بخش هایی از کتاب " و کوه طنین انداخت" خالد حسینی - مهگونه قهرمان - نشر پیکان به انتخاب من!:
1 ♥♥♥♥♥
وقتی دختر کوچکی بودم ، من و پدرم شب ها با هم بازی خاصی می کردیم . بعد از اینکه من بیست و یک بار "بسم الله" می گفتم ، او مرا به رختخواب می برد ، کنارم می نشست و با انگشت هایش کابوس ها را از سزم بیرون می کشید . انگشت هایش را از پیشانی به شقیقه هایم می برد و بعد با شکیبایی تمام پشت گوش ها و پشت سرم را جستجو می کرد . با حرکت انگشت ها صدایی هم از دهان خارج می کرد مثل صدای باز کردن درِ بطری و با هر صدا یک کابوس را از مغز من بیرون می کشید . کابوس هایی را که می گرفت در کیفی نامرئی که روی زانوهایش می گذاشت می انداخت و درِ آن را محکم می بست . سپس هوای اطراف را جستجو می کرد . به دنبال خواب های شیرین می گشت تا آن ها را جانشین خواب هایی کند که بیرون کشیده بود . من او را تماشا می کردم که سرش به جلو خم شده بود و ارام آن را تکان می داد. چشم هایش در کاسه ی چشم از این سو به آن سو حرکت می کرد . انگار تلاش می کرد صداهای گُنگ دور را نشنود . من نفسم را در سینه حبس می کردم و منتظر لحظه ای می ماندم که لبخندی بر چهره ی پدرم بنشیند . می گفت : آهان، این یکیش . بعد لحظه ای مکث می کرد . کف دست ها را چون کاسه ای در هوا می گرفت ، یعنی که آن رؤیا را که همچون گلبرگی با باد از شاخه ای جدا می شد و به زمین می رسید ف در کف دست گرفته . به آرامی، خیلی آرام ، می گفت که همه ی چیزهای خوب زندگی ناپایدارند و به آسانی از دست می روند . بعد دستش را به صورت من می کشید و شادی ها را به درون سرم فرو می کرد .
می پرسیدم: بابا ، امشب باید خواب چی رو ببینم ؟