سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت . به علت بی توجهی ، یک لنگه کفش ورزشی او از پنجره ی قطار بیرون افتاد . مسافران دیگر برای پیرمرد تأسف خوردند ، ولی پیرمرد بی درنگ لنگه کفش دیگرش را هم بیرون انداخت . همه تعجب کردند .

 پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چقدر خوشحال خواهد شد .


  کتاب 2 از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید" با عنوان " بهشت یا جهنم انتخاب با شماست" مسعود لعلی - نشر بهار سبز

پ ن: چطوری میشه همچین نگاه قشنگی پیدا کرد؟!

۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۷
سپیدار

دست توانمند شما کرده پر از گل دامن ما 

هر چند مقدار متنابهی دلمان برای ولاسکو سوخت ! اما... بارک الله به بچه های والیبال!

 

بردند .

خوب هم بردند . نه مثل بعععععضی ورزشها که خوووووب می بازند!

 

 

 

۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۳
سپیدار

عکاسی!

۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۲۹
سپیدار

 

 

 

امروز بنا به خواست دوست عزیزی که مدیر مدرسه ای دخترانه است رفتم مدرسه شون تا چند تا طرح برای چسبوندن روی در و دیوار براشون بکشم ! مدرسه ای کوچیک و قدیمی ! ولی تا دلت بخواد با صفا ! پر از رنگ و پر از گل ! گلدونهای طبیعی و مصنوعی جابجا تو سالن!  کلاسها دلباز و مجهز و ... قشنگ !

 

بعد از ماه ها ! دست به قلم شدم ... خیلی لذت بخش بود ؛ روی میز پر از رنگ بود ، مقواهای فابریانا ، رنگ به رنگ ! فکر کردن به طرح و ذره ذره واضحتر شدن طرحی که از زیر دستم خودش رو نشون میداد ، حس خوبی بهم داد ! دلم برای دوران رنگ بازی تنگ شد . دوران گواش و سفال ! دوران کاغذ رنگ شده با چای و گواش و آبرنگ ! گل و مرغ ، تذهیب ، نگارگری ! مخصوصا گل و مرغ! لذتی که تو پرداخت یه گل یا یه پرنده ی کوچولوی خوشگل هست ، به نظر من تو کمتر چیزی پیدا میشه ! 

 

پ ن : تصمیم گرفتم اگه حال و زمان اجازه داد (مثل سالی در زمانهای دور!) تصویر بچه های کلاسم رو از روی عکسهای 4×3 با مداد رنگی بکشم و با یاد گرفتن املای اسم هر کس ، عکسش رو روی دیوار بچسبونم و آخر سال بهشون برگردونم ! خدا کنه حال و وقت داشته باشم !

 

۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۸
سپیدار

نامط

پ ن: حتی حاضر نیستم یه لحظه جای اون آقاهه (شاید هم خانومه!) باشم ! من حتی با نگاه کردن به این تصویر هم میترسم !

 

 

۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۰
سپیدار
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند بر آتش تو بجز جان او اسپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فکر نمی کنم دیگه کسی رو دست حافظ ما بلند شه ! 700 -800 ساله که نتونستن !

پ ن: یه زمانی دوست داشتم دیوان حافظ رو حفظ کنم ؛ اما حیف ...

۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۰
سپیدار

1-جهان همانند یک آیینه است . آنچه را که در درون خود احساس می کنید در دنیای بیرونی باز می یابید و دقیقا به همین خاطر است که برای اصلاح زندگی باید از درون خود آغاز کنیم .( اندر متیوس)

2- گفته می شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه ی شهر آتن می نشست و به غریب ها خوش آمد می گفت. روزی غریبه ای نزد او رفت و گفت: " من می خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟"

سقراط پرسید: "در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی می کنند؟"

مرد غریبه گفت :" مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می گویند، حقه می زنند و دزدی می کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده ام."

سقراط خردمند می گوید :" مردم اینجا نیز همانگونه هستند. اگر جای تو بودم به جست و جو ادامه می دادم."

چندی بعد، غریبه ی دیگری به سراغ سقراط آمد و درباره مردم آتن سوال کرد. سقراط هم دوباره می پرسید:" آدم های شهر خودت چه جورآدم هایی هستند؟"

غریبه پاسخ داد :" فوق العاده اند، به هم کمک می کنند و راستگو و پرکارند. چون میخواستم بقیه دنیا را هم ببینم وطنم را ترک کردم."

سقراط اندیشمند در پاسخ به این یکی می گوید: " اینجا هم همان طور است. چرا وارد شهر نمی شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می کنی."

*****

ما دنیا را آنگونه میبینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بیینیم که در درون ما وجود دارد. انسانی که مثبت و مهربان باشد، هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد.از این جهت است که می گویند:" قبل از اینکه نشانی ات را تغییر دهی فکرت را عوض کن." وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است و چه خوش گفته است صائب تبریزی، شاعر شهر پارسی گوی:

از درون سینه توست جهان چو دوزخ                     دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت 

منبع : کتاب به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد( نوشته مسعود لعلی) کتاب پنجم از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید"

پ ن: یکی از راه هایی که از طریق اون دوستان نزدیکم رو انتخاب می کنم ، نگاه و تعریفشون از مردم دور و اطراف و بخصوص کشورمونه . کسانی که مردم رو سیاه می بینن ، روحم رو خراش میدن ! اونها رنگ سیاه نگاهشونو روی من هم می پاشند!

میگن کبوتر اگه با کلاغ همنشینی کنه ، درسته که هم رنگ اونا نمیشه ولی هم خصلت با اونا میشه !

۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۹
سپیدار

تا دامن از من کشیدی ، ای سرو سیمین تن من

هر شب زخونابه ی دل ، پر گل بود دامن من

 بنشین چو گل در کنارم ، تا بشکفد گل زخارم

ای روی تو لاله زارم ، وی موی تو سوسن من

تا عشق و رندیست کیشم ، یکسان بود نوش و نیشم

من دشمن جان خویشم ، گر او بود دشمن من

قسمت اگر زهر اگر مل ، بالین اگر خار اگر گل  

غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من  

ای گریه دل را صفا ده ، رنگی به رخسار ما ده

خاکم به باد فنا ده ، ای سیل بنیان کن من

وی مرغ شب همرهی کن ، زاری به حال رهی کن

تا بر دلم رحمت آرد صیاد صیدافکن من


این شعر رهی معیری با اسم "کوی رضا"  رو علیرضا افتخاری خونده ، محشر! بینهایت دل انگیز! تصنیف "سرو سیمین تن " تو آلبوم سرو سیمین

دانلود این تصنیف

متن کامل این شعر رهی معیری ، در ادامه مطلب

۰ ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۰
سپیدار

چند وقت پیش از اصفهان برامون گز رسیده بود .گز رو که زدیم به بدن ، دیدیم پشت جعبه ی گز ، تصویر یه ماشین چاپ شده بود برای بچه ها! تا اون رو از محل نقطه چین ، جدا ، از قسمتهای خواسته شده ، تا و از مکانهای علامت گذاری شده چسب بزنند تا یه ماشین سه بعدی درست بشه !

ما هم دست به کار شدیم و ماشینمان را ساختیم !

امروز که چشمم به اون ماشین افتاد ، مغز معلمیم جرقه زد ! 

ماشین ساخته شده رو ، از قسمتهای چسب خورده باز کردم و تصمیم گرفتم : 

1- بچسبونمش روی یه برگه .

2- یه اسکن ازش بگیرم .

3- اضافه هاشو تو کامپیوتر (ببخشید ، رایانه !) بزنم و دستورالعمل ساخت رو یه گوشه اش بنویسم!

4-به اندازه ی کاغذ A4 بزرگش کنم .

5- روزی که حرف (ش) رو به بچه ها یاد دادم ، این برگه رو بهشون بدم .

6 - بچه ها ، اونو رو یه مقوای مناسب بچسبونن ، رنگ کنن ، ببرن ، بچسبونن و بیارن تو مدرسه یه نمایشگاه ماشین بزنیم!

 


پ ن : معلمی همین چیزاش قشنگه ! اینکه مغزت تو هر چیزی دنبال یه نکته ی آموزشی بگرده رو دوست دارم !

انشاءالله و به شرط حیات ! اگه این برنامه رو اجرا کردم  ، عکسهایی از نمایشگاهمون رو منتشر می کنم !

۰ ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۹
سپیدار

شاعری در قطار قم -مشهد چای می خورد و زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی ، طعم سوهان و زعفران ، بانو!

شعر از دست واژه ها خسته است ، بغض راه گلوم را بسته است

بغض یعنی نگفته هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو!

....

پ ن 1: شعر بالا ، قسمتی از غزل حمیدرضا برقعی برای حضرت معصومه سلام الله علیها ست که تو کتاب " قبله مایل به تو" توسط انتشارات "فصل پنجم " به زیور طبع آراسته شده !

پ ن2: 

سال گذشته که رفته بودیم قم زیارت حضرت معصومه علیهاسلام ، بعد نماز ظهر برگشتم پشت به قبله بشینم که دیدم ضریح روبرومه ! (یه جورایی غافلگیر شدم ! آخه فکر نمیکردم از جایی که داریم نماز میخونیم هم بشه ضریح رو دید!)

همینطور نشستم رو به ضریح و تو دلم می گفتم : یعنی صدامو میشنوه ؟ یعنی منو می بینه ؟ یا الکی دارم باهاش حرف می زنم؟ ( البته میدونم و می دونستم که ایشون صداها رو میشنوند و سلام ها رو علیک میگن ! منظورم توجه بود ! اینکه صدای من رو میشنوه و به حرفهای من گوش می کنن؟ این " من" برام مهم بود !)

وقتی به خودم اومدم ، دیدم دارم رو به ضریح ، آروم آروم زمزمه می کنم :

چگونه گم نشوم ، در میان این همه هیچ !

مرا نمانده نشانی ، نشانه ای بفرست !

مرا نمانده نشانی ، نشانه ای بفرست ، نشانه ای بفرست !

و مدام این بیت رو تکرار می کردم!

بعد از نماز بلند شدیم بریم بیرون و یه ناهاری بخوریم و حرکت کنیم به سمت شهر و دیار خودمون ! ساعت از دو گذشته بود و ما گرسنه !

هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که اول شبستان امام خمینی ، آقایی اشاره کرد که بایستیم و آروم پرسید : ناهار خوردین ؟ 

معلومه که گفتیم ، نه ! پرسید : چند نفرین ؟ و ما 4 نفر بودیم . و اینجا بود که آقا مهربونه 4 تا فیش غذا گذاشت کف دستمون و گفت : ناهار مهمون حضرتین!

آقا منو میگی ، انگار دنیا رو بهم داده بودن! نمیدونستم از خوشحالی چه کار کنم ! همه فکر میکردن به خاطر غذاست که اینقدر خوشحالم ! ولی من غذا رو همون نشونه می دیدم که دنبالش بودم و خوشحال بودم که:

" بانو نشانه ای فرستاده ، تا میون این همه هیچ ! گم نشم !" 

پ ن3: جالب اینجاست که بعدش همش می گفتم : خانوم من غذا نخواستم که! نشونه خواستم ! غذا رو که هر روز دارین میرسونین! مگه غیر از اینه که به واسطه ی خاندان شماست که خدا به عالم و آدم روزی میده ! پس بی زحمت نشونه رو بفرستین بیاد! با تشکر

۱ ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۹
سپیدار