کاستل وقتی که خبر کشته شدن ماریا رو بهش میده میگه : "ابله!"

کلمه ای که خود کاستل هم تو ماه های حبس بهش فکر می کنه !

قسمت جالب این کتاب از نظر من :

۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۱۲
سپیدار

قشنگی سفر به اینه که جاهای جدید با معماری خاص ببینی ، با آدمهای متفاوت روبرو بشی ، لباسها و لهجه های تازه ببینی و بشنوی ، غذاهای جدید تست کنی ... خلاصه به اینه که یه دنیای دیگه رو تجربه کنی .

اگه قرار باشه به هر شهری سفر می کنی همون معماری ، همون لباس ، همون لهجه ، همون غذا و همون تصاویر همیشگی رو ببینی که دیگه سفر لذتی نداره !

اما متاسفانه دیگه کمتر تو شهرهای مختلف معماری خاص اون شهر ، لباس و لهجه ی خاص اون منطقه و غذای خاص اون محل رو می بینیم و این اصــــــــــــــــــــــــــــــــــلاً خوب نیست . دوست ندارم همه جای این قالی هزار نقش و هزار رنگِ دوست داشتنی با تهرانیزه شدن تبدیل به یه زیرانداز تک رنگ و تک شکلِ کسل کننده بشه!

یه بار تو برنامه ی ایرانگرد شنیدم که : کاش مسافران و گردشگران زیادی به این منطقه بیان ولی ... رو فرهنگ خاص و غنی و آداب و رسوم تاریخی این منطقه تاثیر نگذارن !

کاش یاد بگیریم وقتی به شهری سفر می کنیم به فرهنگ اون شهر احترام بگذاریم و کاری نکنیم که اونها از لباس و لهجه و معماری زیباشون شرمنده بشن ، کاری نکنیم که مردمانِ اون دیار فکر کنن چیزی از مایِ مسافر کم دارن و برای جبران این حسِ عقب موندگیِ کاذب سعی کنند خودشون و زندگی شون رو شبیه من و شمای مسافر کنند!

متاسفانه هر کسی به خودش اجازه میده تور و آژانس مسافرتی و ایرانگردی بزنه و اون هم یه آدمی رو که تنها با خوندن چندتا کتاب و یا حتی گردش تو اینترنت مختصر اطلاعاتی جمع کرده ، به عنوان لیدِر و راهنمای تور استخدام می کنه و اینطوری یه جمعی با هم راه می افتن برا دیدن شهرها و جاهایی که ندیدن . راهنمای گروه تاریخچه ی اون مکان تاریخی رو برا همسفراش بازگو می کنه (راست و دروغش هم چندان مهم نیست . چون معمولا تو گروه کسی اطلاعات بیشتری نداره که از طرف مدرک بخواد و یا حرفش رو رد کنه! ) بدون اینکه از فرهنگ مردمانی که میهمان شهر و روستاشون شدن چیزی بدونه ، چیزی بگه و یا حتی کوچکترین احترامی به اون فرهنگ بگذاره !

گردشگرا به آدمها و فرهنگشون همون نگاهی رو دارن که مثلاً به یه قلعه ی باستانی متروکه دارن! به یه کوزه ی شکسته ی مربوط به دو هزار سال پیش تو موزه ای ! نگاه به یه چیز قدیمی و بلااستفاده ! نگاه یه آدم متمدن و متمول به یه آدم پایین تر از خودش ! نگاه یه جهان اولی به یه جهان سومی ! طبیعیه که وقتی تعداد این ایرانگردان و جهانگردانِ از دماغ فیل افتاده با همون نگاه از بالا به پایین زیاد بشه ، من و شمای غیر تهرانی احساس می کنیم برای پیشرفت باید مثل اونها لباس بپوشیم مثل اونها حرف بزنیم و مثل اونها زندگی کنیم . اینطوری میشه که یواش یواش همه ی شهرها میشن کپی بی ریخت تهران و آیندگان از دیدن و شنیدن و چشیدن و لمس کردن بسیاری از زیبایی های ناب و تکرار نشدنی ، زیبایی های اصیل و واقعی محروم میشن!

۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۵
سپیدار

فکر می کنم تکلیف مدرسه ی سال بعدم مشخص شد ان شاءالله.

صبح مدیر مدرسه ی سوم که دوستمه زنگ زد که کلاس آفتاب گیر میخوای یا سایه؟ ترجیح دادم خودم برم ببینم و انتخاب کنم .

رفتم و کلاس سایه رو انتخاب کردم که خنکتره و همین سایه بودنش برا استفاده از سیستم هوشمند مناسب تر . با کلاس پارسالم اصلا قابل قابل مقایسه نیست ولی خیلی هم بد نبود . مدیر قول داده هر کم و کسری داشتم جور کنه! اولش یه تخته گچی خواستم و بعد هم یه فکری باید برا اون نیمکتهای داغون بشه! فعلا که گفتن درست می کنن و من ... امیدوارم!

اما مسیرش واقعا سخته ! رفتم و برگشتم پام تاول زد .مسیر بد و پیاده روی زیاد !نگران

فقط می مونه برم وسایلم رو از مدرسه ی قبلی جمع کنم که خودش یه مصیبتِ جداست!

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا!

۱ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۲
سپیدار

"موفق باشید"!

آیا آرزوی موفقیت برای کسی ، یه دعا و آرزوی کامل هست؟ آیا با این آرزو ، سعادت رو هم برای هم خواستیم؟ آیا آنچه واقعا ما بهش نیاز داریم موفقیته؟ شاید خیلی از ماها موفقیت و خوشبختی رو با هم مترادف بدونیم . ولی آیا واقعاً خوشبختی همون موفقیته؟

آلن دلون بازیگر قدیمی، معروف و بسیار محبوب سینما میگه:

من برای موفقیت ساخته شده ام نه خوشبخت بودن!

این بازیگر با اینکه تو کارِش خیلی موفق بود و آرزو و الگوی خیلی از جوانها و نوجوانها ، کسی که هنوز هم عکسش روی خیلی از دیوارها جلوه می کنه ولی تو زندگی شخصیش احساس خوشبختی نمی کرد . کسی که این دو کلمه براش مترادف نبود. کسی که فهمیده بود در اوج شهرت و موفقیت ، خوشبخت نیست . کسی که شجاعت اقرار به این یافته اش رو داشت .

یه نگاهی به اطرافیانمون بندازیم . هر کدوم از ما حتما کسانی رو سراغ داریم که از نظر شغلی و جایگاه اجتماعی مورد توجه ، غبطه و حتی حسادت دیگران هستند ولی وقتی به زندگی شخصی شون نزدیک میشیم نه تنها حسادت آدم رو برنمی انگیزن که گاه دلسوزی دیگران رو هم جلب می کنند. کسانی که به قول معروف بیرونشون بقیه رو سوزونده و درونشون خودشون رو!

آدمهای موفقی که نفهمیدن خوشبخت نیستن و یا فهمیدن و جرأت ابرازش رو ندارن . آدمهای موفقی که با باد کردن و بزرگ جلوه دادن موفقیتشون میخوان حواس بقیه رو از سَرَک کشیدن به قسمت تاریک زندگیشون پرت کنند .

اگه از کسی بخواهیم چندتا آدم خوشبخت رو نام ببره بی شک چند تا از گزینه های مورد نظرش بازیگر، فوتبالیست، مدیر ، رئیس و ... خواهد بود و شاید کمتر به مرد یا زنِ کارگر و کارمند و کشاورز و خانه دار و ... با توان اقتصادی متوسط یا پایین ولی با احساس رضایت و خوشبختی بالا اشاره کنه !

شاید به خاطر اینکه موفقیت با چشم غیر مسلح و توسط همگان قابل مشاهده است ولی خوشبختی یه حسّه! یعنی موفقیت "داشتن" است و خوشبختی "بودن"! و دارایی با حواس چندگانه قابل مشاهده است و "بودن" ، نه!

 

شاید موفقیت زیرمجموعه ی خوشبختی باشه ؛ یعنی اگه کسی خوشبخت هست حتما موفق هم هست اما لزوما هر موفقی خوشبخت نیست ! 

و شاید هم دو تا چیز کاملا متفاوتند ! که هر کسی میتونه یکی یا هر دو رو داشته و یا نداشته باشه!

شاید هم بستگی به تعریف ما از موفقیت و خوشبختی داره ! ممکنه بنابرتعریف ما این دو تا یکی باشن و یا یکی بخشی از دیگری !

در هر حال به نظرم اگه این دو تا کلمه رو یکی ندونیم باید به جای "موفق باشید" یه جمله ی دیگه به کار ببریم . جمله ای که " خوشبختی" رو اونطور که باید و شاید آرزو کنه نه موفقیتی رو که فقط به جزئی از زندگی مربوط میشه !

خوشبختی شاید لذت بردن از داشته هاست . حسی خیلی دور خیلی نزدیک ! 

۲ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۷
سپیدار